انقلاب روسیه- برگرفته شده از نشریه نگاه

آرزا لوکزامبورگ

مختصری درباره­ ی این نوشته

رزا لوکزامبورگ این کتاب را در سال 1918، به هنگام اقامت در زندان نوشت، اما این اثر در زمان حیات او منتشر نشد. اول بار در سال 1922، یعنی سه سال پس از قتل رزا، این نوشته توسط پاوول لووی انتشار یافت، که دارای نواقصی بود

اولین چاپ کامل «انقلاب روسیه» در سال 1928 توسط فلیکس وایل صورت گرفت، که عنوان «چند دست نویس منتشر نشده از رزا لوکزامبورگ درباره­ ی انقلاب روسیه» را بر خود داشت. از آن تاریخ تاکنون، این نوشته بارها به زبان آلمانی و سایر زبان­های زنده­ی دنیا چاپ شده است.

* * *

اهمیت اساسی انقلاب روسیه

انقلاب روسیه با عظمت­ترین واقعه­ی جنگ جهانی (اول) است. ظهور آن، افراطی بودن بی نظیر آن، و تاثیر دائمی آن، بهترین مجازات برای جمله پردازی­های دروغینی است، که مقامات رسمی سوسیال دموکراسی آلمان به کمک آن­ها تهاجم اشغال گرانه­ی امپریالیسم آلمان را در ابتدا با نهایت جدیت – از نظر تئوریک – مستور می­ساختند: جمله پردازی در مورد ماموریت سرنیزه­های آلمانی برای سرنگون ساختن تزاریسم و رهایی ملت­هایی، که تحت ستم او قرار داشتند.

گستردگی عظیمی که انقلاب در روسیه پیدا کرد، تاثیرات عمیق آن که همه­ی مناسبات طبقاتی را درهم فرو کوفت، و کل مشکلات اجتماعی و اقتصادی را در هم نوردید، و نتیجتا از اولین دوران جمهوری بورژوازی هم راه با نابودی منطق درونی همواره به مراحل وسیع­تری پیش تاخت – به طوری که سرنگونی تزاریسم فقط یک ماجرای کوچک و یک موضوع تقریبا کم اهمیت تلقی می­شود – همه­ی این­ها به وضوح نشان می­دهد، که رهایی روسیه نتیجه و معلول جنگ نبود و شکست نظامی تزاریسم – آن طور که «عصر جدید» به قلم کائوتسکی در سرمقاله­اش وعده داده بود – «محصول سرنیزه­های آلمانی که در دست آلمانی­ها فشرده می­شدند» نبود، بلکه در سرزمین خود ریشه های عمیقی داشت و از یک رسیدگی کامل درونی برخوردار بود. جنگ ماجراجویانه­ی امپریالیسم آلمان تحت لوای ایده لوژی سوسیال دموکراسی آلمان نه تنها موجب بروز انقلاب در روسیه نشد، بلکه تنها برای مدت کوتاهی در ابتدای کار – یعنی پس از اولین طوفان­های شدت یابنده در سال­های 1911 تا 1913 – آن را به تعویق انداخت و پس از بروز آن، دشوارترین و غیر عادی­ترین شرایط را برای آن به وجود آورد.

البته این جریان برای هر ناظر خردمند، دلیل کوبنده­ای علیه تئوری حزبی است که کائوتسکی و حزب دولتی سوسیال دموکرات در آن اتفاق نظر دارند. بر طبق این تئوری، روسیه به عنوان یک کشور از نظر اقتصادی عقب افتاده و مملکتی که عمدتا کشاورزی است، هنوز بلوغ و رسیدگی لازم برای انقلاب اجتماعی و دیکتاتوری پرولتاریا را کسب نکرده بود. این تئوری که صرفا یک انقلاب بورژوایی را انجام پذیر تلقی می­کند – استنباطی که تاکتیک ائتلاف سوسیالیست­ها با لیبرالیسم بورژوازی در روسیه از آن نتیجه گیری می­شود – در عین حال تئوری جناح اپورتونیست در جنبش کارگری روسیه، یعنی منشویک­هاست که در راس آن اکسل رود و دان قرار دارند. اپورتونیست­های آلمانی و روسی در مورد این استنباط کلی از انقلاب روسیه، که موضع گیری درباره­ی مسایل جزیی مربوط به تاکتیک طبعا از آن ناشی می­شود، کاملا با سوسیالیستی­های حکومتی آلمان اتفاق نظر دارند. به عقیده­ی همه­ی این سه گروه، انقلاب روسیه می­بایستی در مرحله­ای توقف می­کرد، که رهبری جنگی امپریالیسم آلمان – بر اساس افسانه های سوسیال دموکراسی آلمان – آن را وظیفه­ی عالی خود قرار داده بود: یعنی سرنگونی تزاریسم.

اگر انقلاب روسیه از این حد پا فراتر گذاشته است، که جناح افراطی جنبش کارگری روسیه – یعنی بلشویک­ها – مسئول آن است و تمام ناگواریی­هایی که انقلاب در مسیر آینده­اش با آن مواجه می­گردد و همه­ی سر در گمی­هایی که به آن­ها مبتلا می­شود، همه و همه، نتایج این اشتباه شوم خواهد بود. چنین است نظر این دکترین در مورد انقلاب روسیه. از نظر تئوریک، این دکترین، که از جانب روزنامه­ی «به پیش» و کائوتسکی به طور مشابهی به عنوان ثمره­ی «تفکر مارکسیستی» توصیه می­شود، به این کشف اصیل مارکسیستی منتهی می­گردد که دگرگونی سوسیالیستی برای هر کشور مدرن، یک مصلحت ملی – و به اصطلاح خانوادگی – آن کشور است. در صحنه­ی مه آلود شمای انتزاعی، طبعا فردی مثا کائوتسکی می­تواند به طور بسیار مشروح پیوندهای اقتصاد جهانی سرمایه را بدان گونه ترسیم نماید، که از تمام کشورهای مدرن یک ارگانیسم مرکب به وجود آورد. اما غیر ممکن است، که بتوان انقلاب روسیه – یعنی ثمره­ی تکامل بین­المللی و مساله­ی کشاورزی – را در چهارچوب جامعه­ی بورژوازی حل کرد.

این دکترین در عمل دارای این گرایش است، که مسئولیت انترناسیونالیستی و مخصوصا مسئولیت پرولتاریای آلمان در مورد انقلاب روسیه را تخطئه کند و پیوندهای بین­المللی این انقلاب را منکر شود. انقلاب روسیه و جریان جنگ، نارس بودن روسیه را نشان نداد، بلکه عدم بلوغ پرولتاریای آلمان در انجام وظایف تاریخی­اش را به اثبات رساند و مطرح کردن این موضوع در نهایت صراحت و وضوح، وظیفه­ی اولیه­ی بررسی انتقادی انقلاب روسیه است. سرنوشت انقلاب روسیه کاملا وابسته به رویدادهای بین­المللی بود. این که بلشویک­ها سیاست خود را کاملا بر پایه­ی انقلاب جهانی قرار دادند، گواه بارزی بر دید وسیع سیاسی و استحکام اصولی آن­ها و هم چنین دلیل شهامت سیاسی­شان است. جهش عظیمی که توسعه­ی سرمایه داری در سال­های اخیر نموده است، در این نکته نمایان می­گردد. انقلاب 1905-1907، انعکاس ضعیفی در اروپا داشت. و به این جهت، مجبور بود به عنوان یک خمیرمایه­ی اولیه باقی بماند؛ چرا که ادامه و راه حل آن منوط به تکامل اروپا بود.

بدیهی است، که نه یک طرف داری غیر منقدانه، بلکه یک نقد دقیق متفکرانه قادر است از گنجینه­ی تجارب و تعالیم استفاده نماید. این تصوری توهم آمیز، مسخره و واهی خواهد بود، اگر که انتظار داشته باشیم در اولین تجربه­ی تاریخی جهانی در مورد دیکتاتوری طبقه­ی کارگر – آن هم در این شرایط سختی، یعنی در میان آتش سوزان جنگ جهانی و هرج و مرج و قتل و غارت امپریالیستی و در دام آهنین قدرت ارتجاعی میلیتاریسم اروپا و در شرایطی که پرولتاریای بین­المللی عدم کفایت خود را به طور کامل نشان داده است – در چنین شرایط غیر عادی­یی تجربه­ی دیکتاتوری کارگری و هر چه که در روسیه انجام می­شود و نمی­شود، در حد کمال و مطلوب باشد. برعکس، مفاهیم ابتدایی سیاست سوسیالیستی و آگاهی از شرایط لازم تاریخی  آن ما را به این گمان وادار می­کند که تحت یک چنین شرایط مرگ باری، بزرگ­ترین ایده آلیسم و مستحکم­ترین انرژی انقلابی نیز قادر به تحقق بخشیدن به دمکراسی و سوسیالیسم نیست، بلکه فقط می­تواند با ناتوانی و فرسودگی اولین گام­ها را در این راه بردارد. تجسم روشنی از مجموعه­ی این روابط عمیق و تاثیرات آن­ها، ابتدایی­ترین وظیفه­ی سوسیالیست­های همه­ی کشورها است؛ زیرا فقط با این شناخت تلخ است، که می­توان عظیم بودن مسئولیت پرولتاریای بین­المللی در مورد سرنوشت انقلاب روسیه را سنجید. از طرف دیگر، فقط از این طریق است، که اهمیت قاطعانه­ی اقدام دسته جمعی بین­المللی انقلاب پرولتری می­تواند کسب اعتبار نماید. و این یک شرط اساسی است، که بدون آن حتا بزرگ­ترین قابلیت­ها و پرکاری­ها و گران ترین قربانی­ها و فداکاری­های پرولتاریا در یک کشور، به طور گریز ناپذیر در مخمصه­ای پر از تضاد و عیب و نقص گرفتار خواهد شد.

شک نیست، که مغزهای متفکری که در راس انقلاب روسیه قرار داشتند – لنین و تروتسکی – در راه پر خاک و خاشاک و دشواری که طی کردند حتا برخی از گام­های تعیین کننده را صرفا تحت بزرگ­ترین تردیدهای درونی و یا شدیدترین عدم تمایلات نهانی برداشتند. و شک نیست، که برای آن­ها چیزی ناخوشایندتر از این نیست که ببینند تمام کارهایی که تحت جبر و فشار ناگوار و در گرداب جوشان حوادث، اضطرارا صورت گرفته یا نگرفته است از طرف انترناسیونال به عنوان نمونه های برجسته­ای از سیاست سوسیالیستی – که فقط در خور ستایش غیر انتقادی و تقلید پر شور و متعصبانه می­باشد – پذیرفته می­شوند. البته این هم نابجاست، اگر از این بابت وحشت داشته باشیم که هر نظر انتقادی به راهی که انقلاب روسیه تاکنون طی کرده است، به معنی آن خواهد بود که ضربه­ی مهلکی به اعتبار و نمونه­ی اعجاب آور پرولتاریای روسیه – که به تنهایی قادر به حنثی کردن کاهلی مرگ بار توده­های کارگر آلمانی می­باشد – وارد آورده­ایم. چیزی از این نادرست­تر نیست.

به حرکت در آوردن عملی نیروی انقلابی طبقه­ی کارگر در آلمان دیگر نمی­تواند بر پایه­ی متد تحت تکفل عقلایی سوسیال دموکراسی آلمان و به وسیله­ی یک آتوریته­ی بی عیب و نقص – چه «مقامات مربوطه­ی خودی» و چه «نمونه­ی روسیه» – به گونه­ای معجره آسا صورت گیرد. قدرت عملی تاریخی پرولتاریای آلمان نمی­تواند به کمک ایجاد یک وضعیت شورانگیز و پر از هلهله زنده شود، بلکه برعکس فقط به وسیله­ی اطلاع کامل از ثمربخشی و جدی بودن قضیه و توسط آگاهی نسبت به تمام پیچیدگی­های وظایف و بر پایه­ی بلوغ سیاسی و استقلال معنوی و بر اساس قدرت قضاوت انتقادی توده­ها – که ده­ها سال به بهانه های مختلف از طرف سوسیال دموکراسی آلمان به طور سیستماتیک خفه شده بود – چنین امکانی به وجود خواهد آمد. بررسی و بحث انتقادی درباره­ی انقلاب روسیه با تمام پیوستگی­های تاریخی­اش، بهترین آموزش برای کارگران آلمانی و بین­المللی در مورد وظایفی است که وضعیت موجود برای آن­ها تعیین کرده است.

اولین دوران انقلاب روسیه، یعنی از شروع آن در مارس تا سقوط حکومت در اکتبر، در مسیر عمومی خود عینا همان طرح رشد انقلاب بزرگ انگلستان و انقلاب کبیر فرانسه را بیان می­کند. این همان مسیر تیپیک هر برخورد بزرگ و کلی است، که میان قدرت­های انقلابی به وجود می­آید و در آغوش جامعه­ی بورژوازی و قید و بندهای جامعه­ی کهن صورت می­گیرد. شکفتگی انقلاب روسیه طبعا در یک مسیر صعودی حرک می­کرد، یعنی از شروع اعتدالی به سوی هدف­هایی که پیوسته افراطی­تر می­گشت و به موازات آن نیز هم کاری طبقات و احزاب مختلف مبدل به سلطه­ی مطلقه­ی حزب افراطی می­شد.

در نخستین لحظه، در مارس 1917، کادت­ها – بورژوازی لیبرال –  در راس انقلاب قرار داشتند. اولین اوج عمومی انقلاب همه چیز و همه کس را تکان داد. مجلس دومای چهارم، یعنی ارتجاعی­ترین محصولی که از ارتجاعی­ترین قانون انتخاباتی طبقات چهارگانه­ی منتج از کودتا پدید آمده بود، ناگهان به صورت یک ارگان انقلاب تغییر شکل داد. همه­ی احزاب بورژوازی، حتا دست راستی­های ناسونالیست نیز ناگهان در این جبهه­ی واحد ضد قدرت مطلقه شرکت کردند. این قدرت مطلقه با همان حمله­ی نخستین، تقریبا بدون جنگ، مانند عضو مرده­ای که فقط باید آن را لمس کرد تا بیفتد، سقوط کرد. آزمایش کوتاه مدت بورژوازی لیبرال در این جهت که حداقل خاندان سلطنتی و تاج و تخت آن را نجات بدهد نیز طی چند ساعت درهم شکسته شد. ادامه­ی تکان دهنده­ی پیش رفت انقلاب طی روزها و ساعت­ها چنان مسافتی را پشت سر گذارد، که فرانسه در عصر خود ده­ها سال برای گذار از آن لازم داشت. این امر نشان داد، که روسیه نتایج رشد یک سده­ی اروپا را به مرحله­ی اجرا در آورده است و به علاوه، بیش از هر چیز نشان داد که انقلاب سال 1917 ادامه­ی مستقیم انقلاب 1903 بود، نه ارمغان آلمانی­های «رهایی بخش». جنبش در مارس 1917 بلاواسطه به همان نقطه­ای که ده سال پیش از آن قطع شده بود، پیوند یافت. جمهوری دموکراتیک، محصول آماده و از درون رسیده­ی نخستین یورش انقلاب بود.

اما اکنون دیگر وظیفه­ی دوم که سنگین تر بود، آغاز می­شد. قدرت محرکه­ی انقلاب از لحظه­ی اول توده­ی پرولتاریای شهری بود، اما خواست­های آنان به دموکراسی سیاسی خلاصه نمی­شد، بلکه در جهت مساله­ی حاد سیاست بین­المللی – یعنی صلح فوری – بود. هم زمان با آن، انقلاب توده­ی سربازان را، که به همین گونه خواستار صلح فوری بودند، در بر گرفت. و به توده­ی دهقانان، که مساله­ی ارضی در راس مسایل آن قرار داشت، نیز سرایت کرد. مساله­ی ارضی از سال 1905 نقطه­ی عطف انقلاب شده بود. صلح فوری و مساله­ی ارضی: به علت این دو هدف بود، که در جبهه­ی متحد شکافی به وجود آمد. خواست صلح فوری با تمایلات امپریالیستی بورژوازی لیبرال، که میلیوکوف سخن گوی آن بود، در تضادی شدشد قرار داشت. مساله­ی ارضی نیز برای جناح دیگر بورژوازی – یونکرهای زمین دار – از همان مرحله­ی اول به کابوسی وحشت زا بدل شده بود. به طور کلی، ترور مالکیت خصوصی مقدس محسوب می­شد و این نقطه­ی حساس مجموعه­ی طبقاتی بورژوازی بود.

به این ترتیب، در اولین روز پس از نخستین انقلاب، یک مبارزه­ی درونی به خاطر این دو موضوع حساس – صلح و مساله­ی ارضی – آغاز شد. بورژوازی لیبرال، تاکتیک طفره رفتن و فرار از مسئولیت را به کار برد. توده­های کارگران، سربازان و دهقانان مرتبا بر فشار خود می­افزودند. دیگر شکی باقی نمانده بود، که سرنوشت سیاسی دموکراسی خود جمهوری نیز با مساله­ی صلح و مساله­ی ارضی پیوند یافته است. طبقات بورژوازی، که با اولین موج طوفان انقلاب از جا کنده شده و تا مرحله­ی تشکیل جمهوری به هم راه کشیده شده بودند، به زودی شروع به آن کردند تا برای بازگشت خود نقاط اتکایی بیابند و ضد انقلاب را مخفیانه سازمان دهند. هجوم قزاقان کالدین به پترزبورگ این گرایش را با کمال وضوح برملا ساخت. اگر این هجوم به پیروزی انجامیده بود، نه تنها مساله­ی صلح و مساله­ی ارضی از بین می­رفت، بلکه فاتحه­ی دموکراسی نیز خوانده می­شد. و یک دیکتاتوری نظامی هم راه با حکومت ترور علیه پرولتاریا و سپس بازگشت به رژیم سلطنتی، نتیجه­ی محتوم این وضعیت می­شد.

به این ترتیب، می­توان به تاکتیک پنداربافانه­ و در اصل ارتجاعی سوسیالیست­های روسی، یعنی منشویک­ها که از مشی کائوتسکی پیروی می­کردند، پی برد. این­ها آن چنان گرفتار تصور باطلی از خصلت بورژوایی انقلاب روسیه شده بودند – این پندار باطل، که روسیه هنوز برای انقلاب سوسیالیستی آمادگی ندارد – که مایوسانه متوسل به هم کاری با لیبرال­های بورژوا شده و می­خواستند عناصری را که بر حسب مسیر درونی طبیعی رشد انقلابی از هم جدا گشته بودند را به زور به هم پیوند بزنند. اکسل رودها و دان­ها می­خواستند به هر قیمتی که شده با طبقات و احزابی، که از جانب آن­ها بزرگ­ترین خطرات متوجه انقلاب و نخستین دستاورد آن یعنی دموکراسی می­شد، هم کاری کنند.

واقعا تعجب آور است، که این مرد کوشا (کائوتسکی) چگونه طی چهار سال جنگ جهانی با نگارشات خستگی ناپذیر خود، به گونه­ای آرام و حساب شده، سوراخ­های تئوریکی فراوانی – یکی پس از دیگری – در بافت سوسیالیسم به وجود آورد؛ به نحوی که سوسیالیسم به صورت آب کشی در آمده بود، که دیگر جای سالمی نداشت. دنباله روی­های او آن چنان با بی تفاوتی و دور از هر گونه انتقادی، آثار پر تلاش این تئوریسین رسمی را می­پذیرفتند و اکتشافات دائما تازه­ی او را آن چنان بی درنگ قورت می­دادند، که فقط در بی تفاوتی دنباله روهای شیده مان و شرکا – که او نیز عملا سوسیالیسم را متلاشی کرد – می­توان مشابه آن را یافت. به راستی که این دو مکمل یک دیگرند. و کائوتسکی این نگهبان رسمی بقُعه و بارگاه مارکسیسم، از آغاز جنگ در واقع نظر تئوریک همان کاری را کرد، که شیده مان در عمل انجام داده بود؛ یعنی: 1- انترناسیونالی که آلت و افزار صلح بود؛ 2- خلع سلاح جامعه­ی ملل و ناسیونالیسم؛ و بالاخره 3- دموکراسی، نه سوسیالیسم.

در چنین وضعیتی است، که ارزش تاریخی خط مشی بلشویکی معلوم می­شود، که از آغاز تاکتیکی اتخاذ کرد که توانست به تنهایی دموکراسی را برهاند و انقلاب را به پیش براند و با عزمی آهنین آن را دنبال نماید. این تاکتیک، که در شعار «همه­ی قدرت فقط در دست توده­ی کارگران و دهقانان و در دست شوراها» خلاصه می­شد، در واقع تنها راه رهایی از دشواری­هایی بود که انقلاب بدان دچار گشته بود. و این همان ضربه­ی شمشیری است، که گره­های درهم تنیده شده را گُسیخت، انقلاب را از تنگنا رهانید، و راه هموار و بازی را برای شکفتگی بلامانع آن گشود.

بدین ترتیب، حزب لنینی تنها حزب روسیه بود که منافع واقعی انقلاب را در آن دوره­ی اولیه درک کرد و عامل به پیش سوق دهنده­ی آن شد. و در این رابطه، تنها حزبی بود که سیاست واقعی سوسیالیستی را اتخاذ کرد. از همین جاست، که روشن می­شود چرا بلشویک­ها – که در آغاز انقلاب، اقلیت بودند و از هر طرف مورد شماتت و سرزنش قرار داشتند – توانستند در کوتاه ترین مدت در راس انقلاب قرار گیرند. و در واقع، توانستند همه­ی توده­های مردم – پرولتاریای شهری، سربازان و دهقانان و هم چنین عناصر انقلابی دموکراسی و جناح چپ سوسیال رولوسیونرها – را زیر پرچ خود گرد آورند.

موقعیت واقعی انقلاب روسیه پس از چند ماه به این دو راهی ختم شد: یا پیروزی ضد انقلاب و یا دیکتاتوری پرولتاریا؛ یا کالدین یا لنین. این وضعیتی بود، که به زودی پس از فرو نشستن شور اولیه برای هر انقلابی پیش می­آید. و در روسیه نیز بر اثر مساله­ی مشخص و حاد: صلح و مساله­ی ارضی پیش آمد؛ مسایلی که در چهارچوب انقلاب بورژوایی، راه حلی برای آن­ها وجود نداشت.

انقلاب روسیه در این جا فقط همان تعالیم اصلی هر انقلاب بزرگی را تایید کرد، که قانون حیاتی آن عبارت است از این که یا باید با سرعت و قاطعیت به پیش بتازد و با پنجه های آهنین همه­ی موانع پیش رو را درهم شکند و اهداف خود را هر چه بیش­تر وسعت دهد؛ و یا آن که به زودی به آن سوی مواضع ضعیف و اولیه­ی خود پرتاب خواهد شد و توسط ضد انقلاب نابود خواهد گردید. در انقلاب، سکون و درجا زدن در یک نقطه و قناعت کردن به اهداف به دست آمده­ی اولیه معنایی ندارد و هر کس بخواهد این گونه زیرکی­های من درآوردی و موش و گربه بازی­های پارلمانی را در امر انقلاب به کار برد، صرفا نشان می­دهد که نسبت به روان شناسی  و قانون بقای انقلاب – مانند تجارت تاریخی – بیگانه است. جریان انقلاب انگلستان از آغاز آن در سال 1642 به حکم منطق به آن جا انجامید، که ابتدا نوسانات عاجزانه­ی یرس بیشرها(1) و جنگ تردیدآمیز علیه نیروهای وفادار به سلطنت – که طی آن سران یرس بیشرها از یک درگیری قطعی و پیروزی بر کارل اول عمدا شانه خالی کردند – الزاما قضیه را به طور اجتناب ناپذیری به آن جا کشاند، که استقلال طلبان آنان را از پارلمان بیرون راندند و خود قدرت را در دست گرفتند و بعد نیز در مورد ارتش استقلال طلبان، توده­های سطح پایین سربازان خرده بورژوازی – یعنی لیل تورن­های «مساوات گر»، که قدرت اصلی تمام جنبش استقلال طلبی را به وجود می­آوردند – همین موضوع مصداق پیدا کرد و بالاخره عناصر پرولتری توده­ی سربازان، یعنی عناصر سوسیالیست شورشی که از همه افراطی­تر بودند و «جنبش دیگگر» (Digger movement) تبلوری از آن­ها بود، به نوبه­ی خود خمیر مایه­ی حزب دموکرات «مساوات گر» شدند.(2)

بدون تاثیر معنوی عناصر پرولتری انقلابی بر روی توده­ی سربازان، بدون فشار توده­ی سربازان دموکرات بر قشر بالای بورژوازی حزب استقلال طلب، نه تصفیه­ی پارلمان از طرف داران یرس بیشر ممکن بود و نه ختم پیروزمندانه­ی جنگ با پیاده نظام اسکاتلندی­ها امکان پذیر می­شد، نه محاکمه و اعدام کارل اول صورت می­گرفت و نه انحلال مجلس لردها و اعلام جمهوری تحقق می­پذیرفت.

اما انقلاب کبیر فرانسه چگونه بود؟  در این جا نشان داده شد، که قبضه کردن قدرت به وسیله­ی ژاکوبین­ها پس از چهار سال جنگ تنها وسیله­ی حفظ دستاوردهای انقلاب و تحقق جمهوری بود و توانست فئودالیسم را درهم بکوبد، دفاع انقلابی را از نظر داخلی و خارجی سازمان دهد، توطئه های ضد انقلابی را سرکوب کند و موج انقلابی را از فرانسه به سراسر اروپا گسترش دهد.

کائوتسکی و رفقای هم فکر روسی او که می­خواهند «حصائل بورژوازی» دوران اولیه­ی انقلاب را حفظ کنند، درست نقطه­ی مقابل لیبرال­های آلمان و انگلستان قرن پیش هستند، که در انقلاب کبیر فرانسه در دوره­ی معروف را از هم متمایز می­ساختند: انقلاب «خوب» مرحله­ی ژیروندیست­ها و انقلاب «بد» پس از روی کار آمدن قهرآمیز ژاکوبین­ها.

طبیعی است، که درک ضمانت طلبانه­ی لیبرالی از تاریخ ضرورتی نمی­بیند متوجه این موضوع بشود، که بدون روی کار آمدن قهرآمیز «افراطی» ژاکوبین­ها، نخستین دستاوردهای نیم بند و متزلزل دوران ژیروندیست­ها نیز به زودی در زیر خرابه های انقلاب مدفون می­شد. آلترناتیو واقعی­یی که سیر تکاملی افتخارآمیز  تاریخ در سال 1793 در برابر دیکتاتوری ژاکوبین­ها قرار داد، دیکتاتوری «معتدل» نبود، بلکه احیای سلطنت خاندان بوربون بود. «خط میانه­ی طلایی» در هیچ انقلابی استقرار پذیر نیست و قانون طبیعی انقلاب یک تصمیم سریع را ضروری می­سازد: یا این لکوموتیو با تمام نیروی خود سربالایی تاریخ را تا آخرین نقطه­ی اوج آن طی می­کند و یا با نیروی ثقل خود دوباره به مبدا خویش سقوط می­نماید و همه­ی کسانی را که قصد دارند با نیروی ضعیف خود آن را در نیمه راه متوقف سازند، به طرز نجات ناپذیری هم راه خود به ژرفنای سقوط می­کشاند.

به این ترتیب، روشن می­شود که در هر انقلاب تنها آن حزبی قادر است رهبری و قدرت را به دست گیرد، که شهامت آن را داشته باشد شعارهای پیش تازنده­ای ارائه دهد و آمادگی همه نوع عواقب آن را نیز داشته باشد. به همین جهت، نقش عاجزانه­ی منشویک­های روسی – دان، تسرتلی و دیگران(3) –  آشکار می­گردید. این­ها در ابتدا تاثیر و نفوذ عظیمی بر توده­های مردم داشتند، اما پس از نوسانات دراز مدت و پس از آن که دست و پا زنان از قبول مسئولیت و به دست گرفتن قدرت شانه خالی کردند، با گمنامی از صحنه به دور افکنده شدند.

حزب لنینی تنها حزبی بود، که فرضیه و وظیفه­ی یک حزب انقلابی واقعی را درک کرده و با شعار «همه­ی قدرت به دست پرولتاریا و توده­ی دهقانان»، ادامه­ی انقلاب را تضمین کرد. به این ترتیب بود، که بلشویک­ها مساله­ی معروف «اکثریت مردم» را حل کردند؛ مساله­ای که از دیرباز چون کابوسی بر سینه­ی سوسیال دموکرات­های آلمان نشسته بود. این دست پرورده­های پارلمانتاریسم علیل می­خواهند با زیرکی­های ساخته و پرداخته­ی خود، بازی­های پارلمانی را به انقلاب منتقل سازند. آن­ها معتقدند برای این که بتوان کاری از پیش برد، باید ابتدا اکثریت را به دست آورد – یعنی در انقلاب نیز باید ابتدا اکثریت داشت – اما دیالکتیک واقعی انقلاب­ها این احکام مبتذل و خودخواهانه­ی پارلمانی را وارونه می­کنند و نشان می­دهند در راه انقلاب به وسیله­ی اکثریت نیست که می­توان به هدف تاکتیک انقلابی نائل آمد، بلکه به وسیله­ی تاکتیک انقلابی است که می­توان به هدف بسیج اکثریت رسید. تنها آن حزبی که لیاقت رهبری را دارد، یعنی می­تواند انقلاب را به پیش براند، قادر است در گیر و دار این طوفان طرف دارانی پیدا کند. لنین و رفقایش با قاطعیت در لحظات حساس انقلاب، تنها راه حل پیش برنده را ارائه دادند. شعار «همه­ی قدرت به دست پرولتاریا و توده­ی دهقانان»، آن­ها (لنین و رفقایش) را یک شبه از حالت یک اقلیت غیر قانونی، تحت تعقیب و مورد طعن و لعن – که رهبرانش مجبور بودند همانند مارات خود را در زیرزمین­ها مخفی سازند – به صورت حاکمین مطلق اوضاع در آورد.

بلشویک­ها هم چنین بلافاصله برنامه­ی انقلابی کامل و بسیار گسترده­ای را جهت قبضه کردن قدرت عنوان کردند. مساله بر سر تضمین دموکراسی بوژوایی نیست، بلکه مساله­ی دیکتاتوری پرولتاریا در خدمت تحقق سوسیالیسم در میان است. آن­ها به این ترتیب توانستند این خدمت فناناپذیر تاریخی را انجام بدهند و برای نخستین بار هدف نهایی سوسیالیسم را به عنوان برنامه­ی بلاواسطه­ی سیاست عملی خود اعلام نمایند.

آن چه یک حزب می­تواند در لحظات تاریخی از نظر شهامت، قدرت عملی، دید وسیع انقلابی و پشت کار از خود بروز دهد، لنین و تروتسکی و رفقای­شان به طور کامل انجام دادند. تمام افتخارات انقلابی و توانایی­های عملی را که سوسیال دموکرات­ها در غرب فاقد آن بودند، بلشویک­ها به منصه­ی ظهور رساندند. قیام اکتبر آن­ها نه فقط یک رهایی واقعی برای انقلاب روسیه بود، بلکه ناجی افتخار سوسیالیسم بین­المللی نیز به شمار می­آید.

سیاست ارضی بلشویک­ها

بلشویک­ها وارثین تاریخی «مساوات گرایان» انگلیسی و ژاکوبین­های فرانسوی هستند، اما وظیفه­ی مشخصی که در انقلاب روسیه پس از به دست گرفتن قدرت به عهده­ی آنان گذاشته شد، به طور غیر قابل قیاسی دشوارتر از پیشینیان آن­ها بود (اهمیت مساله­ی ارضی، آن هم از سال 1905 و سپس دهقانان دست راستی در مجلس دومای سوم، مساله­ی دهقانان و امور دفاعی و ارتش). مسلما شعار تصاحب و تقسیم فوری و بلاواسطه­ی زمین میان دهقانان، ساده­ترین، کوتاه­ترین و عامیانه ترین راه حل برای داغان کردن زمین داران بزرگ و پیوند دادن فوری دهقانان به دولت انقلابی بود. این امر به عنوان یک عمل سیاسی برای تحکیم دولت سوسیالیستی پرولتاریایی، یک تاکتیک عالی بود. اما این مساله، متاسفانه، جنبه­ی دیگری نیز داشت. جنبه­ی دیگر مساله این بود، که تصاحب زمین توسط دهقانان به هیچ وجه با اقتصاد سوسیالیستی وجه مشترکی نداشت.

تغییر شکل سوسیالیستی مناسبات اقتصادی، به دو موضوع در زمینه­ی مناسبات کشاورزی بستگی دارد: نخست، ملی کردن زمین­های بزرگ، که به منزله­ی تمرکز پیش رفته­ ترین وسایل فنی تولید کشاورزی و ابداع متدهایی است که صرفا می­توانند در خدمت آغاز شیوه­ی اقتصاد سوسیالیستی در روستا قرار گیرند. البته اگر مجبور نباشیم زمین اقطاعی را از دهقانان خرده پا بگیریم و به سادگی این حق را برای او قائل بشویم، که به وسیله­ی امتیازات موسسات اجتماعی بدوا برای پیوستن به واحدهای تعاونی و سرانجام برای شرکت جستن در موسسات اجتماعی عمومی گام بردارد. در این صورت، روشن است که هر رفرم اقتصادی سوسیالیستی در روستا باید از مالکیت­های بزرگ و متوسط آغاز نمود. در این جا، رفرم اقتصادی باید قبل از هر چیز حق مالکیت را به علت و – یا آن چه در یک دولت سوسیالیستی همان معنا را می­دهد – به دولت منتقل سازد؛ زیرا فقط به این ترتیب است، که امکان سازمان دادن به تولید کشاورزی بر مبنای نقطه نظرهای مربوط به هم و بزرگ سوسیالیستی تضمین می­گردد؛ شرط دوم این تغییر آن است، که تفکیک کشاورزی از صنعت – که وجه مشخصه­ی جامعه­ی سرمایه داری است – باید از میان برداشته شود، تا درهم آمیزی و اختلاط متقابل این دو، یعنی امکان تنظیم تولید کشاورزی و صنعتی، بر مبنای نقطه نظرهای واحد میسر گردد. اداره­ی عملی این امر هر چه می­خواهد باشد – چه این امر به وسیله­ی ادارات شهری، آن طور که برخی پیشنهاد می­کنند باشد و چه این امر توسط یک مرکزیت کشوری صورت گیرد – به هر حال، این شرط لازم برای اجرای رفرم یک سانی است که توسط یک مرکزیت رهبری می­شود و شرط لازم ملی کردن ملک و زمین می­باشد. ملی کردن زمین­های بزرگ و متوسط و ادغام صنعت و کشاورزی، این­ها دو نکته­ی اساسی هر رفرم اقتصادی سوسیالیستی می­باشند، که بدون آن­ها سوسیالیسم وجود نخواهد داشت. چه کسی می­تواند به دولت شوروی ایراد بگیرد، که چرا نتوانسته است این رفرم عظیم را در روسیه به مرحله­ی اجرا در آورد. این یک طنز زشت و بدخواهانه است، که از لنین و رفقایش بخواهیم و انتظار داشته باشیم در مدت کوتاه حکومت­شان و در گرداب خروشان مبارزات داخلی و خارجی و در حالی که از هر طرف تحت فشار دشمنان بی شمار قرار گرفته و از هر سو با مقاومت­های مختلف روبرو هستند، یکی از دشوارترین، آری حتا می­توان به راحتی گفت مشکل­ترین وظیفه­ی یک تحول سیاسی را انجام بدهند و یا حتا دست به کار آن شوند! اگر ما روزی قدرت را در دست بگیریم، با وجود مساعدترین شرایط – پیش از این که حتا از عهده­ی هزاران مشکل بغرنج این وظیفه­ی عظیم برآییم – دندان­های­مان با این گردوی سفت و سخت خواهد شکست.

یک دولت سوسیالیستی که به قدرت رسیده است، باید در هر حال یک کار را انجام بدهد و آن این است، که دست به اقداماتی بزند که در جهت شرایط اساسی یک رفرم سوسیالیستی بعدی در زمینه­ی مناسبات کشاورزی باشد و حداقل از هر عملی که در راه اجرای این اقدامات اشکال به وجود می­آورد، احتراز نماید.

شعار بلشویک­ها مبنی بر تصاحب فوری زمین­ها و تقسیم آن­ها میان دهقانان، درست در جهت مخالف تاثیر می­گذارد. این اقدام نه تنها سوسیالیستی نیست، بلکه راه را در جهت چنین اقداماتی مسدود می­سازد و مشکلات غیر قابل حلی را در جهت تغییر شکل مناسبات کشاورزی – به مفهوم سوسیالیستی آن – به وجود می­آورد.

تصاحب زمین­ها توسط دهقانان بر اساس شعارهای کوتاه و سطحی لنین و رفقایش، مشعر بر این که «بروید و زمین­ها را تصرف کنید!»، به سادگی منجر به یک انتقال ناگهانی و درهم و برهم مالکیت­های بزرگ به مالکیت کوچک دهقانی می­شود. آن چه هم اکنون به وجود آمده است، یک مالکیت اجتماعی نیست، بلکه یک مالکیت خصوصی جدید است. و در حقیقت، تجزیه­ی مالکیت­های بزرگ به به مالکیت­های کوچک و تبدیل موسسات بزرگ نسبتا پیش رفته به موسسات کوچک تکامل نیافته­ای است، که از نظر فنی با ابزار و وسایل دوران فراعنه کار می­کنند. در اثر این اقدامات و نحوه­ی اجرای پر هرج و مرج و کاملا مستبدانه­ی آن، اختلاف مالکیت در روستاها نه تنها بر طرف نمی­شود، بلکه فقط شدیدتر می­گردد. اگر چه بلشویک­ها از دهقانان خواستند، که کمیته های دهقانی را تشکیل دهند، تا مصادره­ی املاک اشراف شکل یک عمل دسته جمعی به خود بگیرد؛ اما روشن است، که این گونه توصیه های کلی قادر نبود هیچ تغییری در اجرای واقعی و تناسب قوای واقعی در روستاها به وجود آورد. دهقانان ثروت مند و استفاده جو، که بورژوازی روستا را تشکیل می­دادند و در هر روستای روسیه قدرت محلی واقعی را در دست داشتند – چه با وجود کمیته و چه بدون آن –  به طور حتم بهره بردار اصلی این انقلاب ارضی شدند. هر کس می­تواند به کمک انگشتان خود حساب کند، که در نتیجه­ی تقسیم ارضی نه تنها نابرابری اقتصادی و اجتماعی دهقانان برطرف نشده، بلکه تشدید نیز گشته و در نتیجه­ی آن بر اختلافات طبقاتی در روستاها افزوده است. البته این تغییر قدرت می­بایست به سود منافع سوسیالیستی و پرولتاریایی انجام می­شد. در گذشته، رفرم­های سوسیالیستی در روستاها حداکثر با مقاومت یک گروه کوچک از مالکین بزرگ اشرافی و سرمایه دار و یک اقلیت بورژوازی ثروت مند روستاها مواجه می­شد، که خنثی کردن مقاومت آن­ها توسط توده­ی انقلابی مردم کار بسیار ساده­ای بود. اما اینک پس از «مصادره»­ی زمین­ها، توده­ی بسیار وسیع و نیرومندی از دهقانان صاحب زمین با چنگ و دندان از مالکیت تازه به دست آورده­ی خود – در مقابل هر گونه اجتماعی کردن سوسیالیستی کشاورزی – دفاع خواهند کرد.

اینک دیگر مساله­ی اجتماعی کردن کشاورزی در آینده، یعنی به طور کلی تولید در روسیه، به صورت مساله­ی مورد اختلاف و منازعه میان رولتاریای شهری و دهقانان روستا در آمده است. تحریم شهرها توسط روستاییان، که از رساندن آذوقه به آن­ها خودداری می­کنند، تا بدین ترتیب بتوانند همانند یونکرهای پروسی گران فروشی کنند، نشان دهنده­ی آن است که این اختلاف تا چه اندازه شدت یافته است. کشاورز اقطاعی فرانسوی، متهورترین مدافع انقلاب فرانسه شده بود؛ زیرا که انقلاب، زمین­های مصادر شده­ی مهاجران را به آن­ها واگذار کرده بود. به همین جهت، آن­ها به عنوان سرباز ناپلئون، پرچم پیروزی فرانسه را برافراشتند؛ تمام اروپا را زیر پا گذاشتند؛ و فئودالیسم را در کشوری پس از کشور دیگر درهم کوبیدند. ممکن است لنین و رفقایش انتظار تاثیر مشابهی از شعارهای دهقانی خود را داشتند، اما دهقان روسی – پس از این که زمین­ها را به تصرف در آورد – در رویایش هم به فکر آن نبود که از روسیه و انقلاب، که زمین خود را مدیون آن بود، دفاع کند. او سخت به تملک تازه به دست آمده­ی خود چسبیده بود و انقلاب را به دشمنان و کشور را به ویرانی و شهرنشینان را به گرسنگی سپرده بود.

لنین درباره­ی لزوم مرکزیت دادن به صنایع و ملی کردن بانک­ها، بازرگانی و صنعت سخن سر می­دهد، اما چرا درباره­ی ملک و زمین چیزی نمی­گوید؟ در این جا، برعکس، صحبت از عدم مرکزیت و مالکیت خصوصی است. برنامه­ی کشاورزی خود لنین پیش از انقلاب غیر از این بود. این راه حل از سوسیال رولوسیونرها، که مورد تمسخر قرار گرفتند و به عبارت دیگر از جنبش خود به خودی دهقانان، اخذ شده بود.

دولت شوروی برای آن که اصول سوسیالیستی را در مناسبات کشاورزی اجرا نماید، حالا قصد دارد از پرولتاریا – که اکثرا عناصر بیکار شهری هستند – کمون­های کشاورزی را به وجود آورد. به سادگی می­توان پیش بینی کرد که در مقام مقایسه با تمام حجم مناسبات ارضی، نتایج این تلاش­ها آن قدر کوچک و ناچیز خواهند بود، که برای قضاوت درباره­ی این مساله اصلا به حساب نخواهند آمد. پس از این که مالکیت­های بزرگ – که مناسب­ترین نقطه­ی اتکا برای اقتصاد سوسیالیستی می­باشند، به موسسات کوچک تقسیم شدند – اکنون کوشش می­شود واحدهای نمونه­ی کمونیستی اولیه ساخته شود. در شرایط موجود، این کمون­ها فقط دارای ارزش آزمایشی می­باشند و نه ارزش یک رفرم اجتماعی وسیع. ابتدا انحصار غلات با اعطای جوایز بود و اکنون پس از آن مراسم می­خواهند مبارزه­ی طبقاتی را به درون روستا بکشانند.

رفرم ارضی در روستاها، توده­ی مقتدری از دشمنان برای سوسیالیسم به وجود آورده است، که مقاومت­شان بسیار خطرناک­تر و سرسخت­تر از مقاومت اشراف و مالکان بزرگ خواهد بود. این که شکست نظامی به سقوط و از هم پاشیدگی روسیه انجامید، تا حدودی تقصیر منشویک­ها بود. اما بخش بزرگی از این مشکلات عینی را نیز خود بلشویک­ها، توسط شعاری که در راس موضوعات سیاسی قرار دادند، فراهم آوردند.

موضوع ملیت­ها

بلشویک­ها بخشا مسئول این وضعیت هستند، که شکست نظامی به سقوط  و از هم گسیحتگی روسیه تبدیل شد. به علاوه، بلشویک­ها خود به مقدار زیادی دشواری­های عینی این وضعیت را با قرار دادن شعار به اصلاح حق ملل در تعیین سرنوشت خویش در راس سیاست­های­شان تشدید کرده­اند؛ چیزی که در این شعار به طور ضمنی وجود داشت، تجزیه­ی روسیه بود.

شعار به اصطلاح «حق تعیین سرنوشت ملت­ها» و یا در واقع آن چه که در پشت آن نهفته بود، یعنی از هم پاشیدگی روسیه، فرمولی که با سرسختی تعصب آمیزی حق ملت­های مختلف روسیه درباره­ی تعیین سرنوشت خودشان را – «تا حد جدا شدن از روسیه» – عنوان می­کرد؛ شعار ویژه­ای بود، که لنین و رفقایش در اثنای مخالفت با امپریالیسم میلیوکویچی(3) و کرنسکی(4) به راه انداخته بودند، محور سیاست داخلی آنان پس از تحول اکتبر و تمام پلاتفرم بلشویک­ها در برست لیتوسک(5) را تشکیل می­داد و تنها اسلحه­ای بود، که آن­ها در مقابل امپریالیسم آلمان از آن استفاده می­کردند.

بدوا باید گفت، سرسختی و پیگیری انعطاف ناپذیری که لنین و رفقایش در طرح این شعار به خرج دادند، غیرمنتظره بود؛ زیرا این شعار در تضاد شدید با سیاست سنترالیستی بود، که خود آن­ها پیوسته عنوان کرده بودند. هم چنین در تضاد با روشی بود، که آن­ها در برابر اصول دموکراسی اتخاذ نموده بودند. در حالی که لنین و رفقایش در مورد مجلس موسسان، حق رای عمومی، آزادی اجتماعات و مطبوعات و خلاصه در مورد دستگاه آزادی­های دموکراتیک توده­های مردم – که در مجموع «حق تعیین سرنوشت» در روسیه را تشکیل می­دادند – با سردی و بی اعتنایی بسیار زیادی برخورد می­کردند، معهذا حق تعیین سرنوشت ملت­های مختلف را به مثابه جوهر سیاست دموکراتیک تلقی می­کردند؛ چیزی که به خاطر آن همه­ی نقطه نظرهای عملی سیاست واقع بینانه می­بایست مسکوت می­ماند. آن­ها در عین این که به مراجعه به آرای عمومی برای تشکیل مجلس موسسان در روسیه و رفراندوم بر اساس حق انتخابات دموکراتیک محصول در دنیا و به آزادی کامل یک جمهوری مردمی کم­ترین توجه و اشتیاقی نشان نمی­دادند، و با تعمق بسیار هشیارانه و منقدانه­ای نتایج آن­ها را پوچ و بی ارزش می­شمردند، معهذا در برست در مورد «مراجعه به آرای عمومی» ملت­های با هم بیگانه­ی روسیه درباره­ی تعلق کشوری­شان به مثابه مظهر واقعی آزادی و دموکراسی و هسته­ی دست نخورده­ و حقیقی خواست ملت­ها و به عنوان بالاترین مرجع اخذ تصمیم در زمینه­ی مسایل مربوط به سرنوشت سیاسی ملت­ها، یقه چاک ­دادند.

تضادی که در این جا به چشم می­خورد، از این جهت بیش­تر غیر قابل فهم است، که اشکال دموکراتیک زندگی سیاسی در هر کشور – همان طور که بعدا خواهیم دید – در حقیقت بالاترین و با ارزش­ترین – آری، حتا اساس اجتناب ناپذیر سیاست سوسیالیستی – محسوب می­شود. در حالی که موضوع معروف «حق تعیین سرنوشت ملت­ها»، چیزی جز یک جمله پردازی پوچ و مزخرف خرده بورژوازی بیش نیست.

معنای این حق در عمل چیست؟ این جزو الفبای سیاست سوسیالیستی است، که همانند سایر ستم­ها با هر نوع ستم ملی نیز مبارزه نماید. اگر با وجود همه­ی این­ها، سیاست مداران هوشیار و منقدی مانند لنین و تروتسکی و رفقای­شان – که در برابر هر جمله پردازی خیال بافانه­ای مانند «خلع سلاح» و «جامعه­ی ملل» و غیره تنها یک شانه بالا انداختن طنزآمیز نشان می­دادند، اما این بار یک جمله­ی توخالی را که درست از همان قماش و مقوله است، موضوع مورد علاقه­ی خود اعلام می­دارند – به نظر ما چیزی جز یک فرصت طلبی در مطرح کردن موضوع نیست. ظاهرا لنین و رفقایش حساب می­کردند، که برای پایبند ساختن ملت­های بسیار و نسبت به هم بیگانه­ای که در دامن روسیه جای داشتند، به امر انقلاب و موضوع پرولتاریای سوسیالیستی، وسیله­ی مطمئن­تری جز این وجود ندارد که به نام انقلاب و سوسیالیسم، آزادی­های بی حد و حصری در زمینه­ی سرنوشت­شان به آن­ها داده شود. این امر با سیاست بلشویک­ها در مورد دهقانان مشابهت دارد، که اشتهای آن­ها نسبت به زمین را با شعار تصاحب مستقیم زمین و املاک اشراف ارضا کردند، تا به این ترتیب آن­ها را به زیر پرچم انقلاب و دولت پرولتاریایی بکشانند. اما متاسفانه در هر دو مورد، حساب­ها به کلی اشتباه بود. در حالی که لنین و رفقایش علی الظاهر چنین می­پنداشتند، که می­توانند به عنوان مدافعین آزادی ملت­ها – و در واقع تا حد تجزیه­ی کشور – از فنلاند، اوکرایین، لهستان، لیتوانی و کشورهای ساحل بالتیک، قفقاز و غیره، متحدین وفاداری برای روسیه بسازند؛ اما ما درست نقطه­ی مقابل آن را مشاهده کردیم. به این معنا که این ملت­ها، یکی پس از دیگری، آزادی تازه ارمغان شده را در دشمنی خونی با انقلاب روسیه مورد استفاده قرار دادند، علیه انقلاب با امپریالیسم آلمان متحد شدند، تا در پناه آن پرچم ضد انقلاب را به داخل روسیه بکشانند.

ماجرای اوکرایین(6) در کنفرانس صلح برست، که به طور کلی موجب تغییر جریان آن مذاکرات و همه­ی مناسبات داخلی و خارجی بلشویک­ها شد، خود نمونه­ی کاملی از این مساله است. روش فنلاند، لهستان، لیتوانی و کشورهای ساحل بالتیک و ملت­های قفقاز به بهترین وجهی نشان داد، که ما در این جا نه با یک استثنای اتفاقی، بلکه با یک پدیده­ی نمونه سر و کار داریم.

بدیهی است، که در هیچ یک از این موارد در واقع «ملت­ها» نبودند که این سیاست ارتجاعی را اجرا کردند، بلکه این طبقات بورژوا و خرده بورژوا – که با توده­ی پرولتاریای خودشان اختلافات شدیدی داشتند – بودند که «حق تعیین سرنوشت» را به صورت یک ابزار سیاست طبقاتی ضد انقلابی در آوردند. اما در این جاست، که درست به نقطه­ی گرهی مساله می­رسیم. خصلت پنداربافانه­ی خرده بورژوایانه­ی این جمله پردازی­های ناسیونالیستی در این نهفته است، که در آن­ها چهارچوب واقعیت خشن جامعه­ی طبقاتی – آن هم در ایامی که شدت اختلاف به آخرین حد خود رسیده است – به سادگی به یک وسیله­ی حکومت طبقاتی بورژوازی مبدل می­شود. بلشویک­ها می­بایست به قیمت بزرگ­ترین زیان­ها برای خود و برای انقلاب از این موضوع پند بگیرند، که تحت حکومت سرمایه داری هیچ گونه حق تعیین سرنوشتی برای یک ملت وجود نخواهد داشت. و در یک جامعه­ی طبقاتی، هر طبقه­ی یک ملت برای «تعیین سرنوشت» نوع دیگری می­کوشد و در مورد طبقات بورژوازی، نقطه نظرهای مربوط به آزادی ملی کاملا تحت الشعاع نقطه نظرهای مربوط به حکومت طبقاتی قرار می­گیرد. بورژوازی فنلاند و خرده بورژوازی اوکرایین در مورد ترجیح حکومت قهرآمیز آلمان بر آزادی ملی­یی که با خطر «بلشویسم» هم راه باشد، اتحاد نظر داشتند.

امیدواری به آن که می­توان مناسبات طبقاتی واقعی را به وسیله­ی «مراجعه به آرای عمومی» – که در برست همه چیز روی آن دور می­زد – در مسیر مخالف انداخت و با اطمینان به توده­ی انقلابی ملت می­توان اکثریتی برای پیوستن به انقلاب روسیه فراهم آورد، در حکم مساله­ای است که اگر لنین و تروتسکی جدا به آن اعتقاد داشتند، در این صورت یک خوش بینی غیر قابل باور بود؛ و اگر فقط یک ضربه­ی تاکتیکی شمشیر در دوئل با سیاست قهرآمیز آلمان­ بود، آن گاه به منزله­ی بازی خطرناکی با آتش بود. این مراجعه به آرای عمومی مورد نظر اگر در کشورهای مرزی صورت می­گرفت، حتا بدون اشغال نظامی آلمان­ها نیز به علت کیفیت فکری توده­های دهقانی و قشرهای وسیعی از پرولتاریا – که هنوز بلوغ و تکامل نیافته بودند – و هم چنین بر اثر تمایلات ارتجاعی خرده بورژوازی و هزار وسیله­ی اعمال نفوذ بورژوازی در رای گیری، به احتمال بسیار قوی نتیجه­ای می­داد که برای بلشویک­ها چندان رضایت بخش نمی­بود. در مورد این مراجعه کردن­ها به آرای عمومی مربوط به مساله­ی ملی، این اصل خلل ناپذیر صادق است که طبقات حاکم می­توانند – در صورتی که مطابق میل و پسندشان نباشد – از آن ممانعت به عمل آورند و یا در صورتی که انجام گرفته باشد، نتایج آن را با وسایل کوچک و بزرگی که در اختیار دارند به مسیر دل خواه خود بکشانند و آن چنان عمل ­کنند که ما نتوانیم از طریق مراجعه به آرای عمومی، سوسیالیسم را مستقر سازیم.

این که اصولا مساله­ی تلاش­های ملی و تمایلات ویژه به داخل مبارزات انقلابی کشانیده شد، و حتا به وسیله­ی قرارداد صلح برست در راس موضوعات قرار گرفت و به عنوان هدف سیاست سوسیالیستی و انقلابی قلمداد شد، بزرگ­ترین آشفتگی را در صفوف سوسیالیسم پدید آورد و موقعیت پرولتاریا را به خصوص در کشورهای مرزی متزلزل ساخت. در فنلاند، پرولتاریای سوسیالیستی تا هنگامی که به عنوان بخشی از جبهه­ی متحده­ی انقلابیون روسیه مبارزه می­کرد، موضع قدرت مسلط را دارا بود، در پارلمان ایالتی و در ارتش اکثریت داشت و بورژوازی را کاملا از قدرت برکنار ساخته بود و بر اوضاع تسلط کامل داشت. بخش اوکرایین در روسیه، وقتی هنوز مسخره بازی «ناسیونالیسم اوکرایینی»، «کاریونتس­ها»(7)، «اونیورسال­ها»(8) و هم چنین بازی مورد علاقه­ی لنین، «اوکرایین مستقل» هنوز به راه نیفتاده بود، مرکز جنبش انقلابی روسیه بود. از این نقطه – از روستوف، اُدسا و منطقه­ی دونتس – اولین جریان­های انقلابی (حتا در سال­های 1902 تا 1904) سرچشمه گرفت و تمام قسمت جنوب روسیه را به دریای آتش تبدیل کرد، به طوری که زمینه­ی قیام 1905 را فراهم نمود. همین امر در انقلاب کنونی، که طی آن پرولتاریای جنوب روسیه گروه برگزیده­ی جبهه­ی متحد پرولتاریا را تشکیل می­داد، تکرار شد. لهستان و کشورهای ساحل بالتیک از سال 1905 قوی­ترین و قابل اعتمادترین گروه­های انقلابی­یی بودند، که پرولتاریای سوسیالیستی نقش برجسته­ای در آن­ها بازی می­کردند.

چه شده است، که ناگهان در همه­ی این کشورها ضد انقلاب موفق می­شود؟ جنبش ناسیونالیستی، پرولتاریا را به علت جدا شدنش از روسیه فلج کرد و به دامن بورژوازی ملی این کشورهای مرزی انداخت. بلشویک­ها به جای این که اتفاقا بر اساس روح خالص سیاست بین­المللی طبقاتی – که همواره از آن دفاع می­کردند – و به جای آن که در راه فشرده­ترین هم کاری نیروهای انقلابی در سراسر این مناطق کوشش کنند، و به جای آن که از هم بستگی امپراطوری روسیه به عنوان سرزمین انقلاب با چنگ و دندان دفاع نمایند و به جای آن که پیوستگی و جدایی ناپذیری زحمت کشان همه­ی کشورهای منطقه­ی انقلابی روسیه را به عنوان عالی­ترین محتوای سیاست در مقابل کلیه­ی فعالیت­های حاضر ناسیونالیستی قرار دهند، به وسیله­ی جمله پردازی­های پر طنین ناسیونالیستی در مورد «حق تعیین سرنوشت تا مرحله­ی جدا شدن کشورها»، درست برعکس، درخشان­ترین و دل خواه­ترین بهانه را برای فعالیت­های ضد انقلابی به دست بورژوازی کشورهای مرزی دادند و به جای آن که پرولتاریای این کشورها را از هر نوع فعالیت تجزیه طلبانه به عنوان وام خالص بورژوازی بر حذر دارند، توده­های این کشورها را با شعارهای خود هر چه بیش­تر گیج کردند و به دام عوام فریبی­های طبقات بورژوا انداختند. آن­ها، با این خواست­های ناسیونالیستی، موجب تجزیه و تلاشی روسیه شدند و شرایط آن را فراهم ساختند. بدین ترتیب، بلشویک­ها خنجر به دست دشمن خود دادند، تا در قلب انقلاب روسیه فرو نشاند.

البته بدون کمک امپریالیسم آلمان و همان طور که «عصر جدید» کائوتسکی نوشت، بدون «قنداق تفنگ دست آلمانی­ها»، لوبینسکی­ها و کثافت­های دیگر در اوکرایین و اریش­ها و مانرهایم(9) در فنلاند و بارون­های ساحل بالتیک هرگز از پس توده­های پرولتاریای کشورهای­شان برنمی­آمدند. اما تجزیه طلبی ناسیونالیستی همان اسب ترویایی بود، که «رفقا»­ی آلمانی با سرنیزه های­شان در شکم آن پنهان شده و به داخل این کشورها آمده بودند.

اختلاف طبقاتی واقعی و مناسبات قدرت­های میلیتاری موجب مداخله­ی نظامی آلمان شد. اما بلشویک­ها ایده لوژی لازمی را، که ضد انقلاب در این لشکرکشی­ها، چهره­ی خود را با آن پوشانده بود، ارائه دادند. و بدین ترتیب، موقعیت بورژوازی را تقویت و موقعیت پرولتاریا را تضعیف نمودند. بهترین دلیل آن، اوکرایین است که آن نقش مخرب را در انقلاب روسیه بازی کرد. ناسیونالیسم اوکرایین برای روسیه موضوع کاملا جداگانه­ای بود و با ناسیونالیسم چک اسلواکی، لهستان و فنلاند تفاوت داشت؛ چیزی جز جار و جنجال ساده­ی یک مشت روشن فکر نمای خرده بورژوا نبود، کم­ترین ریشه­ای در مناسبات اقتصادی و سیاسی و معنوی کشور نداشت، و از هیچ گونه سنت تاریخی برخوردار نبود؛ زیرا که اوکرایین هیچ گاه یک ملت و یا یک کشور را تشکیل نداده بود و هیچ گونه فرهنگ ملی­یی جز اشعار رمانتیک ارتجاعی شوچنگو نداشت. از حیث ظاهر مثل آن است، که خواسته باشیم از ناودان خانه­ی فریتس رویتر ناگهان یک ملت و کشور – که لهجه­ی روستایی آلمانی دارد – بسازیم و این کار مسخره چند استاد و دانش جو را لنین و رفقایش به وسیله­ی تهییج تعصب آمیزی در مورد «حق تعیین سرنوشت و غیره»، به صورت یک عامل سیاسی در آوردند. آن­ها برای این کار ابتدایی چنان ارزشی قائل شدند، که موضوع سرانجام مبدل به یک امر جدی خونین شد؛ یعنی نه به عنوان یک جنبش ملی جدی که هنوز کمافی السابق اصلا هیچ ریشه و پایه­ای ندارد، بلکه به عنوان لوح و پرچم مشترک اردوی ضد انقلاب! در برست از این تخم گندیده، سرنیزه­های آلمانی سر به در آوردند.

این جمله پردازی­ها در تاریخ مبارزات طبقاتی، زمانی اهمیت بسیار زیادی یافتند. این شانس مهلکی بود، که نصیب سوسیالیسم شد تا در جنگ جهانی بهانه های لازم را در اختیار سیاست ضد انقلابی بگذارد. سوسیال دموکراسی آلمان در آغاز جنگ تعجیل داشت، که تجاوز امپریالیسم آلمان را با پوشش ایده لوژیکی از کهنه پاره­های مارکسیسم آرایش دهد. به این صورت، که آن را به عنوان لشکرکشی رهایی بخش، مورد آرزوی استادان پیر ما، علیه روسیه­ی تزاری معرفی کردند. قطب مقابل سوسیالیست­های دولتی آلمان، یعنی بلشویک­ها، این وظیفه را داشتند که با جمله پردازی­ درباره­ی حق تعیین سرنوشت ملت­ها آب به آسیاب ضد انقلاب بریزند. و بدین وسیله نه فقط برای خفه کردن انقلاب روسیه، بلکه برای نقشه­ای که ضد انقلاب به خاطر تسویه حساب تمام جنگ مطرح کرده بود، ایده لوژی لازم را آماده سازند. ما به دلایل مختلف موظفیم، که سیاست بلشویک­ها را از این نقطه نظر به طور بسیار اصولی مورد مطالعه قرار دهیم، «حق تعیین سرنوشت ملت­ها» هم راه با جامعه­ی ملل و خلع سلاح بزرگوارنه­ی ویلسن، شعاری است که کشمکش و مجادله­ی فعلی سوسیالیسم بین­المللی با دنیای بورژوازی تحت آن صورت می­گیرد. کاملا روشن است، که جمله پردازی­های حق تعیین سرنوشت و تمام جنبش ناسیونالیستی که در حال حاضر بزرگ­ترین خطر را برای سوسیالیسم بین­المللی تشکیل می­دهد، درست به وسیله­ی انقلاب روسیه و مذاکرات برست بی نهایت تقویت شده است.

ما با این پلاتفرم هنوز مفصلا سر و کار خواهیم داشت. «حق تعیین سرنوشت ملل»، در کنار لیگ ملل (League of Nations) و خلع سلاحی که به لطف پرزیدنت ویلسون صورت گرفته، شعار جنگی را تشکیل می­دهد که در آن سوسیالیسم بین­المللی و بورژوازی با هم تسویه حساب خواهند کرد. مشخص است که شعارهایی که درباره­ی حق تعیین سرنوشت و کل جنبش ملی مطرح شده­اند، و در شرایط فعلی بزرگ­ترین خطر را متوجه سوسیالیسم بین­المللی کرده­اند، تحت تاثیر انقلاب روسیه و مذاکرات برست به میزان غیر قابل تصوری تقویت شده­اند. ما باید هنوز این پلاتفرم را به طور اساسی مورد مداقع قرار دهیم. سرنوشت اسف ناک این جمله پردازی در انقلاب روسیه، که بلشویک­ها به خارهای آن اسیر شدند و خراش­های خونینی برداشتند، باید برای پرولتاریای بین­المللی به عنوان یک نمونه­ی هشیار دهنده به حساب آید.

و اینک نتیجه­ی همه­ی این­ها، دیکتاتوری آلمان شده است. از صلح برست تا «قرارداد الحاق» در مسکو، دویست قربانی به عنوان کیفر داده شد(10) و ترور فشار بر دموکراسی از چنین وضعیتی برخاست.

مجلس موسسان

ما می­خواهیم این مساله را با چند مثال از نزدیک بررسی کنیم:

انحلال معروف مجلس موسسان در نوامبر 1917 نقش بسیار موثری در سیاست بلشویکی بازی کرد. این اقدام برای موقعیت بعدی آن­ها اهمیت زیادی داشت و تا حدودی نقطه­ی عطف تاکتیک آن­ها بود. این واقعیتی است، که لنین و رفقایش تا زمان پیروزی اکتبر به شدت طرف دار تشکیل مجلس موسسان بودند و به همین جهت سیاست طفره و تعلل دولت کرنسکی در این مورد با اعتراض بلشویک­ها مواجه شد و موجب حملات شدید آن­ها علیه دولت گشت. تروتسکی در اثر قابل توجه خود به نام «از انقلاب اکتبر تا قرارداد صلح برست»(11) می­گوید: «تغییر اوضاع در اکتبر واقعا راه نجات طرف داران حکومت قانونی بود، همان طور که برای انقلاب نیز تنها راه نجات محسوب می­شد.» او هم چنین اضافه می­کند: «اگر ما می­گفتیم، که فرا خواندن مجلس موسسان نه از طریق مجلس موقت سرتلی (12)، بلکه از طریق به قدرت رسیدن شوراها به نتیجه می­رسد، در این حرف خود واقعا صادق بودیم.»

و اکنون متعاقب این اظهار نظرها، اولین اقدام لنین بعد از انقلاب اکتبر انحلال همان مجلس موسسانی بود، که می­بایستی طلیعه­ی انقلاب اکتبر باشد. کدامین علت­ها می­توانستند موجب چنین تغییر مشی عجیبی شده باشند؟ تروتسکی در این باره، در اثری که بدان اشاره کردیم، توضیح مشروحی می­دهد و ما می­خواهیم استدلالات او را در این جا بیاوریم: «در ماه­های پیش از انقلاب اکتبر، یعنی زمانی که گرایش به چپ توده­ها و پیوستن وسیع کارگران، سربازان و دهقانان به بلشویک­ها صورت می­گرفت، این جریان در داخل حزب سوسیال رولوسیونرها به صورت تقویت جناح چپ حزب و به قیمت تضعیف جناح راست بروز کرد. با وجود این، هنوز در لیست انتخاباتی این حزب اکثریت نزدیک به سه چهارم کاندیداها را شخصیت­های قدیمی وابسته به جناح راست تشکیل می­دادند… علاوه بر این، انتخابات طی اولین هفته های بعد از انقلاب اکتبر انجام گرفت. خبر این تغییری که صورت گرفته بود، نسبتا به آرامی انتشار یافت و به محافل و مراکز دوردست رسید و به کندی از پایتخت به ایالات و از شهرهای بزرگ به دهات اشاعه یافت. توده­های دهقانی در بسیاری نقاط اطلاع کافی نداشتند، که در مسکو و پترزبورگ چه اتفاقی رخ داده است و به شعار «زمین و آزادی» رای می­دادند و نمایندگان خود را برای کمیته های محلی اکثرا از میان کسانی انتخاب می­کردند، که طرف دار «ناردونیک­ها»(13) بودند. و به این ترتیب، آن­ها به کرنسکی و آوکسنیتوف(14)، که این کمیته های محلی را منحل و اعضای آن را دستگیر کردند، رای دادند. با این وضع، می­توان مجسم کرد که مشروطه طلبان تا چه حد از رشد مبارزات سیاسی و گروه بندی­های حزبی عقب مانده بودند.»

این توضیحات، بسیار عالی و قابل قبول است. فقط جای تعجب است، که چطور افراد عاقلی مانند لنین و تروتسکی به نزدیک­ترین نتیجه گیری از حقایق مذکور نائل نشدند. از آن جا که مجلس موسسان از مدت­ها قبل از نقطه عطف تعیین کننده، یعنی تغییر اوضاع اکتبر، انتخاب شده بود و ترکیب آن نیز به طور کلی بازتابی از همان شکل کهنه­ی گذشته بود و نه اوضاع جدید، لذا نتیجه­ی خود به خود آن همان مجلس موسسان مرده به دنیا آمده بود. و به همین خاطر، دستور انتخاب جدید مجلس موسسان صادر شد. آن­ها نمی­خواستند و اجازه نداشتند سرنوشت انقلاب را به دست مجلسی بسپارند، که بازتاب روسیه­ی کرنسکی دیروز و دوران تردید و تزلزل و ائتلاف با بورژوازی بود. و مالا چاره­ای جز این هم باقی نمانده بود، که بلافاصله به جای آن مجلسی فرا خوانده شود که محصول روسیه­ی جدید و در حال تعالی باشد.

تروتسکی از این مساله­ی بی کفایتی مجلس خاص، مجلس موسسانی که در اکتبر تشکیل شده بود را نتیجه می­گیرد و آن را به طور کلی به بی کفایتی مجلس نمایندگانی که محصول انتخابات عمومی دوران انقلاب باشد، تعمیم می­دهد: « بر اثر مبارزه­ی آشکار و بلاواسطه برای کسب قدرت دولتی، توده­های کارگر در کم­ترین فاصله­ی زمانی مقدار متنابهی تجربه­ی سیاسی کسب می­کنند و در جهت رشد خود با سرعت از مرحله­ای به مرحله­ی دیگر ارتقاء می­یابند. مکانیسم کُند سازمان­های دموکراتیک، هر قدر کشور بزرگ­تر و تجهیزات و دستگاه­های فنی ناکامل­تر باشد، کم­تر می­تواند پا به پای این رشد حرکت کند.»(تروتسکی، صفحه­ی 93)

در این جا، ما دیگر به طور کلی با «مکانیسم کُند سازمان­های دموکراتیک» سر و کار داریم. در مقابل باید ابتدا این مساله را برجسته کنیم، که در این جا ارزیابی از سازمان­های نمایندگان منتخب – یک استنباط خشک و سطحی، که اتفاقا با تجربیات تاریخی همه­ی دوران­های انقلابی موکدا در تضاد می­باشد – بیان شده است. بر اساس تئوری تروتسکی، هر مجلس منتخب فقط و فقط بازتابی است از کیفیت معنوی، بلوغ سیاسی و وضع روحی انتخاب کنندگان، آن هم درست در همان لحظه­ای که به طرف صندوق انتخابات می­روند. به این ترتیب، تمام ارگان دموکراتیک همواره بازتابی از توده­های مردم در ایام انتخابات است؛ هم چنان که ستاره­های آسمان هرشل(15)، انعکاس اجرام سماوی در لحظه­ای که ما آن­ها را رویت می­کنیم نیستند، بلکه بازتاب لحظاتی هستند که امواج نورانی آن­ها از فاصله­ای بسیار دور به طرف زمین تابیده­اند. در این جا، هر گونه ارتباط زنده­ی معنوی میان انتخاب کنندگان و منتخبین و هر گونه تاثیر متقابل مداوم میان آن­ها انکار می­شود.

این امر، به طور کلی، با همه­ی تجربیات تاریخی در تضاد است. و بر عکس، تجربیات تاریخی به ما نشان می­دهد، که جریان زنده­ی نظریات توده­ی مردم پیوسته ارکان نمایندگی را شست و شو می­دهد، در آن­ها نفوذ می­کند و آن­ها را هدایت می­نماید. در غیر این صورت، چگونه ممکن بود ما در هر پارلمان بورژوازی گاه و بی گاه شاهد دلقک بازی­های خنده آور این «نمایندگان ملت» باشیم، که ناگهان «روح» تازه­ای در آن­ها دمیده شد و افراد زه­وار در رفته­ی مختلفی یک باره طنین انقلابی را در سینه های خود احساس می­کنند و همه­ی این­ها زمانی رخ می­دهد، که در کارگاه­ها و کارخانه ها و خیابان­ها شور انقلابی در شُرف غلیان است؟

و حالا این تاثیر زنده­ی دائمی حالت روحی و بلوغ سیاسی توده­ی مردم بر روی مجلس منتخب باید درست در موقع انقلاب در برابر طرح منجمد تابلوهای حزب و لیست­های انتخاباتی از میان برود؟ قضیه درست بر عکس است. انقلاب با گداختگی خود آن جو نازک، مرتعش و پذیرای سیاسی را به وجود می­آورد که در آن امواج، نظریات توده­ی مردم و ضربان نبض حیات ملت در آن لحظه به عالی­ترین نحو بر روی نمایندگان آن­ها تاثیر می­گذارد. صحنه های قوی و معروف دوران اولیه­ی همه­ی انقلابات، که طی آن همه­ی ارتجاعیون و محافظه کارترین عناصر رژیم کهنه، که بر اساس حق انتخابات محدود به پارلمان راه یافته­اند، ناگهان مبدل به سخن گویان شورشی قهرمان و یورش کنندگان می­شوند، درست بر همین اساس است.

نمونه­ی کلاسیک این موضوع، «پارلمان طولانی» انگلستان است، که در سال 1642 انتخاب و تشکیل شد و هفت سال دوام یافت. این پارلمان طولانی انعکاسی بود از همه­ی تغییر و تبدیلات نطریات توده­ی مردم، بلوغ سیاسی، شکاف­های طبقاتی و ادامه­ی انقلاب تا نقطه­ی اوج آن؛ یعنی از بگومگوهای چاکرمابآنه­ی اولیه، که توسط یک سخن گوی دست بوس و زانو زده در برابر دربار سلطنتی صورت می­گرفت، تا انحلال مجلس اعیان، اعدام شارل (پادشاه انگلستان) و اعلام جمهوری.

آیا همین تغییر حالت عالی در فرانسه، در پارلمان طبقاتی لویی فیلیپ، رخ نداد؟ آری، این نمونه­ی بارز اخیر، که تروتسکی آن قدر به آن استناد می­ورزد، در چهارمین دومای روسیه تکرار شد؛ دومایی که در سال ثبات و آرامش 1909 در زیر سلطه­ی خشن ضد انقلاب انتخاب شده بود، در فوریه­ی 1917 ناگهان روح عصیان در آن دمیده شد و نقطه­ی عطف انقلاب گشت.

همه­ی این­ها نشان می­دهد، که «مکانیسم کُند سازمان­های دموکراتیک» یک عامل اصلاح کننده­ی قوی نیز دارد، که درست در همان جنبش زنده­ی توده­ی مردم و رفتار مداوم آن نهفته است. هر قدر سازمان­های دموکراتیک­تر و هر اندازه ضربان نبض زندگی سیاسی توده­ی مردم زنده­تر و قوی­تر باشد – علی رغم تابلوهای خشک حزبی و لیست­های انتخاباتی و غیره – تاثیر آن دقیق­تر و بلاواسطه تر خواهد بود. البته هر سازمان دموکراتیک، محدودیت­ها و نواقصی دارد که در تمام سازمان­های بشری نیز وجود دارد. اما داروی شفابخشی که تروتسکی و لنین یافته­اند – و مبتنی بر از بین بردن دموکراسی به طور کلی می­باشد – خود بدتر از دردی است، که باید درمان می­شد. این کار به کلی منبع زنده­ای را – که فقط توسط آن می­توان همه­ی بی کفایتی­ها و نارسایی­های طبیعی سازمان­های اجتماعی را اصلاح کرد – ویران می­کند و زندگی سیاسی فعال و سد ناشدنی و پر انرژی وسیع­ترین توده­های مردم را مختل می­سازد.

موضوع حق رای

به عنوان مثال بارزی دیگر، حق انتخاباتی را که از طرف دولت شوراها تنظیم شده است، ذکر می­کنیم. به درستی معلوم نیست، که این حق انتخاباتی چه ارزشی دارد؟ از اظهارات انتقادی تروتسکی و لنین در مورد سازمان­های دموکراتیک چنین بر می­آید، که آن­ها به کلی با هر نوع نمایندگی مردم – که محصول یک انتخابات عمومی باشد – مخالف هستند و می­خواهند فقط بر شوراها تکیه کنند. در این صورت، معلوم نیست چرا اصلا حق انتخابات عمومی تنظیم شده است؟ هم چنین معلوم نیست، که آیا چنین حق انتخاباتی­یی به نحوی اجرا شده است؟ ما از انتخاباتی که بر اساس نمایندگی مردم بوده باشد، چیزی نشنیده­ایم. احتمال این تصور بیش­تر است، که این امر فقط محصول تئوریکی است، که به اصطلاح بر روی میز کار آن­ها باقی مانده است. اما این در شکل کنونی­اش، یک محصول بسیار عجیب از دیکتاتوری بلشویکی است. با طرح­های انتزاعی «عدالت» و جمله پردازی­های مشابه دموکراسی بورژوازی نمی­توان هر حق انتخاباتی و به طور کلی هر حق سیاسی را سنجید، بلکه باید آن را با مناسبات اجتماعی و اقتصادی جامعه­ای – که متناسب آن می­باشد – ارزیابی کرد. حق انتخابات تنظیم شده از طرف دولت شوراها بر اساس دوران گذار از شکل اجتماعی سرمایه داری بورژوازی به سوسیالیستی و برای دوران دیکتاتوری پرولتاریایی محاسبه شده است. بنا بر مفهومی که لنین و تروتسکی در تفسیرشان از این دیکتاتوری به عمل می­آورند، حق انتخابات فقط به کسانی تعلق می­گیرد، که زندگی­شان از طریق کارشان تامین می­شود.

البته روشن است، که چنین حق انتخاباتی­یی فقط می­تواند در جامعه­ای مفهوم داشته باشد، که از نظر اقتصادی دارای موقعیتی باشد که بتواند برای همه­ی کسانی که می­خواهند کار کنند، شرایطی فراهم آورد که آن­ها بتوانند کار کنند و زندگی مناسب و شایسته­ای از کارکرد خود داشته باشند. ایا این امر در مورد روسیه­ی فعلی صادق است؟ یا دشواری­های عظیمی که روسیه­ی شوروی با آن مواجه است، یعنی با وضعیتی که از بازار کنار گذاشته شده است و رابطه­اش با مهم­ترین منابع مواد خام خود قطع گشته است و در این آشفتگی وحشت ناک عمومی حیات اقتصادی، با این از هم پاشیدگی مناسبات تولیدی که ناشی از تغییرات حاصله در مناسبات مالکیت در کشاورزی، صنایع و بازرگانی است، روشن است که هستی و زندگی افراد بی شماری ناگهان ریشه کن شده و از مسیر عادی خود خارج گشته، بدون آن که هیچ امکان عینی­یی وجود داشته باشد که بتوان توسط آن نیروی کار این افراد را در مکانیسم اقتصادی مورد استفاده قرار داد. این امر تنها در مورد سرمایه داران و مالکین صادق نیست، بلکه شامل قشرهای وسیعی از رسته های متوسط و حتا طبقه­ی کارگر نیز می­شود. این واقعیتی است، که در اثر درهم فشرده شدن صنایع، توده­های وسیعی از پرولتاریای شهری به روستاها روی آورده­اند و می­کوشند در فعالیت­های کشاورزی جایی برای خود دست و پا کنند. تحت چنین شرایطی، حق انتخابات سیاسی که کار اجباری عمومی شرط اقتصادی آن است، تدبیر غیر قابل درکی است. روند کار این است، که استثمار کننده از حق سیاسی محروم گردد، در حالی که دولت شوراها – وقتی می­بیند که توده­های وسیعی از نیروهای تولید کننده در به در شده­اند – خود را موظف می­کند، که صنایع ملی را را به صاحبان سرمایه دار قبلی آن­ها به اجاره بگذارد. به همین ترتیب، دولت شوراها خود را مجبور می­بیند با سازمان­های تعاونی مصرف بورژواها نیز به نحوی مصالحه کند. علاوه بر این، استفاده از متخصصین بورژوازی نیز مساله­ی گریز نایذیری شده است. نتیجه­ی دیگر این پدیده، آن است که قشرهای روز افزونی از پرولتاریا به جرگه­ی گارد سرخ و غیره در می­آیند و از تسهیلات عمومی دولتی برخوردار می­شوند. در واقع، این قشرهای وسیع و افزایش یابنده، خرده بورژوازی و پرولتاریا هستند که از حق خود محروم گشته­اند؛ زیرا دستگاه اقتصادی هیچ گونه وسیله و امکانی برای اجرای کار اجباری را در مورد آن­ها در نظر نگرفته است.

این کار نامتناسبی است، که حق رای را به صورت یک محصول تخیلی – که از هر گونه واقعیت اجتماعی به دور می­باشد – مشخص ساخته است و درست به همین علت، نمی­تواند یک ابزار جدی برای دیکتاتوری پرولتاریا باشد. این یک اقدام نامتناسب با زمان و یک بی توجهی به وضع حقوقی است که منطبق با دوران گذار به دیکتاتوری پرولتاریا نبوده، بلکه در خور یک بنیاد اقتصادی آماده­ی سوسیالیستی می­باشد.

وقتی که پس از انقلاب اکتبر همه­ی رسته های متوسط روشن فکران بورژوازی و خرده بورژوازی برای ماه­ها دولت شوراها را بایکوت کردند و راه آهن، پست و تلگراف، مدارس و دستگاه­های اداری را فلج نمودند و به این نحو علیه دولت کارگری دست به کار شدند، طبعا هر گونه اعمال فشاری – مانند محروم کردن آن­ها از حقوق سیاسی و مایحتاج اقتصادی – به جا بود، تا با مشت آهنین مقاومت آنان درهم شکسته شود. در این جا، دیکتاتوری سوسیالیستی – که حق ندارد در برابر هیچ گونه ابزار قدرت و عرض اندامی عقب نشینی کند، تا بتواند اقدامات مشخصی را در راه مصالح همگان مجری دارد و یا از پاره­ای جلوگیری نماید – اعمال شد. بر خلاف این موضوع، آن حق انتخاباتی­یی که سلب حقوق عمومی قشرهای وسیعی از اجتماع را مطرح می­سازد و آنان را در خارج از چهارچوب جامعه قرار می­دهد – در حالی که قادر نیست در داخل این چهارچوب برای آنان جای مناسبی فراهم سازد – یک اقدام دقیق و مشخص نیست، بلکه مقررات کلی­یی است که تاثیر مداومی خواهد داشت. این ضرورتی برای دیکتاتوری نیست، بلکه یک سرهم بندی و ندانم کاری عجولانه­ای است که دوام پذیر نمی­باشد، چه در مورد خود شوراها به عنوان ستون فقرات و چه در مورد قانون گذاری و حق انتخابات عمومی.

بلشویک­ها، شوراها را به این علت که اکثریت­شان را دهقانان تشکیل می­دادند (نمایندگان دهقانان و نمایندگان سربازان) ارتجاعی می­نامیدند، اما پس از آن که شوراها جانب بلشویک­ها را گرفتند، آن­ها نمایندگان واقعی افکار عمومی شدند. البته این تغییر ناگهانی فقط وابسته به مساله­ی صلح و زمین نبود.

این موضوع با مجلس موسسان و حق انتخابات تمام نمی­شود: در این جا، فقط مساله­ی الغای مهم­ترین تضمینات دموکراتیک یا حیات سالم عمومی و فعالیت سیاسی توده­های زحمت کش – یعنی آزادی مطبوعات، اتحادیه ها و اجتماعات، که بدون آن­ها دست همه­ی مخالفین دولت شوراها کاملا باز خواهد بود – مطرح نیست. استدلالات تروتسکی درباره­ی کُندی کار سازمان­های دموکراتیک به هیچ وجه برای توجیه این مداخله کافی نیست. بر عکس، این یک واقعیت مسلم و غیر قابل انکار است که اتفاقا بدون وجود مطبوعات آزاد و بلامانع و بدون وجود اجتماعات و اتحادیه های آزاد، حکومت توده­های وسیع ملت قابل تصور نمی­باشد.

مساله­ی دیکتاتوری

لنین می­گوید: «دولت بورژوازی یک وسیله­ی سرکوب و اعمال فشار بر طبقه­ی کارگر است و دولت سوسیالیستی وسیله­ی اعمال فشار بر بورژوازی است.» این تا اندازه­ای صرفا حالت وارونه­ی دولت سرمایه داری است. این ساده انگاری، عمده­ترین موضوع را نادیده می­گیرد: بدین معنی که حکومت طبقاتی بورژوازی احتیاجی به تعلیم و تربیت سیاسی تمام ملت – لااقل خارج از زمینه های معین و محدود – ندارد. در حالی که این امر برای دیکتاتوری پرولتاریا یک عامل حیاتی است و هوایی است، که بدون استنشاق آن قادر به ادامه­ی زندگی نمی­باشد.

تروتسکی می­گوید: «بر اثر مبارزه­ی بلاواسطه برای قدرت حکومتی، توده­های کارگر در کوتاه­ترین فاصله­ی زمانی مقدار متنابهی تجربه­ی سیاسی کسب می­کنند و در جهت رشته­ی خود با سرعت از مرحله­ای به مرحله­ی دیگر ازتقاء می­یابند.» در این جا، تروتسکی نظر خود و دیگر رفقای حزبی­اش را رد می­کند. درست به علت صحیح بودن این حرف است، که آنان با تحت فشار قرار دادن حیات اجتماعی، منبع تجربیات سیاسی و سیر صعودی تکامل را مسدود ساخته­اند. و یا آن که باید این نظر را پذیرفت، که تجربه­ و تکامل تا زمان به قدرت رسیدن بلشویک­ها ضروری بوده و به آخرین درجه­ی خود رسیده و از این به بعد دیگر زائد می­باشد!

(سخن رانی لنین: روسیه معتقد به سوسیالیسم است!) در واقع بر عکس است! اتفاقا وظایف سنگینی که بلشویک­ها با جرات و قدرت به عهده گرفته­اند، ایجاب می­کند که توده­ی مردم تعلیم دقیق سیاسی ببیند و تجربه بیاندوزد. آزادی­ای که فقط برای طرف داران دولت و فقط برای اعضای یک حزب باشد، هر قدر هم اعضای آن بی شمار باشند، آزادی نیست. آزادی همیشه فقط آزادی کسانی است، که طور دیگری می­اندیشند. و این به خاطر تعصب نسبت به «عدالت» نیست، بلکه همه­ی آموزندگی­ها، شفابخشی­ها و پاکیزه کردن­های آزادی سیاسی بستگی به این امر دارد. اگر «آزادی» به صورت امتیاز در آید، دیگر تاثیر خود را از دست خواهد داد.

مسلما بلشویک­ها نمی­توانند منکر این مطلب شوند، که آن­ها همواره مجبور بوده­اند هر چیز را لمس کنند، آزمایش نمایند و به این یا آن گونه امتحان کنند و به این خاطر، مقدار زیادی از اقدامات­شان چندان درخشان نبوده است. این موضوع برای همه پیش می­آید و خواهد آمد و وقتی نوبت به ما برسد، حتا اگر شرایط­ ما به این دشواری هم نباشد، بر ما نیز چنین خواهد گذشت.

شرط نهان و ناگفته­ی دیکتاتوری پرولتاریا به مفهومی که مورد نظر لنین و تروتسکی است، این است که تغییر و تحول سوسیالیستی امری است که برای آن نسخه حاضر و آماده­ای در جیب حزب انقلابی وجود دارد و فقط باید آن را با انرژی به مرحله­ی اجرا در آورد. اما متاسفانه – و یا شاید هم خوش بختانه – چنین نیست. تحقق عملی سوسیالیسم به عنوان یک سیستم اقتصادی و اجتماعی و حقوقی موضوعی است، که کاملا در رابطه با آینده­ی ناروشنی قرار دارد و بسیار بعید است که مجموعه­ای از دستورات آماده­ی قبلی – که فقط باید به مرحله­ی اجرا در آیند – باشد. آن چه ما در برنامه­ی خود داریم، فقط معدودی رهنمودهای کلی است که مسیری را نشان می­دهند، که طی آن باید اقداماتی را – که اکثرا خصلت منفی نیز دارند – به عمل در آورد. به طور تقریبی این را می­دانیم، که چه چیزهایی را باید ابتدا از میان برداریم، تا راه را برای اقتصاد سوسیالیستی باز کنیم. و بر عکس، برای هزاران اقدام دقیق علمی کوچک و بزرگ که به خاطر اصول سوسیالیستی در اقتصاد، در حقوق و در همه­ی مناسبات اجتماعی باید اجرا شوند، هیچ گونه برنامه­ی حزبی سوسیالیستی و هیچ گونه کتاب و دستوری نداریم. البته این یک نقص نیست، بلکه اتفاقا امتیاز و برتری سوسیالیسم علمی بر سوسیالیسم تخیلی است. سیستم اجتماعی سوسیالیستی می­باید و می­تواند فقط یک محصول تاریخی باشد. مولود مکتب تجربی خود می­باشد و در لحظه­ی تحقق خود از تکوین زنده­ی تاریخ – که عینا مانند طبیعت ارگانیک بوده و در تحلیل نهایی قسمتی از آن است – به وجود می­آید و این خاصیت زیبا را دارد، که هم راه با احتیاجات واقعی اجتماع همواره وسیله­ی ارضای آن نیز می­باشد و هم راه هر مساله پاسخ و راه حل آن را نیز عرضه می­کند. اگر چنین است، پس واضح است که سوسیالیسم به اقتضای طبیعت خود نمی­تواند دیکته شود و با فرمان اجرا گردد. سوسیالیسم منوط به اجرای یک رشته اقدامات قهرآمیز بر ضد مالکیت و غیره است. قسمت منفی، یعنی خراب کردن را می­توان با فرمان انجام داد، اما قسمت مثبت، یعنی ساختن را نمی­توان. سوسیالیسم، سرزمین بکر و تازه­ای است با هزاران معضل و مشکل. تنها تجربه است، که می­تواند اشتباهات را اصلاح کند و راه تازه­ای بگشاید. فقط زندگی جوشان بلامانع است، که با هزاران شکل نوین و ابداعات خود قدرت خلاقه می­آفریند و حتا اشتباهات را اصلاح می­کند. به همین جهت، حیات اجتماعی در کشورهایی که از آزادی محدودی برخوردارند، این گونه ضعیف، فقیر، سطحی و بی حاصل است؛ زیرا با حذف آزادی، منبع زنده­ی همه­ی ثروت­های معنوی و پیش رفت را بر خود مسدود می­کند (دلیل: سال 1905 و ماه­های فوریه تا اکتبر 1917)، چه از نقطه نظر سیاسی و چه اقتصادی و اجتماعی. تمام اجتماع باید در این امر شرکت داشته باشد، در غیر این صورت سوسیالیسم فرمانی می­شود که از پشت میز ده دوازده نفر روشن فکر صادر و دیکته می­گردد.

لازم است، که افکار عمومی بدون چون و چرا بر اوضاع نظارت داشته باشد. در غیر این صورت، تبادل تجربیات فقط در دایره­ی بسته­ی کارمندان دولت جدید محدود می­ماند و فساد و ارتشا اجتناب ناپذیر می­گردد.(از سخنان لنین در خبرنامه­ی شماره­ی 29) اجرای عملی سوسیالیسم به یک تحول معنوی کامل توده­هایی که بر اثر صدها سال حکومت طبقاتی بورژوازی انحطاط یافته­اند، احتیاج دارد. غریزه­ی اجتماعی باید جانشین خودخواهی گردد و فعالیت و جنبش توده­ای باید جانشین تنبلی و ایده آلیسم گردد و بر همه­ی آلام و رنج­ها چیره شود. هیچ کس بهتر از لنین با این موضوع آشنا نیست و بیش­تر از او در این باره موکدا توضیح نمی­دهد و آن را تکرار نمی­کند، منتها او فقط در انتخاب وسیله اشتباه می­نماید. تصمیمات متخذه از بالا، قهر دیکتاتوری منشانه­ی بازرسان کارخانه ها، کیفرهای سنگین، حکومت وحشت، همه­ی این­ها در حکم داروهای مسکن هستند. تنها راه تولد مجدد، مکتب زندگی اجتماعی و وسیع­ترین و بی حد و حصرترین دموکراسی و افکار عمومی است. اتفاقا حکومت وحشت است، که اخلاق عمومی را فاسد می­کند.

اگر همه­ی این­ها را کنار بگذاریم، در حقیقت چه چیز باقی می­ماند؟ لنین و تروتسکی، شوراها را به عنوان تنها نماینده­ی واقعی توده­های زحمت کش – جانشین ارگان برگزیده­ای، که از طریق انتخابات عمومی به وجود آمده بود – ساختند. البته با تحت فشار قرار دادن زندگی سیاسی در سراسر کشور، زندگی شوراها هم فلج می­شود. بدون انتخابات عمومی و بدون آزادی بی قید و شرط مطبوعات و اجتماعات و بدون مبارزه­ی آزاد آرا و عقاید، زندگی در هر سازمان عمومی از میان می­رود و تنها تظاهری از آن به جا می­ماند، به طوری که بورکراسی تنها عامل فعال می­شود و افکار عمومی به خواب فرو می­رود و ده دوازده نفر رهبر حزبی با انرژی بی پایان و ایده آلیسم بی حد و حصر اداره­ی امور را به عهده می­گیرند و از بین آن­ها نیز عده­ی معدودتری که مغزهای متفکر هستند، رهبری را عهده دار می­شوند و هر چند گاه هم گروه برگزیده­ای از کارگران به جلسات فرا خوانده می­شوند، تا از سخن رانی­ رهبران استقبال کنند و قطع نامه های از قبل تهیه شده را به اتفاق آرا تایید و تصویب نمایند. این، در واقع، یک اقتصاد چند نفره است. یک دیکتاتوری است. اما البته نه دیکتاتوری پرولتاریا، بلکه دیکتاتوری مشتی سیاست مدار؛ یعنی دیکتاتوری به مفهوم بورژوازی و به معنای حکومت ژاکوبن­ها (به تعویق انداختن کنگره­ی شوراها از سه ماه به شش ماه!). آری، از این گذشته، چنین اوضاعی یک توحش در زندگی اجتماعی را به هم راه خواهد داشت، مانند ترور و اعدام گروگان­ها و غیره (سخن رانی لنین درباره­ی انضباط و فساد).

مبارزه بر علیه فساد

و اما درباره­ی سخن رانی لنین در مورد دیسیپلین و فساد و ارتشاء. مساله­ای که در هر انقلاب دارای اهمیت فراوان می­باشد، مبارزه با لومپن پرولتاریا است. ما نیز در آلمان، و دیگران در جاهای دیگر، با این مساله روبرو هستیم. عنصر لومپن پرولتاریایی، پیوند عمیق و محکمی با جامعه­ی بورژوازی دارد، آن هم نه فقط به عنوان یک قشر مخصوص و به عنوان زباله­ی اجتماعی­ که گاهی اوقات – یعنی هنگامی که دیوارهای نظم اجتماعی فرو می­ریزند – به شکل عظیمی رشد می­کند، بلکه به مثابه عنصری که با مجموع جامعه در آمیخته است. جریاناتی که در آلمان گذشت و کمابیش در جاهای دیگر هم می­گذرد، نشان می­دهد که چگونه همه­ی قشرهای جامعه­ی بورژوازی دچار این خصلت لومپنی می­شوند. گران فروشی سودگرایانه، احتکار و حقه بازی، معاملات موسمی پنداربافانه، تقلب در مواد غذایی، ارتشاء و اختلاس، دزدی و تجاوز و غارت آن قدر درهم آمیختند، که مرز میان مردم با شرف با مردم متقلب و نادرست از میان رفت. در این جا همان پدیده تکرار می­شود، که در موارد لومپنی شدن سریع و مرتب بورژواهای ظاهرالصلاحی – که تحت شرایط مستعمراتی ماوارء دریاها در زمینه­ی اجتماعی بیگانه­ای منتقل شدند – صورت گرفت. با از میان رفتن مرزها و موازین عُرفی و اخلاقی، جامعه­ی بورژوایی – که عمده­ترین قانون آن، ژرف­ترین بی اخلاقی­ها است – به لجن استثمار انسان از انسان آلوده می­شود و به طور بلاواسطه و بی پروایانه­ای مبتلا به لومپنیسم می­گردد. انقلاب پرولتاریایی مجبور است همه جا با این دشمن و ابزار ضد انقلاب دست و پنجه نرم کند.

اما در این جا هم باز ترور وسیله­ی کُند، و حتا شمشیر دو دم، خواهد بود. سخت­ گیرترین دادگاه­های صحرایی در برابر بی نظمی لومپن پرولتاریا بی تاثیر است. اری، هر نوع حکومت نظامی مداوم به طور غیر قابل اجتنابی منجر به خودکامگی می­شود و هر خودکامگی تاثیری منفی بر روی جامعه می­گذارد. در این جا نیز تنها وسیله­ی موثری که در دست انقلاب پرولتاریایی قرار دارد، همان اقدامات رادیکال سیاسی و اجتماعی و تغییر سریع ضمانت­های اجتماعی برای زندگی توده­ی مردم و شعله ور ساختن ایده آلیسم انقلابی است، که فقط در پرتو آزادی­های سیاسی نامحدود و بر متن زندگی کاملا فعالانه­ی توده­ی مردم قابل دوام می­باشد.

همان طور که اشعه­ی آفتاب موثرترین وسیله برای پاکیزه کردن و سلامت علیه میکرب­ها و بیماری­های عفونت زا می­باشد، به همان گونه نیز انقلاب و اصل نوآفرین آن، زندگی معنوی ناشی از آن، فعالیت و مسئولیت توده­های مردم – یعنی آزادی سیاسی در وسیع­ترین فرم آن – تنها خورشید شفابخشنده و تطهیر دهنده است. آنارشی چه در نزد ما، و چه در جاهای دیگر، اجتناب ناپذیر است. عناصر لومپن پرولتاریایی با جامعه­ی بورژوایی پیوند دارند و ار آن قابل تفکیک نمی­باشند. دلیل: 1- در پروس شرقی: عارت و چپاول قزاقان؛ 2- در آلمان: شیوع راهزنی و دزدی (تقلب و اختلاس کارمندان پُست، راه آهن و پلیس و از بین رفتن کامل حد فاصل میان جامعه با انضباط و زندان)؛ 3- لومپن شدن سریع رهبران اتحادیه های کارگری، که اقدامات خشن حکومت ترور و وحشت نیز در برابر آن­ها بی تاثیر بوده و آن­ها را بر عکس فاسدتر می­کند و تنها پادزهر آن ایده آلیسم و فعالیت اجتماعی توده­ها و آزادی نامحدود سیاسی است. این یک قانون موکد عینی است، که هیچ حزبی نمی­تواند از آن مصون بماند.

دموکراسی و دیکتاتوری

اشتباه اصلی تئوری تروتسکی و لنین در همین است، که آن­ها – عینا مانند کائوتسکی – دیکتاتوری را در مقابل آزادی قرار می­دهند. هم بلشویک­ها و هم کائوتسکی مساله را به این صورت مطرح می­کنند: «یا دیکتاتوری یا دموکراسی.» طبیعی است که کائوتسکی، دموکراسی – در حقیقت، دموکراسی بورژوایی – را انتخاب می­کند؛ زیرا او آن را تنها آلترناتیو در برابر تحول سوسیالیستی تلقی می­نماید. بر عکس، لنین و تروتسکی بر خلاف دموکراسی، دیکتاتوری را انتخاب کرده­اند و به این ترتیب، دیکتاتوری عده­ی معدودی از افراد – یعنی در واقع دیکتاتوری بر اساس نمونه­ی بورژوازی – را برگزیده­اند. این دو قطب مخالف هر دو به یک اندازه از سیاست واقعی سوسیالیستی به دور هستند. وقتی پرولتاریا به قدرت برسد، به هیچ وجه نمی­تواند طبق مصلحت اندیشی کائوتسکی به بهانه­ی «ناپختگی کشور»، از تحول سیاسی چشم بپوشد و خودش را صرفا وقف دموکراسی نماید، بدون آن که به این ترتیب به خود، به انترناسیونال و به انقلاب خیانت کرده باشد. او باید بلافاصله به اقدامات سوسیالیستی، آن هم به پر انرژی­ترین، آشتی ناپذیرترین و بی پرواترین وجه دست بزند، یعنی دیکتاتوری کند؛ اما دیکتاتوری طبقاتی و نه دیکتاتوری یک حزب یا یک دار و دسته؛ دیکتاتوری طبقاتی به وسیع­ترین شکل اجتماعی، بلامانع­ترین شرکت فعالانه­ی توده­های مردم و هم راه با دموکراسی نامحدود.

تروتسکی می­نویسد: «ما به عنوان مارکسیست هرگز خدمت گذار بُت دموکراسی نبوده­ایم.» مسلم است، که ما هرگز خدمت گذار بُت دموکراسی نبوده­ایم، اما هرگز خدمت گذار بُت سوسیالیسم یا مارکسیسم هم نبوده­ایم. آیا از این نتیجه می­شود، که ما مجاز هستیم سوسیالیسم و مارکسیسم را هم – اگر مطابق میل­مان نباشد – به زباله دانی بیفکنیم؟ تروتسکی و لنین نفی زنده­ی این سئوال هستند. ما هرگز خدمت گذار بُت دموکراسی ظاهری نبوده­ایم. این، فقط بدان معنا است که ما پیوسته میان هسته­ی اجتماعی و شکل سیاسی دموکراسی بورژوایی اختلاف قائل می­شویم. ما همواره هسته­ی اجتماعی نابرابری و عدم آزادی را که در زیر پوسته­ی شیرین برابری و و دموکراسی ظاهری وجود داشت، بر ملا می­ساختیم، اما نه به این خاطر که آن را مردود سازیم، بلکه به خاطر آن که طبقه­ی کارگر را تعریض نماییم که به این پوسته­ی شیرین قناعت نکند، بلکه قدرت سیاسی را قبضه نماید، تا این پوسته را از محتوای اجتماعی نوینی مملو سازد. این وظیفه­ی تاریخی پرولتاریا است، که وقتی به قدرت رسید به جای آزادی بورژوایی، آزادی سوسیالیستی به وجود آورد، نه این که هر گونه آزادی را از میان ببرد. البته آزادی سوسیالیستی در مدینه­ی فاضله – یعنی وقتی زیربنای اقتصادی سوسیالیستی به وجود آمد – آغاز نمی­شود، تا به عنوان هدیه­ی کریسمس به ملت سر به زیر و مطیعی که با وفاداری از یک مشت دیکتاتورهای سوسیالیست پشتیبانی کرده است، داده شود. دموکراسی سوسیالیستی با از بین رفتن حکومت طبقاتی و آغاز ساختمان سوسیالیسم در یک زمان آغاز می­شود. در لحظه­ی به قدرت رسیدن حزب سوسیالیست آغاز می­گردد و چیزی جز دیکتاتوری پرولتاریا نیست.

آری، دیکتاتوری! اما این دیکتاتوری بستگی به نوع به کار بردن دموکراسی دارد و نه در از میان بردن آن. و عبارت است از دخالت قاطع و مصممانه در حقوق به دست آمده و مناسبات اقتصادی جامعه­ی بورژوازی، که بدون آن­ها تحول سوسیالیستی تحقق ناپذیر خواهد شد. اما این دیکتاتوری باید کار یک طبقه باشد و نه کار یک یک اقلیت کوچک رهبران به نام طبقه­ی کارگر؛ یعنی باید در هر قدم با شرکت فعالانه­ی توده­ها به وجود آمده باشد و تحت تاثیر بلاواسطه­ی آن­ها قرار داشته باشد، تحت کنترل مجموع جامعه بوده و از آموزش سیاسی روز افزون توده­های مردم ناشی شده باشد.

بلشویک­ها هم اگر زیر فشار وحشت ناک جنگ، اشغال آلمان­ها و سایر دشواری­های غیر عادی مربوطه قرار نگرفته بودند، مسلما تاکنون بدین گونه عمل می­کردند. این دشواری­ها عواملی هستند، که هر یک از آن­ها می­تواند سیاست سوسیالیستی را – که حاوی بهترین نظریات و شایسته ترین اصول است – مختل سازد.

به کار بردن ترور در سطح رسمی به وسیله­ی دولت شوراها، آن هم در آخرین مراحل قبل از سقوط امپریالیسم آلمان (از زمان ترور کنسول آلمان)، استدلال تند و خشنی بیش نیست. این حقیقت کلی هم که انقلاب­ها را با گُلاب غسل تعمید نمی­دهند، چندان مستحکم نمی­باشد.

هر چه در روسیه می­گذرد، قابل فهم است. و در حکم سلسله زنجیر گریز ناپذیری از علت­ها و معلول­هاست، که ابتدا و انتهای آن عبارت از بی کفایتی پرولتاریای آلمان و اشغال روسیه توسط امپریالیسم آلمان است. اگر انتظار داشته باشیم، که لنین و رفقایش در چنین شرایطی زیباترین دموکراسی و یا آن که دیکتاتوری پرولتاریایی نمونه­ای را عرضه کنند و اقتصاد سوسیالیستی شکوفایی بسازند، به معنای آن خواهد بود که از آن­ها کاری مافوق قدرت انسانی را توقع داریم. آن­ها با روش قاطعانه­ی انقلابی خود، قدرت عملی نمونه­ی خود، و وفاداری خلل ناپذیرشان نسبت به سوسیالیسم بین­المللی، آن چه را که در چنین شرایط دوزخی­ و دشواری امکان پذیر بوده است به بهترین وجهی انجام داده­اند. خطر از آن جا ناشی می­شود، که آن­ها بخواهند از یک ضرورت، فضیلت بسازند و بخواهند تاکتیکی را – که اجبارا در چنین شرایط دشواری بر آن­ها تحمیل شده است – حالا از نظر تئوری در تمام موارد تثبیت نمایند و آن را به عنوان نمونه­ی تاکتیک سوسیالیستی پرولتاریای جهانی توصیه کنند، تا مورد تقلید دیگران نیز قرار گیرد. وقتی آن­ها به این نحو در مقابل خود قرار می­گیرند و خدمت واقعی و تردیدناپذیری که انجام داده­اند را زیر پوشش اقدامات غلطی مخفی می­کنند که به حکم اجبار به آن­ها تحمیل شده بود، در آن صورت آن­ها خدمت نامطلوبی به همان سوسیالیسم بین­المللی می­کنند که به خاطر آن جنگیده و مرارت کشیده­اند. زیرا آن­ها می­خواهند همه­ی انحرافانی که در روسیه به علت جبر و اجبار رخ داده است را به عنوان کشفیات تازه­ای حفظ کنند؛ حال این که این خطاها در تحلیل نهایی چیزی به جز عوارض جانبی ورشکستگی سوسیالیسم بین­المللی در وضعیت کنونی جهان نیستند.

بگذارید سوسیالیست­های دولتی آلمان فریاد بزنند و حکومت بلشویک­ها را در روسیه تصویر زشتی از دیکتاتوری پرولتاریا بنامند. اگر چنین بوده باشد، به علت آن است که این درست محصول روش پرولتاریای آلمان است، که تصویر نازیبایی از مبارزه­ی طبقاتی سوسیالیستی بود. همه­ی ما تحت قانون تاریخ قرار داریم و نظام اجتماعی سوسیالیستی فقط به صورت بین­المللی انجام پذیر است. بلشویک­ها نشان دادند، که می­توانند همه­ی کارهایی را – که یک حزب اصیل انقلابی قادر است در حدود امکانات تاریخی مربوطه انجام دهد – عملی سازند. قرار نبوده است آن­ها معجزه نمایند؛ زیرا یک انقلاب پرولتاریایی نمونه و بی عیب و نقص، آن هم در یک کشور ایزوله شده و فرسوده از جنگ جهانی که به وسیله­ی امپریالیسم سرکوب گشته و مورد خیانت پرولتاریای جهانی قرار گرفته، یک معجره است. مساله بر سر این است، که در سیاست بلشویکی اصل را از فرع و هسته را از جریانات اتفاقی تمیز دهیم. در این دوره­ی اخیر، که ما در آستانه­ی آخرین مبارزات قطعی در سراسر جهان قرار داریم، مساله­ی حاد روز مهم­ترین مشکل سوسیالیسم بوده و هست. و آن عبارت از این یا آن جزییات تاکتیکی نیست، بلکه عبارت از قدرت عملی پرولتاریا، نیروی فعاله­ی توده­ها و به طور کلی خواست و اراده­ی به قدرت رسیدن سوسیالیسم است. در این زمینه، لنین و تروتسکی و رفقای­شان اولین کسانی هستند، که به پرولتاریای جهان سرمشق دادند. هم چنین اولین کسانی هستند، که می­توانند با جرات اعلام نمایند: ما بودیم، که شهامت آن را داشتیم!

این عامل عمده و جاودانی سیاست بلشویکی است و در این رابطه، این خدمت جاودانه­ی تاریخی آن­هاست که با قبضه کردن قدرت سیاسی و برخورد عملی با مساله­ی تحقق سوسیالیسم، پیشاپیش پرولتاریای جهانی گام برداشتند و جدال میان سرمایه و کار را در سراسر جهان به شدت گسترش دادند. این مساله فقط در روسیه می­توانست مطرح گردد، اما راه حل آن نمی­توانست در روسیه ارائه شود. در این رابطه، آینده در همه جا به «بلشویک­ها» تعلق دارد.

* * *

توضیحات مترجم:

1- یرس بیشرها: در اصل به معنای پیرتر است. یرس بیشرها، گروهی از مسیحیان پروتستان هستند و وجه تسمیه­ی آن­ها این است که طرف داران این مکتب دینی، روسای مذهبی خود را از میان مسن ترین افراد خود انتخاب می­کنند. یرس بیشرها بیش­تر در آمریکا و اسکاتلند زندگی می­کنند؛

2- جناح­های مختلف انقلاب بزرگ انگلستان (1649-1642) هستند. استقلال طلبان مخالف کلیسای دولتی بودند و «مساوات گرایان واقعی»، جناح افراطی آن­ها بودند. «جنبش دیگگر»، یعنی «مساوات گرایان واقعی»، جنبش روستاییان تهی دست بود، که در راه از بین بردن نابرابری در مالکیت زمین و ملک مبارزه می­کرد. این جنبش به وسیله­ی قهر نظامی سرکوب شد؛

3- پاول میلیوکویچ، بنیان گذار و رهبر دموکراتیک قانونی «حزب کادت­ها»، بزرگ­ترین حزب لیبرال روسیه، بود؛

4- الکساندر کرنسکی، در ژوئیه 1917 نخست وزیر و فرمانده­ی کل قوای روسیه شد. در اکتبر، توطئه­ی یورش به پتروگراد را – که بلشویکی شده بود – سازمان دهی کرد، اما با عدم موفقیت روبرو شد و مجبور به فرار از روسیه گشت؛

5- در روز دوم دسامبر 1917، یعنی چند هفته پس از انقلاب اکتبر، مذاکرات صلح میان آلمان و روسیه در برست لیتوفسک آغاز شد. ریاست هیات نمایندگی شوروی را تروتسکی بر عهده داشت. از آن جا که آلمان می­خواست ضمن این قرارداد، شرایط بسیار نامناسبی را به روسیه تحمیل کند، اختلافاتی در حزب کمونیست شوروی بروز کرد. لنین بر سر عقد فوری قرارداد صلح پافشاری می­کرد، در حالی که «کمونیست­های چپ» خواستار انتقال انقلاب به درون اروپای غربی بودند. سرانجام لنین نظز خود را پیش برد و در روزهای یکم تا سوم مارس 1918، قرارداد صلح به امضا رسید؛

6- حکومت اوکرایی (رادا)، در فوریه­ی 1918 صلح جداگانه با آلمان را منعقد ساخت و به ارتش­های آلمان و اتریش اجازه داد، که وارد خاک اوکرایین بشوند؛

7- کاربونتس­ها، واحدها و معیارهای مخصوص اوکرایین؛

8- اونیورسال­ها، منظور بیانیه هایی است، که در سال 1917 در رابطه با خودمختاری اوکرایین صادر می­شدند؛

9- مانرهایم، فرمانده­ی ارتش فنلاند، که به کمک آلمانی­ها انقلاب 1918 در فنلاند را سرکوب کرد؛

10- در این جا ظاهرا منظور تیرباران 500 اسیر توسط «چکا» است، که در پتروگراد به خاطر انتقام قتل اوریزکی – رئیس «چکا» – در پتروگراد صورت گرفت. اوریزکی به دست یکی از سوسیال رولوسیونرها کشته شده بود؛

11- تروتسکی این اثر را در سال 1918 نوشت؛

12- سرتلی از طرف تزار مامور تدوین قانون اساسی جدید روسیه و تشکیل مجلس موقت شده بود؛

13- ناردونیکی (خلق) یک جنبش روشن فکران انقلابی بود، که در 1870 شروع شد. این­ها بیش­تر در میان دهقانان زندگی می­کردند، تا در آن جا ایده­های انقلابی خود را اشاعه دهند؛ زیرا که دهقانان را نیروی واقعی انقلابی می­دانستند. مشاجرات و بحث و جدل­های شدیدی میان مارکسیست­ها و نارودنیک­ها صورت گرفت. در 1901، چند دسته­ی افراطی نارودنیکی متحد شدند و حزب سوسیال رولوسیونرها را به وجود آوردند. منظور تروتسکی در این جا این حزب است؛

14- آوکسنتیوف، وزیر کشور حکومت کرنسکی بود؛

15- هرشل، ستاره شناس انگلیسی بود، که در اواسط قرن هیجدهم سیستم گردش اجرام سماوی را کشف کرد؛

* * *

توضیح «نگاه»:

این ترجمه از روی یک جزوه­ی قدیمی برای درج در این دفتر «نگاه» تایپ مجدد و توسط جعفر رسا با نسخه­ی انگلیسی آن مطابقت و ویرایش شده است. متاسفانه، نام مترجم فارسی این اثر و ناشر آن در این جزوه آورده نشده است.

Permanent link to this article: https://workersocialist.org/%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8-%d8%b1%d9%88%d8%b3%db%8c%d9%87-%d8%a8%d8%b1%da%af%d8%b1%d9%81%d8%aa%d9%87-%d8%b4%d8%af%d9%87-%d8%a7%d8%b2-%d9%86%d8%b4%d8%b1%db%8c%d9%87-%d9%86%da%af%d8%a7%d9%87/

Leave a Reply

Your email address will not be published.