نقد چپ از موضع طبقه کارگر

نقد چپ از موضع

طبقه کارگر

                                     ناصر

                                    مقدمه: طبقه کارگر با کالا بودن نیروی کارش در بازار جهانی، با موقعیت خاص و یک سانش در پروسه تولید همۀ کشورها، با عدم تملکش بر وسایل تولید و بیگانه بودنش از محصولات کار خویش، طبقه ایست واحد، متکی به ذات، دارای منافع مشترک جهانی و به گفته مارکس فارغ از “هرگونه جنبه ملی” (1) زندگی کارگر با زن و فرزندانش، درهیچ کشوری، دارای هیچ وجه مشترکی با زندگی بورژوازی نیست. لیک زندگی طبقات دیگر، از بورژوای بزرگ تا متوسط از خرده پای شهری تا روستایی از اشرافیت فیودال تا دهقان، دارای وجوهات کمابیش مشابه و جنبه های مشترکند. از این رو، کارگر طبقه ایست مطرود از همۀ طبقات، تاریخاً محکوم به کار مزدی و نتیجتاً در تضاد آشتی ناپذیر با کلیه طبقات دیگر اجتماعی. بدین مناسبت طبقه کارگر دارای عقاید اجتماعی و ادبیات مبارزاتی مخصوص بخود است که مُهر استثمار و بردگی عصر سرمایه انحصاری و سرمایه وابسته را بر جبین خورده است؛ لذا، کارگران طبقه ایست تاریخی برای انجام وظایف تاریخی یعنی انقلاب بمفهوم خاص کلمه (کارگری) و لغو مالکیت خصوصی.

    تاریخ هستی طبقه کارگر همان آغاز مبارزه وی علیه طبقه سرمایه دار، برای ادامه حیات و آزادی است. بی تردید، تاریخ مبارزه کارگران مرتبط با تاریخ مبارزه سایر ستمکشان است. اما در شکل، محتوا و پی آمد، هرگز ادامه همان مبارزه نیست؛ زیرا طبقه کارگر نه همان بردگان باستان نه سرواژ نه دهقان و نه هم نظام سرمایه داری و شیوه استثمارش، همان شیوه استثمار قدیم است. پس پی آمد نبرد طبقه کارگر علیه سرمایه دار نیز شبیه به نتایج مبارزات تاریخی سایر ستمکشان (انتقال شکلی از استثمار به شکل دیگرش) نیست؛ بلکه الغاء مالکیت خصوصی و پایان کلیه اشکال استثمار انسان از انسان برای ابد است. بناءً، کارگران با تیوری و سلاح نیاز زمان خود ( حزب کمونیست کارگری ) به میدان آمده؛ یعنی تیوری ایکه بازتاب ذهنی مبارزات جاری این طبقه علیه سرمایه دار بوده به وسیله کارگران پیشرو و ایدئولوگ های مدافع منافع این طبقه (مارکس، انگلس و لنین) تا سطح علم رهایی کارگران و تمام بشریت ارتقا یافته است؛ پیوسته با این، روابط پراکنده مبارزاتی این طبقه در یک پروسه تدریجی با افت و خیز تا سطح وسیله واحد و منضبط سیاسی ( حزب ) حدادی شده است. بدین محاسبه تیوری، ایدئولوژی و حزب طبقهٔ کارگر سه سلاح خاص مرتبط با هم این طبقه در میدان نبرد با طبقه سرمایه دار است. تجارب مبارزات کمونیست ها ثابت ساخته که بدون تجهیز طبقه کارگر با این سه سلاح، بخصوص بدون سچه نگه داشتن تیوری و ایدئولوژی سوسیالیسم کارگری منحیث رهنمای عمل از نفوذ عناصر خرده بورژوازی که با شعارهای کاذب و تند انقلابی، چون: تفنگ گرفتن، چریک شدن، ضد امپریالیست بودن، به گفته لنین پیوسته در این طبقه نفوذ میکند، اما در برابر سرمایه خودی و سودش – که به قول مارکس سرنگونی اش وظیفه ” درجه اول ” طبقه کارگر هر کشور است – سر تعظیم فرود میآورند؛ برای طبقه کارگر غیر ممکن است که برآمد طبقاتی مستقل خود را حفظ کرده برنده میدان از سرمایه دار، در این نبرد بزرگ تاریخی باشد. بدین محاسبه در زمان ما ( 1392 ) که عقاید مارکس، انگلس و لنین بوسیله جریان های خرده بورژوازی ( خلق گرا، ملت گرا و دهقان گرا ) از هر سو وصله کاری شده، بدون نقد و مبارزه صریح و بی گذشت علیه این وصله کاران، کمونیست ها نمی توانند یک گام مارکسیستی در تیوری و پراتیک بجلو بردارند.

   در افغانستان از یک طرف تیوری و ایدئولوژی چپ مورد بحث ما در قالب ادبیات خرده بورژوای دهقانی عمدتاً از چین آمد – البته ما مخالف وارد شدن ( پذیرفتن ) تیوری و ایدئولوژی نیستیم، تیوری و ایدئولوژی مارکس هم منشأ اروپایی دارند؛ بحث ما روی ارتجاعی بودن این تیوری و ایدئولوژی است – از جانب دیگر این تیوری و ایدئولوژی از همان ابتداء جذب افراد و حلقه هایی از روشنفکری شد که هرگز به طبقه و جنبش کارگری رابطه ارگانیکی نداشتند. بر این مبنا طی نیم قرن اخیر، جنبش چپ افغانستان در تحلیل از جامعه ناردونیست و در مبارزه سیاسی –  ایدئولوژیک، پوپولیست و ناسیونالیست باقی ماند. از این رو، در برنامه و خط مشی های هیچ یک از سازمان های این چپ، استقلال مبارزاتی طبقه کارگر ( جوهر مارکسیسم )، ایجاد حزب سوسیالیست کارگری، نقد سرمایه و سرنگونی این سیستم، در مرکز کارش قرار نگرفت و اکنون نیز این انحرافات اساسی با جمع محفل بازی ها همچنان ادامه دارند. تعدادی از روشنفکران این چپ برمبنای قومی، سمتی و یا روابط مانندش خیلی ها “افتخار” دارند که چند روشنفکر بی خبر از تیوری های مارکس را با حفظ همان افکار کهنه و خاک خورده خرده بورژوایی دور خود میچرخانند و به عقل کل وانمود ساختن خود میان آنها، فخر میفروشند. لیک اگر احیاناً از این دسته روشفکران به نحوی سوال شود که: آیا “چه باید کرد؟” لنین را خوانده یی؟ بی تردید این گروه این پرسش را توهین به خود میداند. زیرا ممکن است چند بار خوانده باشد؛ ولی جان مطلب این است که: در رابطه با ارتجاعی بودن خرده کاری، محفل بازی و متقابلاً احساس مسوولیت این افراد در برابر ایجاد یک تشکل منضبط کارگری، در واقعیت امر هرگز چیزی نیاموخته اند. بهر حال این چپ خود خواه خرده بورژوا حاضر نیست به اشتباهات خود در تیوری و شکست آن در پراتیک پنجاه ساله اعتراف کند و با انتقاد از خود به کمونیسم کارگری روی آورد.

    باری، بسانی که منشأ آگاهی کمونیستی یعنی تیوری مارکسیستی، همان مبارزه حی و حاضر خود طبقه کارگر علیه نظام سرمایه داری است و نه اختراع کدام مصلح جهان، مفهوم ” کمونیسم ” و معنای عبارت پراتیکی ” لزوم تغییر اساسی سازمان کلیه جامعه ” انسانی (2) نیز دقیقاً انعکاس ذهنی جنبش روزمره کارگران است که بوسیله مارکس و انگلس در آثاری، چون: ” فقر فلسفه”، ” ایدئولوژی آلمانی “، ” مانیفست حزب کمونیست “، “گروندریسه”، کاپیتال و نظایرش، منحیث تیوری های سوسیالیسم علمی، اقتصاد سیاسی و فلسفه (ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک) جهت نقد نظام سرمایه داری، واژگونی سیاسی این سیستم و الغای مالکیت خصوصی، تدوین شده، تا طبقه کارگر و به قول لنین تمام اهالی آزادیخواه این را بیآموزند و بکار گیرند؛ نه این که این تیوری را به سانی که در فوق اشاره شد، با ادبیات بورژوازی بیآلایند و از جوهر انقلابی ( مبارزه بین کار و سرمایه ) تهی اش سازند.

    هدف ما از یاد آوری مسایل فوق این است که: پیکار میان کارمزدی و سیستم سرمایه داری یک مبارزه خاص تاریخی، اساساً بین دو طبقه اجتماعی کارگر و سرمایه دار است، نه مثلاً مبارزه کارگران + دهقانان + خرده مالکان + “بورژوازی ملی ” علیه فیودالیسم، علیه تاجران (“بروکرات – کمپرادور”) و یا مبارزه ناسیونالیستی ” ملت ” ها علیه استعمار و امپریالیسم؛ یعنی چیزی که با ادبیات کمونیسم کارگری از لحاظ وظایف تاریخی بی ربط و بی معناست. اما قسمی که در فوق اشاره شد، چپ پوپولیست و ناردونیست ما نیم قرن است که با حدت و شدت وصف ناپذیری مصروف تبلیغ و ترویج این حدیث و این داستان ( عقاید خرده بورژوازی ) است.

    در تیوری های مارکس، انگلس و لنین طبقات بینابینی ایکه در فوق نسبت به آنها اشاره شد با جمع اشرافیت فیودال، از لحاظ اجتماعی و اقتصادی در یک جبر رقابتی، به وسیله تولید بزرگ روز تا روز به دو سمت (کارگر و سرمایه دار) در حال تجزیه اند و به گفته لنین از همین رو طبقات بی ثبات و بینابینی خوانده میشوند. و باز، این هم برای چپ ما بسیار آموزنده است که: سه طبقه ( دهقان، خرده بورژوازی و سرمایه متوسط ) با قید بی ثباتی شان به بیان مارکس طبقات ” مرتجعند ” (3) زیرا میخواهند چرخ تاریخ را به عقب برگردانند. به همین سبب در ترکیب حزب طبقه کارگر، در ایدئولوژی کارگری و انقلاب اجتماعی ( استقرار دیکتاتوری پرولتایا و لغو مالکیت خصوصی )، برای طبقات یاد شده هرگز جایی وجود ندارد، مگر اینکه از طبقه خود ببرند بسوی طبقه کارگر روی آورند. اما بنا به گفته مارکس در ایدئولوژی آلمانی و تجارب لنین در انقلاب بورژوا دموکراتیک روسیه، طبقه کارگر در زمان خاص فقط از لحاظ سیاسی، مثلاً برای سرنگونی نظام سرمایه داری، تاکتیکاً با همه ستمکشان دموکرات و متمایل به برنامه سیاسی کمونیست ها، مجاز به ائتلاف های موقت است؛ نه کم و نه بیش از این.

   با تذکر نکات فوق، حال اگر هر کمونیستی، برنامه های کاری کلیه سازمان های چپ پوپولیست و ناردونیک افغانستان را در نیم قرن اخیر با دقت مرور نماید، به سادگی پیداست که این چپ در مراعات اصول و پرنسیب های اساسی تیوری کمونیسم کارگری و ایجاد حزب این طبقه، دچار یک انحراف 180 درجه ای در اصول و  “پرنسیپ فروشی ” های آشکار تیوریک بوده است. آنچه را که اسناد چپ پوپولیست و نارودنیک در خود حفظ دارند نه مسائل برنامه ای حزب سوسیالیست کارگری و نه سبک کار کمونیستی برای آگاه ساختن، بسیج کردن و کارگری ساختن جنبش و در نتیجه ایجاد حزب برای یورش به دژ سرمایه؛ بلکه مسایلی است، چون: وطنپرستی رادیکال علیه امپریالیسم و استعمار، کرنش و آشتی با سرمایه خودی، ایجاد جبهه از 4 طبقه، بنای ارتش خلق، آغاز جنگ خلق، جنگ طولانی توده ای، جنگ های ملی و قومی، تدارک پایگاه های روستایی، توزیع زمین به دهقان، محاصره شهرها از طریق دهات، زدن فیودال، سرمایه تجاری و استقرار دیکتاتوری 4 طبقه به رهبری به اصطلاح طبقه کارگر؛ یعنی ادبیات برنامه ای چپ های ما با ادبیات برنامه ای سوسیالیسم کارگری که مارکس و لنین روی آن پا فشاری دارند قطعاً بی ربط بوده و در نتیجه برای مجموعه سازمان های این چپ، نقد نظام سرمایه داری، سرنگونی این سیستم، استقرار دیکتاتوری پرولتاریا و الغاء مالکیت خصوصی که اصول و شاخصه های اساسی کمونیسم کارگری میباشند، مطرح نبوده و نیستند؛ آنچه که این مجموعه در پنجا سال برای تحققش در تلاش بوده است: صنعتی شدن کشور، حاکمیت بورژوازی، ملیتاریسم، استثمار هرچه بیشتر طبقه کارگر و وارد شدن به بازار رقابت با سرمایه های مالی جهان، است. چیزی که در چین، کوریای شمالی و ویتنام اتفاق افتاد. اما چرا چنین بوده؟ زیرا، سازمان ها و حلقات این چپ “اندیشه مائو” و یا “مائوئیسم ” را عصاره و یا مرحله سوم تکاملی تیوری های مارکس، انگلس و لنین میدانسته اند؛ در حالیکه بین این طرز تلقی و مشخصه های اساسی تیوری های مارکس و لنین پارادوکس های روشن و جدی وجود دارند که باهم قطعاً ناسازگارند. توجه کنیم به مختصات تیوریهای ” رادیکال ” این چپ و تضادش با اصول و مشخصه های سوسیالیسم کارگری مارکس و لنین:1) این چپ پوپولیست است  2) این چپ رویزیونیست است  3) این چپ ناردونیک است 4) این چپ، چپ تخیلی است.

                                            1

                                   چپ پوپولیست

 

در ادبیات مارکس، کمونیسم چیزی نیست بجز نقد و سرنگونی کل نظام سرمایه داری بوسیله جنبش آگاه و متشکل ( حزب ) طبقه کارگر، استقرار حاکمیت این طبقه، الغاء مالکیت خصوصی، رهایی انسان از همهٔ خود بیگانگی ها و قرار گرفتن ثروت موجود جهان در خدمت حال و آینده بشریت آزاد.

    اما این جهانی روی سر استاده را با هیچ تیوری مربوط به سایر طبقات نمی توان سر راسته ساخت؛ مگر با تیوری علمی ای که بازتاب جنبش طبقه کارگر علیه استثمار کارمزدی نظام سرمایه داری است. به عبارت ساده نظام سرمایه داری را فقط با تیوری و تشکلی میتوان نقد و سرنگون ساخت که از خود جنبش کارگری در تضاد با نظام سرمایه داری منشأ گرفته و در پراتیک مبارزاتی بوسیله کارگران پیشتاز و ایدئولوگ های مدافع منافع این طبقه تا سطح علم رهایی طبقه کارگر و رهایی نوع  بشر ارتقا یافته است. باری، برای ساقط کردن نظام فاسد سرمایه داری میباید با اسلحه ( تیوری و حزب ) طبقه کارگر به وسیله خود این طبقه، به جنگ رفت؛ نه با اسلحه ( تیوری و حزب) بورژوازی؛ نظیر: ادبیات ( تیوری ) و تشکل های مخلوط کارگری – دهقانی، خلقی و ناسیونالیستی. کلکتیو ادبیات و تشکل این اخیری ها، در هر قالبی که انداخته شود و به هر شکلی که تبارز نمایند همه متعلق به خانواده سرمایه اند نه مربوط به طبقه کارگر. طبقه کارگر با حفظ اکید استقلال مبارزاتی خویش میتواند در اوضاع خاص با سایر طبقات و کتله های اجتماعی متمایل به برنامه کاری این طبقه، علیه دشمن اساسی ( سیستم سرمایه داری ) ائتلاف های سیاسی داشته باشد؛ ولی در این ائتلاف ها طبقه کارگر مجاز نمی داند تا دموکراسی پیگیر کارگری خود، نظیر: آزادی عمل در مبارزه طبقاتی، آزادی تشکل و آزادی بی قید و شرط مسایل ایدئولوژیک را، بنا بر فرمول لنین نه در سطح خواست ها و اعتقادات موئتلیفین، همسنگ سازد و نه با آنها امتزاج دهد.

    دیدگاه های فوق در مقدمه و متن، سر راست بر میگردد به مسایل کلیدی و فکت های اساسی تیوری – پراتیک مارکس، انگلس  و لنین: 1 ) مارکس در رابطه با منشأ کمونیسم کارگری گفت: ” … آگاهی کمونیستی از این طبقه ( کارگر ) صادر میشود، البته ممکن است در میان طبقات دیگر نیز این آگاهی از طریق مشاهده و تأمل در وضع این طبقه پیدا شود ” (4) معنای تز مارکس این است که: زندگی طبقه کارگر از همان بدو پیدایش، برای ادامه حیات مادی خود و به کف آوردن ابتدایی ترین آزادی ها از چنگ سیستم کارمزدی سرمایه، توام با مبارزه بوده و این مبارزه از متن خود به بیرون انعکاس مییافته روی عناصر و کتله های سایر طبقات اثر میگذاشته است. به عبارت دیگر، این انعکاس مبارزه عملی روزانه و مستقل طبقه کارگر علیه سرمایه دار بوده است که ابتدایی ترین مفهوم کمونیسم را در آغاز یک دوران نوین تاریخی ( حاکمیت بورژوازی ) به بیرون انعکاس داده و مارکس و انگلس از طریق ” مشاهده” و “تأمل” از آن متأثر شده و این انعکاس را با استفاده از پیشرفت علوم تا سطح علم رهایی بشریت ارتقاء داده اند. به این مناسبت: اولین مبارزات کمونیستی مستقل طبقه کارگر، شکل فردی، موقت، غریزی، ناتراش و غیر سیسماتیک را داشته؛ ولی بهر حال قبل از این که “مانفیست حزب کمونیست” منحیث برنامه کاری اتحادیه کمونیست ها در سال 1848 بوسیله مارکس و انگلس تدوین گردد، جنبش معین مستقل کارگری وجود داشته که خود را کمونیست مینامیده و بخودی خود تا این حد رشد کرده بود که به تحولات صرفاً سیاسی جامعه قانع نشده خواهان ” تغییر اساسی سازمان کلیه جامعه ” باشد 2) انگلس تز فوق مارکس را چنین توضیح داد و در ضمن واضح ساخته که چرا وی و مارکس نام “مانیفست” را کمونیست گذاشتند، نه سوسیالیست: ” هنگامیکه ما این کتاب را مینگاشتیم نمی توانیستیم آن را مانفیست سوسیالیستی بنامیم. در سال 1847 نام سوسیالیست از طرفی به طرفداران سیستم های مختلف تخیلی مانند طرفداران اوئن در انگلستان و فوریه در فرانسه اطلاق میشد که هر دوی آنها دیگر بصورت طریقت های محدود در آمده و به تدریج در حال زوال بودند؛ و از طرف دیگر به انواع افسونگران اجتماعی اطلاق میشد که وعده میکردند، بی آنکه کوچکترین ضرری به سرمایه و سود آن وارد شود، کلیه مصائب اجتماعی را بوسیله وصله کاری های گوناگون چاره کنند. در هر دو حالت این ها افرادی بودند که در خارج جنبش طبقه کارگر قرار داشتند و دیدگان خود را بیشتر به طبقات ” تحصیل کرده ” دوخته و از آنها کمک میطلبیدند. و اما آن قسمت از طبقه کارگر، که به غیر کافی بودن تحولات صرفاً سیاسی معتقد شده بود و لزوم تغییر اساسی سازمان کلیه جامعه را اعلام مینمود، در آن ایام خود را کمونیست مینامید. این یک کمونیسم زمخت و ناتراشیده و کاملاً غریزی بود؛ ولی این کمونیسم بتدریج به نقطه اساسی دست مییافت و در محیط طبقه کارگر باندازه کافی نیرومند شده بود … بدین ترتیب در سال 1847 سوسیالیسم جنبش بورژوازی بود و کمونیسم جنبش طبقه کارگر ” (5) حال به وضاحت تمام دیده میشود که مارکس و انگلس فقط به این منظور نام برنامه اتحادیه کمونیست ها را “کمونیست” انتخاب نکردند که “سوسیالیسم” در ماهیت خود بیانگر جامعه سرمایه داریست و نمیتواند در ادبیات کمونیست ها جای داشته باشد؛ بلکه نام برنامه را برای این “کمونیست” انتخاب کردند که آن کمونیسم با وجود غیر آگاهانه و غریزی بودنش از یک طرف جنبش واقعی مستقل طبقه کارگر را بیان میکرد که از متن مبارزه کارمزدی علیه سرمایه داری برخاسته بود از طرف دیگر برای آن جنبش تحولات صرفاً سیاسی مطرح نبود؛ بلکه خواهان تغییر کل سازمان جامعه بود؛ به عبارت ساده این اساساً ماهیت جنبش طبقاتی عملاً موجود و مستقل کارگری و رشد آن جنبش برای آزادی به وسیله خود کارگران از اسارت سازمان اجتماعی موجود بود که مارکس و انگلس را به انتخاب اصطلاح “کمونیست” کشاند؛ نه چیزی اختراع شده نه جنبشی از تحصیل کرده ها نه جنبشی “دهقانی”  ضد فیودالیسم، نه جنبش ” قومی” و ” ملی ” ضد امپریالیسم، ضد استعمار و نه آرمان خرده بورژواها که مثل چپ ما به سرمایه خودی و سودش کاری نداشته و با وصله کاری کلمات فقط وعده میدادند؛ از همین رو کمونیسم را نمیتوان آرزو و آرمان خواند. کمونیسم پراتیک است، جنبش آگاه طبقه کارگر و مستقل از سایر طبقات برای ” تغییر سازمان کلیه جامعه ” یعنی عوض کردن جای کلیه ثروت های جهان که با بیگانه شدن از مالکان اصلیش، بجای وسایل رفاه، آسایش و بالندگی انسان، برعکس ولچک و غرابی شده برای اسارت، ذلالت و حقارت آدمی. پس کمونیسم جنبشی است تاریخی – کارگری برای واژگون کردن این دنیای فاسد استثماری در جهت اعمار دنیای آزاد انسانی. جنبشی که چپ پوپولیست ما شعارهای خلق گرایی، قوم زدگی و ناسیونالیسم مزمن خود را به آن پینه زده و این ابتذال را کمونیسم خوانده؛ ولی در واقعیت امر نسبت به اصول و استقلال مبارزاتی این جنبش و تیوری اش کاملاً بی باور بوده است.

   مارکس انگار، نفوذ رویزیونیسم را در تیوری کمونیسم کارگری، بوسیله روشنفکران از جمله چپ پوپولیست افغانستان پیش بین بود؛ لذا، برای اینکه خاستگاه کارگری و محتوای کمونیسم را باز هم بطور قاطع و روشن از ابهام بیرون کشیده باشد و راه را به روی تمام انحرافات رویزیونیستی در این رابطه بسته باشد؛ گفت: ” نظریات تیوریک کمونیست ها بهیچوجه مبتنی بر ایده ها و اصولی، که یک مصلح جهان کشف و اختراع کرده باشد، نیست. این نظریات فقط عبارت است از بیان کلی مناسبات واقعی مبارزه جاری طبقاتی و آن جنبش تاریخی که در برابر دیدگان ما جریان دارد” (6)

   اکنون برای ما کمونیست ها این بسیار مهم است که بدانیم: این ” بیان کلی مناسبات واقعی مبارزه جاری طبقاتی و آن جنبش تاریخی” چیستند که مارکس رویش تکیه دارد، بار دیگر تأکید مینماید و تیوری کمونیسم را از آن استخراج مینماید؟ این مناسبات واقعی و مبارزه جاری طبقاتی که مارکس به آن اشاره دارد و رویش تأکید میکند؛ مبارزه عملاً موجود در کارخانه، مزرعه، ساختمان، حمل و نقل، رستورانت و اعماق معادن است که بدون وقفه در اشکال و ابعاد مختلف، بین طبقه کارگر و طبقه سرمایه دار روزانه جریان دارد؛ نه بین ” دهقان” و ” فیودال “، نه بین “ملت” و “امپریالیسم”، نه بین پاکستان و افغانستان و نه بین روشنفکر ماتریالیست و “بنیاد گرایی مذهبی”؛ مبارزه بین طبقات و گروه های اخیری انعکاس تضاد بین جناح های مختلف سرمایه و صورتبندی اقتصاد ماقبل سرمایه داریست که ربطی به کمونیسم ندارند؛ اما کمونیست ها مجاز اند که در این نوع مبارزات هم، جناح پیشرو عصر را تشویق و ترغیب نمایند. ولی در میان این همه مسایل پیچیده اجتماعی کلید اساسی مبارزه همان مبارزه طبقاتی بین کار و سرمایه است که آن را دریابیم و روی آن با تمام نیرو تمرکز نماییم. ما در این رابطه در بخش 4 این نوشته روشنتر بحث خواهیم داشت.

   بربنیاد بحث فوق، کمونیسم اصولاً مبارزه بین دو طبقه متضاد تاریخی است یعنی کارگر و سرمایه دار. این دو طبقه اجتماعی دارای خصایل و رسالت های متضاد تاریخی مخصوص بخود اند: خصایل و رسالت طبقه کارگر به نسبت اسارتش در یک جبر اختیاری، مبارزه آگاهانه برای رهایی ابدی خود و کل بشریت است؛ اما سرمایه دار بر عکس خصلتاً در تلاش حفظ و توسعه این اسارت بر مبنای همان جبر اختیاری بر طبقه کارگر است. در این مبارزه تاریخی خصلتاً متضاد، طبقه کارگر در حقیقت امر خلاف حضور فیزیکی سرمایه دار به صفت انسان نیست؛ کارگر نمی خواهد سرمایه دار را جسماً نابود سازد، طبقه کارگر و در رأس حزب کمونیست مهربانترین انسان های روی زمین در تاریخ بشر اند، در افغانستان بسیاری ها به نسبت عدم درک شان کمونیسم را برمبنای اعمال زشت و غیر انسانی احزاب خلق و پرچم و جنایات روس ها تعریف میکنند که در واقعیت امر احزاب خلق و پرچم نه کمونیست بلکه احزاب وابسته نظام سرمایه داری دولتی روسیه بودند؛ بناءً این برداشت بدترین و وارونه ترین برداشت است. کارگران در مبارزه علیه سرمایه میخواهند از کار بیگانه شده تراکم یافته خود نزد سرمایه دار که به شکل زنجیر اسارت انسان درآمده است، این زنجیر را قهراً بشکنند، خود و در نهایت کل بشر را، برای ابد از اشکال بردگی و قیود برهانند. بر این بنیاد طبقه کارگر کدام گروه عقده مند و زورگو یا برعکس کتله مظلومی نیست که نسبت به آن دید بد و یا زاهدانه داشت؛ زیرا در همین افغانستان کنونی زندگی بسیاری از روستایان غیر کارگر بمراتب بدتر از زندگی کارگران در شهر است. بدین مناسبت طبقه کارگر فقط بنا به موقعیت تاریخیش در اقتصاد نظام سرمایه داری طبقه رسالتمند، نیروی نجاتبخش متکی بخود حی و حاضر بروی زمین جهت اشتراکی کردن تملک خصوصی سرمایه دار و ایجاد دنیای نوین آزاد انسانی است. پس محتوای دیدگاه مارکس از موقعیت، خصایل و وظایف تاریخی طبقه کارگر را میتوان چنین خلاصه کرد: الف) طبقه کارگر در مناسبات کلی اجتماعی خود مطرود کلیه طبقات است یعنی با همه طبقات از جمله دهقان، خرده بورژوازی و سرمایه دار متوسط در تضاد اجتماعی قرار داشته برای ادامه حیات خود و خانواده اش در یک جبر اختیاری، برده مزد بگیر سیستم سرمایه داریست ب) این برده مزدی در کل پروسه تولید سرمایه داری در آن موقعیت خاصی قرار دارد که کل هستی نظام سرمایه داری قطعاً وابسته به ” کار مفت ” این طبقه است یعنی اگر کار مفت این طبقه به صورت ارزش اجتماعی نزد سرمایه دار تراکم نیابد دیگر سرمایه ای تولید نخواهد شد، سرمایه دار و سیستم سرمایه داری وجود نخواهد داشت ج) طبقه کارگر طبقه متکی به ذات، تجزیه ناپذیر و جایگاه اش آخرین محل اجتماعی است که وی تاریخاً قرار دارد بناءً این موقعیت اجتماعی در تولید و مناسبات تولیدی به وی رسالت داده تا در اثر جنبش آگاه و متشکلش این دنیای غیر انسانی را دیگرگون و انسانی سازد د) طبقه کارگر از یک طرف با تمام اقشار سرمایه داری در تضاد آشتی ناپذیر قرار دارد یعنی فقط مبارزه ادامه زندگی وی است؛ از جانب دیگر این طبقه نوین از لحاظ متشکل شدن، انضباط پذیری، کسب آگاهی سیاسی طبقاتی، کسب تجارب عملی و رشد کمیت عددی، در حال ارتقا است. اما طبقات مقابل از فیودال که بگذریم که طبعتاً رو به انحطاط میرود، بورژوازی بزرگ با همه خانواره ریزه خوارش ( خرده بورژوازی شهری، روستایی، متوسط و دهقانی ) در حال انگل شدن، تجزیه و در وضعیت جویدن استخوان های هم قرار دارند نه در وضعیت رشد و بالندگی. از این رو، در عصر ما، نتیجتاً برای بود و نبود این دنیای فاسد، در حقیقت امر دو اردو آرایش قوا میدهند: طبقه کارگر و طبقه سرمایه دار. اما در این نبرد تاریخی هر یک میخواهد برای غلبه بر همدیگر بنابر نیاز زمان موئتلیفین سیاسی خود را داشته باشند. یعنی تضاد بین نیروی های مولده با مناسبات تولیدی نظام سرمایه داری حاکم آن تضاد اساسی است که سایر تضاد ها به صفت اقمار در حولش میچرخند؛ پس خلاف بی باوری رفقای پوپولیست و نارودنیست ما نسبت به مبارزه بین کارگر و سرمایه دار، پافشاری روی مبارزه طبقاتی بین کارمزدی و نظام سرمایه داری کلید پیروزی حزب سوسیالیست کارگری است. ولی بدبختانه که همه چپ های پوپولیست ما به نسبت عدم درک شان از تیوری های مارکس و لنین مطرح ساختن ادبیات سوسیالیسم کارگری را چپ روی میدانند؛ لیک این را نمی دانند که تبلیغ و ترویج این ادبیات نه چپ روی بلکه اصول و تز های عام مارکسیسم است که کار ما میبایست برمبنای این تیوری استوار باشد؛ از جانب دیگر اینان که پنجا سال در برابر سرمایه ( ” بورژوازی ملی” ) در برابر ناسیونالیسم ( وطن پرستی ) و در برابر ارتجاع مذهبی ( خواست “جمهوری اسلامی” و “جبهه متحد” ) کرنش کردند، غیر از تلفات سنگین کادرها و اعضا، سر خوردگی در تیوری و پراکندگی در تشکیلات، چه دست آوردی دارند؟ ما یقیین داریم اگر چپ ما از ابتدا با تیوری و ایدئولوژی کارگری وارد میدان میشد و با پرولتایا در پیوند می بود، حال نیرویی بود مطرح در معادلات سیاسی – اجتماعی افغانستان. بنابر گفته انگلس این پا گذاری چپ افغانستان روی زمین سست است که طبقه کارگر این کشور پراکنده و چپ محفل باز ما فاقد هر گونه وجه سیاسی – اجتماعی است.

   انگلس که مانند مارکس کمونیسم را انعکاس ذهنی زاده از اختلافات عملاً موجود نیروهای مولده علیه مناسبات اجتماعی حاکم سرمایه داری میدانسته و از وارد شدن ادبیات بورژوازی در ادبیات کمونیستی دلهره داشت؛ به منظور هشیار باش به مبارزان کمونیست کارگری، نوشت: ” سوسیالیسم جدید چیزی جز انعکاس فکری این اختلاف واقعی و بازتاب ذهنی آن، ابتدا در مغزهای طبقه ایکه مستقیماً از آن رنج میبرد، یعنی طبقه کارگر نیست” (7) باری، انگلس مانند مارکس پیش بین است که ممکن است بوسیله ایدئولوگ های بورژوازی، در تیوری کمونیسم کارگری تقلب صورت گیرد و بورژوازی تیوری های خود را وارد تیوری های کمونیسم زنده انقلابی بسازد و این جنبش که اولین انعکاسش در ذهن خود طبقه کارگر است و بوسیله پیشوایان این طبقه و ایدئولوگ هایی با منشأ غیر کارگری متأثر از ” مشاهده ” و “تأمل” در وضعیت پرولتاریا، چون: مارکس، انگلس و لنین، در سطح شرایط علم رهایی بشریت ارتقا یافته است، با ایده های غیر کارگری آلوده شود و برندگی خود را که همانا مبارزه طبقاتی میان طبقه کارگر و طبقه سرمایه دار است، در اثر نفوذ لاطائلات ادبی؛ نظیر: دهقان گرایی، خلق گرایی، “صنعتی شدن کشور”، دفاع از “بورژوازی ملی”، “وطن پرستی” و رادیکالیسم خرده بورژوایی ضد امپریالیسم که در افغانستان خیلی ها گز و بر یافته است، از موضع کارگری خود خارج شده برندگی اش بی اثر و در حد تیوری دست آموز روشنفکران خرده بورژوا، کند و فاقد جوهر گردد. حال بی تردید عقاید مارکس و انگلس در افغانستان دچار چنین سرنوشت اند.

     اکنون برای ساده شدن استنتاج مان، اگر اصل مبارزه طبقاتی یعنی ” جنبش تاریخی ” عصر خود علیه سرمایه داری انحصاری و سرمایه داری وابسته را در یک تضاد اساسی و محوری بین کار و سرمایه خلاصه کنیم؛ مارکس و لنین  در این مناسبات آشتی ناپذیر دایماً در حال جدل، که یک طرفش مسلماً طبقه کارگر است؛ جنبش این طبقه را جنبش مستقل، واقعی، تاریخ ساز، بر حق و در حال رشد و تکامل ارزیابی میکنند؛ برعکس طرف دیگرش سرمایه داری را در حال طفیلی شدن، تنزل و تاریخاً در وضع کهنه شدن و بی پاسخ ماندن به خواست های بشریت عصر امروز میدانند. بدین سبب، بنیاد تیوری سوسیالیسم کارگری را بازتاب مبارزاتی اردوی کار با سرمایه میسازد که طبقه کارگر رسالتاً باید این سیستم فرسوده و برده ساز را نقد کند، این مناسبات استثماری را بشکند و جایش را به دنیایی که همه برای جامعه و جامعه برای همه اعضای خود کار میکند؛ خالی کند. 3) لنین که در اواخر دهه 80 و اوایل دهه 90  قرن 19 به تبلیغ و ترویج ادبیات سوسیالیسم کارگری و سازماندهی طبقه کارگر در روسیه آغاز به کار کرد، وظیفه بسیار جدی خود دانست که علیه دو انحراف مزمن موجود با قاطعیت تمام برزمد: از یک طرف با اقتصاد دانان نارودنیک که مانند نارودنیک های ما با گیر ماندن در تعصبات خاص خلقی و دهقانی جامعه  را به شیوه مارکس در گروندریسه و کاپیتال برمبنای مناسبات اجتماعی انسان ها در تولید و تبادله به تحلیل نمی گرفتند، بناءً، نه به تولید ارزش اضافه در روسیه باور داشتند، نه به حاکمیت شیوه تولید سرمایه داری در آن کشور و نه کمونیسم را جنبش آگاه و متشکل طبقه کارگر علیه کل نظام سرمایه داری فکر میکردند؛ به عبارت دیگر نه  از نظام سرمایه داری به صفت بستر شکل گیری مبارزه طبقه کارگر علیه نظام سرمایه داری درکی داشتند نه از تیوری کمونیسم کارگری مارکس چیزی میدانستند؛ بناءً این جریان کمونیسم را در وجود مبارزه دهقانان و کانون های تولید ” خلقی ” میدید. از جانب دیگر وجود اپورتونیسم مزمن که به معنای عام کلمه مارکسیسم را دگم خوانده، به دفاع از ” آزادی انتقاد” بر خاسته با گرایشات لاقیدی نسبت به آموزش های مارکس، با خرده کاری، محفل بازی و دنباله روی از جنبش های خود بخودی بدون ایجاد سازمان منضبطی از انقلابیون کارگری، تا حدی شبیه به وضعیت نارودنیک ها و پوپولیست های ما ـ از دهه دموکراسی شاه تا امروز ـ تیوری و ایدئولوژی کمونیستی را در روسیه به ابتذال کشانده بودند. لنین علیه گرایشات عامیانه دهقانی نارودنیک ها و مواضع اپورتونیست ها در مجموع، با تمام قوت به مبارزه بر خاست، دو اثر مهم تیوریک خود: ” توسعه سرمایه داری در روسیه ” را در مقابله با انحرافات کوته بینانه نارودنیک ها و ” چه باید کرد؟ ” را علیه ابتذال جریان های دیگر، نوشت. لنین جوان با قید اعتقاد به وجود ماتریال کمونیسم در متن خود مبارزه طبقه کارگر علیه طبقه سرمایه دار، بقول مارکس “از طریق مشاهده و تأمل” (8) در وضعیت جنبش طبقه کارگر روسیه که فاقد رهبری انقلابی، غیر متشکل و خود بخودی بود؛ به صفت ایدئولوگ زرنگ و بزرگ، در چه باید کرد نوشت: “آگاهی از بیرون به داخل طبقه برده میشود” (9) باری، چه باید کرد؟ در رابطه به اهمیت آموزش تیوری انقلابی مارکس، طرد خرده کاری مزمن محفل ها، حفظ استقلال مبارزه طبقاتی طبقه کارگر در هر اوضاعی، تبلیغات سیستماتیک علیه کل نظام سرمایه داری در زمان واحد، ضرورت ایجاد سازمان انقلابی از کمونیست های حرفه ای ( حزب ) برای رهبری جنبش های خود انگیخته کارگری، در آستانه دایر شدن کنگره دوم در سال 1903، نقش بسزای خود را ایفاء کرد و کاملاً لازم است که بگوییم: ” چه باید کرد؟ ” و ” توسعه سرمایه داری …” آثاریست گران بها و ضروری برای ارتقا بیشتر آموزش کمونیست های کارگری جهت شناخت جامعه، ایجاد حزب و زدودن بی باوری چپ پوپولیست و نارودنیک ما نسبت به تیوی های مارکس، انگلس و لنین “بمثابه علم ” شناخت از وضعیت چپ خرده کار، پراکنده و احساس مسوولیت مبارزه با اپورتونیسم و رویزونیسم کهن سالی تبدیل شده به عادت این چپ. مضاف بر این، لنین طی بیش از 30 سال مبارزه خود، برای بلشویک ها و چپ ما این را در آثار متعدد خود، از جمله ” پرولتاریا و دهقانان “، ” پیرامون برنامه ارضی ” و سایر آثاری در رابطه با برخورد بلشوشک ها نسبت به زمین و دهقانان، آموزش داد: که گاهی استقلال مبارزاتی طبقه کارگر در سیاست، اقتصاد و ایدئولوژی را در مبارزه علیه کل نظام سرمایه داری از یاد نبرند و در حد بینش و اهداف دهقانان و سایر اعضای خانواده بورژوازی تنزل ندهند؛ توزیع زمین به دهقانان را گاهی در برنامه عمل خود نکنجانند و هیچگاه دست باز خود در رابطه با زمین را نبندند، بورژوازی خودی را هرگز ” ملی، مترقی و ضد امپریالیست ” نخوانند و “وطن پرستی” را که شعار سیاسی – ایدئولوژیک بورژوازیست، هرگز شعار مبارزاتی خود نسازند. و در ضمن، چپ ما این درس را نیز در نظر داشته باشد که در جریان جنگ جاپان با روسیه در حواشی انقلاب 1905 لنین هرگز شعار ” وطن پرستی ” نداد و هرگز طبقه کارگر را به دفاع از حکومت و روسیه زیر سلطه تزار ترغیب نکرد، بلکه شعار سوسیال دموکرات ها همان گفته مارکس در مانیفست بود که طبقه کارگر بدرجه اول باید با بورژوازی خود ( اینجا تزار ) تصفیه حساب کند.

   اما، با مراجعه به آثار مارکس، انگلس و لنین از یک طرف، و مرور ادبیات آمده در برنامه ها، مشی، اعلام مواضع، شعارها و سایر اسناد چپ افغانستان از طرف دیگر، ما را به این نتیجه رسانده است که کمونیسم نه با ادبیات مبارزاتی طبقه خود ( سوسیالیسم کارگری )، بلکه از همان دهه دموکراسی با ادبیات ( تیوری ) احساساتی خرده بورژوایی در ذهن افراد و حلقه های سیاسی روشنفکر افغانستان جای گرفته است؛ روشنفکرانی که از جانبی درد عقب ماندگی حاکمیت مناسبات منجمد تولید آسیایی و استبداد حکومت های شکل گرفته بر مبنای این مناسبات را تا بن استخوان احساس میکردند و از جانب دیگر داستان شکنجه های استخوان سوز و با توپ بستن مشروطه خواهان را که علیه استبداد سلطنت مطلقه از سال ها قبل تا زمان اینان می رزمیدند، این قشر حساس را به سختی آزار میداد. در چنین اوضاعی دو جریان سیاسی – ایدئولوژیک به ظاهر مبارز و کمونیست ( اتحاد شوروی و چین ) در سطح بین المللی وجود داشت که در اثر نفوذ و تبلیغات شان حلقه های متمایل به تحول و آزادیخواه جهان از جمله در افغانستان را به وجد آورده به دو جبهه متقابل تقسیم کرده بود. جریان اتحاد شوروی بیشتر سیاست و مشی مسالمت آمیز، راه “رشد غیر سرمایه داری” کودتا و دموکراسی ملی را نسخه میداد؛ در مقابل جریان چین نسخه جنگ طولانی توده ای دهقانی، راه محاصره شهر ها از طریق دهات، دموکراسی نوین، زمین به دهقان و دیکتاتوری چهار طبقه ( کارگر، دهقان، خرده بورژوازی و “بورژوازی ملی” ) را تجویز میکرد؛ دیدگاه های چگوارا، هوشمن و انور خواجه نیز روشنفکرانی را با خود کشیده بود؛ اما وسیع ترین افراد و کتله های روشنفکری افغانستان که به تدریج در سطح تشکل ها تبارز نمودند (” شعله جاوید”) به ادبیات انقلاب بورژوا دموکراتیک چین و ” حزب دموکراتیک خلق ” به سیاست و ایدئولوژی اتحاد شوروی گرایش یافتند. هدف ما در این جا نه توضیح مواضع تیوریک – ایدئولوژیک این همه گروه ها، بلکه بحث ما روی روشن ساختن مواضع متضاد تیوریک – ایدئولوژیک پیروان ترند چین با تیوری و ایدئولوژی مارکس، انگلس و لنین است. روشنفکران مدافع جریان چین که بیس طبقاتی شان را اکثراً تولید خرده پای شهری و دهقانی میساخته است، اطفاء عطش سیاسی – ایدئولوژیک خود را به سانی که در فوق اشاره شد، بیشتر در ادبیات انقلاب چین یافتند ادبیاتی که اساساً به روستا، دهقان، قهر، تفنگ، ضدیت با فیودال، ضدیت با سرمایه تجاری ( بروکرات، کمپرادور ) و ضدیت با امپریالیسم تکیه داشت. بنا به گفته مارکس این چپ “با تیز بینی ” … بسیاری از ” تضاد های موجود در مناسبات جامعه معاصر را درک ” کرد؛ اما نه جوهر کمونیسم یعنی تضاد اساسی بین کار و سرمایه و مبارزه آگاهانه طبقاتی طبقه کارگر علیه سیستم سرمایه را، به همین مناسبت این چپ از موضع طبقه خود ( خرده بورژوازی ) در دفاع از دهقانان، پرولتاریا و سایر زحمتکشان توام با دید زاهدانه به مبارزه برخاست نه با دید تاریخی نسبت به رسالت پرولتاریا و از موضع سیاسی – ایدئولوژیک این طبقه در مبارزه با طبقه سرمایه دار؛ بناءً از همان ابتداء این چپ به این باور نبوده که خاستگاه کمونیسم جنبش مستقل طبقه کارگر علیه استثمار نظام سرمایه داری است و بوسیله بخش آگاه این طبقه ( حزب ) رهبری شده و آزادی این طبقه با بازوان خود این طبقه فقط با سرنگونی سیستم سرمایه ممکن است نه با جنبش های خلقی و ناسیونالیستی علیه فیودالیسم و امپریالیسم. پس بینش نارودنیکی و پوپولیستی یعنی بی باوری نسبت به مبارزه طبقاتی بین کار و سرمایه از یک طرف و حاکمیت خلق گرایی و ناسیونالیسم بر همه فعالیت های این چپ از طرف دیگر، از این جا منشأ میگیرند و جوهر کمونیسم کارگری یعنی مبارزه طبقاتی بین کار و سرمایه در واقعیت امر از این جا در تیوری – پراتیک این چپ نفی شده جایش را مبارزه دهقان علیه فیودال و مبارزه (خلق – ملت) علیه امپریالیسم گرفته است. مثلاً در دهه دموکراسی با قید این که در افغانستان در حدود 200 هزار کارگر در تولید صنایع ماشینی و صدها هزار کارگر در بخش خدمات و صنعت کشاورزی مصروف کار بودند و از جانب دیگر شعور راه اندازی اعتصاب و اعتراضات کارگری علیه استثمار سرمایه داری در منابع تولیدی، مانند: کود و برق مزار، نفت و گاز شبرغان، نساجی پلخمری، نساجی گلبهار، کارخانه جنگلک، سیلوها، شرکت خانه سازی و سپین زر، تقریباً به چیز عادی میان کارگران تبدیل شده بود؛ ولی این چپ اساساً مشی ( تیوری ) دهقان گرایی و استراتیژی محاصره شهرها از طریق دهات را تعقیب میکرد نه کار سازمان یافته و آگاهگرانه میان طبقه کارگر برای ایجاد سازمان انقلابی ( حزب ) از کادرهای این طبقه و کمونیست های مدافع منافع طبقه کارگر. شعله ای ها و بعداً سازمان های منشعب از این جریان نه تنها به کادر سازی از طبقه کارگر در منابع کارگری نپرداختند که تعدادی از اعضای خود را از تحصیل در پوهنتون محروم ساخته به روستا فرستادند تا در میان دهقانان تجدید تربیت توده ای شوند (!) این جریان روشنفکری در کنار استراتیژی کار در روستا، اکثراً در دانشگاه ها، معارف و دفاتر دولتی، تاکتیک راه انداختن اعتصابات و تظاهرات را نیز گزیده بود؛ چیزی که خلاف وارد شدن برخی انتقادات بر این تاکتیک، نظر به دیدگاه این جریان کاری بود مثبت برای جلب و جذب اعضا و افشای دیدگاه های حریفانی چون: احزاب خلق و پرچم و افشای استثمار سرمایه داری دولتی روسیه.

    در اواخر دهه 40 و اوایل دهه 50 این جریان و هسته رهبری اش ( “سازمان جوانان مترقی” ) به نسبت نبود درک دقیق از تیوری ایجاد حزب، نبود سبک کار کمونیستی و نبود مبارزه سالم درونی برای حل اخلافات، از داخل از هم پاشید؛ ولی قبل از این که این سازمان کاملاً از هم بپاشد گروه “پس منظر” و ” گروه انقلابی …” از این سازمان بریده بود؛ در سال های 1356 سازمان “اخگر” از گروه انقلابی جدا شد. اما بهر حال پارچه های شعله جاوید پس از تجاوز روس ها، با هویت سازمان هایی، چون: ساما، رهایی، ساوو، اخگر، پیکار و سرخا تبارز نمودند. باقید این که در شیوه های کار این سازمان ها نظیر مخفی کاری و تا حدی در مسایل سیاسی تفاوت هایی دیده میشد، ولی هیچ یک از اعضای کلکسیون این جریان، در واقع همان باور به ادبیات و موضع خرده بورژوایی (دهقانی – خلقی – روستایی) مادر (” شعله جاوید”) را رها نکرد و هیچ یک به بی باوری خود نسبت به تیوری های مارکس، انگلس و لنین پی نبرد.

   با کودتای احزاب خلق و پرچم در چار چوب استراتیژی جهانی اتحاد شوروی، با تجاوز مستقیم روس ها، با شدت سراسری شدن جنگ های خود بخودی در مقابل دولت مدافع تجاوز و با افتادن پیروزی انقلاب ایران بدست ارتجاع اسلامی، این سازمان ها شعار مبارزه طبقاتی خرده بورژوایی سابق را که عمدتاً علیه فیودالیسم بود، پائین آورده شعار عمده شدن تضاد ملی ( ناسیونالیسم ) را بلند کردند؛ اما انحراف این سازمان ها فقط در چاقتر شدن ناسیونالیسم شان محدود نگردید، بلکه از یک جانب جنبه مذهبی ایدئولوژی خرده بورژوایی خود این سازمان ها در این زمان تازه گل کرد، از جانب دیگر لبه مبارزه مذهبی جنبش های خود بخودی عوام الناس که بوسیله گروه های اخوان سازماندهی میشد از داخل و ناسیونالیسم مذهبی ” نه شرقی و نه غربی ” جمهوری اسلامی ایران از خارج، تمام جنبه های دموکراتیک این سازمان ها را زدود؛ از همین رو با انرژی ترین قسمت این جریان ( ساما و رهایی ) بجای شعار ” دموکراسی نوین ” خواست “جمهوری اسلامی” را علم کرد، ارتجاع اسلامی را به این باور که ” جزء خلق ” و “ضد امپریالیست” است ” دوست ” خواند و با این جنایتکاران ضد انسان و ضد جنبش سوسیالیسم کارگری، طرح ” جبهه متحد” ریخت و در پی تیوریزه کردن این همه شعار های ارتجاعی برآمد؛ شعاری که پس از ده سال نبرد، البته ” با تأسف ” نه بدست “خلقی” زیر رهبری چپی با ” نبوغ ” و ” مبتکر” ما، بلکه بدست ” خلقی ” مجاهد ناب به رهبری امیران جهادی چون: گلبدین، ربانی، مسعود، سیاف، صبغت الله، خالص، مولوی نبی، سید احمد گیلانی و هشت گروه مقیم ایران ( حزب وحدت ) به رهبری عبد العلی مزاری، شیخ آصف، خلیلی، محقق و سایر مقربین به دربار امپریالیسم غرب، پاکستان و ایران به شکوفه نشست. اما  “جمهوری اسلامی” که در عشقش نه تنها مالکان اصلی آن ( اخوان ) بلکه چپ خرده بورژوا نیز گریبان درید، جز ریختن خون انسان، تجاوز جنسی بر زنان و کودکان، کتاب سوزی و آتش افروختن به مکاتب و دانشگاه ها، دزدی، غارت، ویرانی شهرکابل، و بالاخره 60 هزار کشته و 3 ملیون شهروندی که باید کابل را ترک بگویند، چیزی دیگری به ارمغان نیاورد. اما از چپ معتقد به این تیوری که: هر که ” ضد امپریالیست است در شمار خلق و دوست ماست” با وی باید ” جبهه متحد ” ساخت و شعار مشترک ” جمهوری اسلامی ” را بلند کرد، میتوان دو پرسش داشت: اول این که: شما این ” معجون ” را از کدام آثار مارکس، انگلس و لنین ” کشف ” کرده اید که برایتان باید آفرین گفت!؟ دوم، اگر ” خلق ضد امپریالیست ” یعنی اخوانی متحد ” جبهه … ملی” شما به قدرت نمیرسید، “الله پاک” این ” جهوری اسلامی ” را نصیب شما میکرد، غیر از “تحف و ارمغانی” که اخوان به مردم داد؛ آیا شما در سایه این شعار ها به طبقه کارگر و سایر زحمتکشان رفاه، آزادی و دموکراسی میدادید؟! اگر بلی، راستی! و اگر نه، پس هدف تان از این شعار چه بود؟! و باز، از دوستان گرامی مان ” ادامه دهندگان ” میپرسیم: شما که داستان طولانی تحقق “جمهوری اسلامی”، دفاع از جنبش های ” قومی”، ” دهقانی ” اتحاد با اخوان و پراتیک عامیانه را با ” اندیوالان ” قید شده در برنامه (10)، اعلام مواضع، ندای آزادی و غیره بجا گذاشته اید و عزیزان ارجمند خود را نیز در راه تحقق این تیوری های انتی کمونیسم از دست داده اید؛ و از این انحرافات خود هرگز نقد صریحی هم بیرون نداده اید؛ حال باز، چه ها را “ادامه” میدهید؟! همان لاطائلات ادبی گذشته را؟! از “درس” های “عقاب” (11) چنین بر داشت میشود که نیم قرن کجراهه همه چیز ارتجاعی را به این چپ آموخته؛ ولی این چپ قادر نیست این گذشته مملو از مواضع ارتجاعی را با صراحت انقلابی نقد کند و با مشی نوین (سوسیالیسم کارگری)راه  خود را عوض نماید و یا به زبان دیگر چیزی به این جنبش روشنفکری بیآموزاند.

  حال، اگر درست باشد که این را تاریخ بنامیم، تاریخ 50 ساله چپ ما بی تردید تاریخ مبارزه خرده بورژواهاست و بی تردید با تیوری های سوسیالیسم کارگری قطعاً بی ربط است. از دید سوسیالیست های کارگری بدون نقد صریح گذشته بر بنیاد اصول و دیدگاه های اساسی مارکس و لنین، برداشتن گامی بجلو تکرار همان اشتباهات زشت گذشته است. تا زمانی که کلیه اشکال رویزیونیسم ( ” دهقان” گرایی، ” خلق ” گرایی و ” ملت ” گرایی ) منحیث ادبیاتی به گفته گورکی مربوط به خانواده “کرم های کدودانه ” ( خرده بورژوازی ) از متن مبارزه کمونیست های افغانستان جراحی نگردند و این چپ خود را با تیوری و ایدئولوژی مارکس و لنین مجهز نسازد، چپ ما همچنان سرپیچک مانده با نیم درجن صدر سازی “صدر گنزالو، صدر نگزلباری … ” و اشاعه ادبیاتی، مانند مقالات انترنیتی ” سازمان کارگران افغانستان” علیه ” سازمان انقلابی افغانستان” و اندیوالان شان ” ادامه دهندگان” و برعکس نیز، که موادب ترین کلمات شان ” جاسوس “، “فحاش ” و نظایرش میباشد به “مبارزه تیوری – ایدئولوژیک ” شان! که ناشی از ادبیات و اخلاق خرده بورژوازیست، ادامه خواهند داد. اما، ما که مدافع درنگ ناپذیر رایج ساختن و ادامه دادن مبارزات تیوریک – ایئولوژیک جدی رفیقانه میباشیم و با هیچ پوپولیست – ناردونیک – اپورتونیست – ناسیونالیستی حتی میان رفقای خودمان آشتی نخواهیم کرد؛ با چنین جدال های غیر طبقاتی و غیر سیاسی کاملاً مخالفیم از دید ما مبارزه درونی سالم یعنی نقد انحرافات بر بنیاد اصول و مواضع کمونیسم کارگری، حق شما و حق هر انسان است؛ ولی فحاشی مبارزه نیست حتی در رابطه با ارتجاع و بورژوازی. اما اصل بحث،

   از نظر کمونیست ها تضاد های اجتماعی بازتاب مبارزه نیروهای مولده با مناسبات اجتماعی انسان ها در تولید و مبادله محصولات آن است نه چیزی تصنعی و ذهنی، اما دانسته نمی شود که با تجاوز روسها آناً در شیوه تولید جامعه افغانستان چه تغییری رخ داد که تضاد طبقاتی جایش را به تضاد ملی! داد؟ و باز، پایه اقتصادی این تضاد ملی چیست که همه تضادهای طبقاتی و اجتماعی را کنار میزند و بجایش مینشیند؟ ( البته این بحثی است خارج از این نوشته ) اما بهر حال، با تجاوز روس ها، این چپ با شعارهای “ملی” و “وطن پرستانه” با شعار ” جمهوری اسلامی ” و ” اسلام مبارز ” در ضدیت با تجاوز سرمایه دولتی و تلاش ” پیوند یابی با جنبش های خود جوش دهقانی” حتی با اعتقاد تجدید تربیت خود در این جنبش ارتجاعی و ایجاد حزب از این راه، که مایه اش قبلاً در مشی و ایدئولوژی این چپ خلق گرا عجین بود، توام با عبا و قبای جهادی وارد جنگ شد. در ادامه این کار پوششی با چنان ذهنیت ارتجاعی؛ ادبیات سیاسی، بحث های درونی، شیوه کار، انتخاب القاب، نظافت، شکل و شمایل و در یک کلام بسیاری از قسمت های زندگی واقعی اعضای این سازمان ها، رنگ و بوی جنبش خود بخودی و جهاد را بخود گرفت یعنی همان صبغه ماتریالیسمی را هم که با خود داشتند صدقه امر جهاد شد. از همین رو، با خارج شدن روس ها، سقوط دولت نجیب، سرد شدن انگیزه ” جهاد ” و کم رنگ شدن شعار ” دفاع از وطن” اکثر این تشکل ها از هم پاشیدند و آنهایی که از هم نپاشید با جدا شدن افراد جهادی از کنار شان با کمیت کمتر از پیش به اضافه خلق شدن اختلافات جدید و انشعابات، محدود و ضعیف شدند. و اما اکثر ناراضیان سیاسی این تشکل ها در این دور بجای این که این سازمان ها را از لحاظ تیوری – ایدئولوژیک و سبک کار که سراپا ارتجاعی و خرده بورژوازی بود؛ برمبنای تیوری و سبک کار کمونیسم کارگری نقد کنند با انتقادات سطحی، عقده ای و با همان تیوری و سبک کار پار به زعم خود نقد کردند و منتقدین این بار با ادبیات انحرافی تر از گذشته در به اصطلاح ” حزب کمونیست “، ” سازمان انقلابی افغانستان”، ” سازمان کارگران افغانستان “، ” ادامه دهندگان”، ” روشنگران ” و محفل های خرد و ریز دیگر گرد آمدند و تعدادی هم به صفت افراد پراکنده، مأیوس، مردد و بی مسوولیت مصروف زندگی شخصی شدند. اما این جریان خرده بورژا پس از سقوط دولت نجیب، فقط این اخیری ها را ثمر نداده ؛ بلکه این چپ در مجموع بخصوص بخش خیلی ها تند و چریک بازش، جامعه را از افرادی شبیه ملنگ، “ناصحان” وصایای ارتجاعی! و عاشقان سینه چاک تبلیغ فرهنگ قرون اوسطایی، نیز بی نصیب نمانده است؛ اما از دید ما این چیزیست طبیعی نه تعجب آور.

   بی تردید، در اسناد و بحث های این چپ مفاهیم و اصطلاحاتی، چون: طبقه کارگر، حزب کمونیست، مبارزه طبقاتی، نام مارکس، انگلس و لنین، سرمایه داری، وحدت، انتقاد و نظایرش را اکثراً بی ربط و پراکنده میتوان یافت. اما در واقعیت امر بنابر گفته انگلس با این مفاهیم آگاهانه یا غیر آگاهانه خواسته درزهای انحرافی خود، چون: دفاع از جنبش قومی، خلقی، دهقان گرایی، وطنپرستی و ناسیونالیستی را وصله کاری کند.

   حال اگر برخی از مفاهیم سوسیالیستی را از ادبیات این چپ برداریم؛ این چپ در بسیاری خصایل، مانند: دید زاهدانه نسبت به وضعیت اسفبار توده ها، عشق سوزان نسبت به جنبش های خلقی و خود بخودی، پنهان کردن عقاید شان از اعضای خانواده و اجتماع، روستاگرایی، به دشت و کوه زدن، وطنپرستی، قهرمان گرایی، عیار نمایی، شعار “یا مرگ یا آزادی”، تبلیغ مفاهیمی مذهبی چون “شهیدان پاک”، اندیوال بازی، سازمان پرستی مذهبی، شاطر منشی صفوف از رهبری، عقل کل خواندن رهبران، نبود دموکراسی و بی اعتنایی به خرد جمعی، ترند گرایی عامیانه، بی اعتنایی به نقد خود، احساس دشمنی و گرفتن عقده از نقد دیگران، میراث گرایی در رهبری، ابراز تنفر نسبت به زندگی و وسایل مدرن حتی وسایل مبارزاتی، نوعی افتخار به عقب ماندگی اجتماعی خود و خانواده ها زیر سایه توده ای بودن، عمل گرایی و تحقیر تیوری بنام ” کرم کتاب شدن ” و نظایرش؛ شبیه به فرقه های خرده بورژوایی “حلاجیان”، “قرمطیان” و “حسن صباح” در شرق میانه و آسیای مرکزی علیه استبداد مذهب و دولت های فیودالی بوده است تا جنبش تاریخی طبقه کارگر علیه نظام سرمایه داری یعنی ادبیات و مفاهیمی که با ادبیات و مفاهیم مارکس، انگلس و لنین با تمام عرض و طول کیفیتاً در تضاد قرار دارند. 

 

 

2

چپ رویزیونیست

    مارکس و انگلس که با آگاهی کامل و قاطعیت تمام علیه آزادی بورژوازی در استثمار طبقه کارگر و آزادی بی لگامش در تجارت، آشکارا به نبرد برخاستند؛ از جانب بورژوازی متهم شدند که کمونیست ها مخالف استقلال و شخصیت انسان اند. اما مارکس و انگلس، موضع بورژوازی را در مانفیست از موضع طبقه کارگر با این ادبیات به نقد گرفتند: ” در جامعه بورژوازی سرمایه دارای استقلال و شخصیت است، حال آنکه فرد زحمتکش محروم از استقلال و فاقد شخصیت است. از بین بردن همین مناسبات است که بورژوازی آن را از بین بردن شخصیت و آزادی مینامد! وی حق دارد. در واقع هم سخن بر سر از بین بردن شخصیت بورژوازی، استقلال بورژوازی و آزادی بورژوازی است” (12) و باز، زمانی که مارکس و انگلس علیه کشور های غارتگر، اشرافیت و سرمایه داران حریص که زیر نام “ملت” و دفاع از “میهن” شهروندان خود و مردم کشورهای دیگر را مورد ستم و استبداد قرار میدادند، به مبارزه بر خاستند؛ از جانب بورژوازی مورد سرزنش قرار گرفتند: که کمونیست ها میهن و ملیت را ملغی میسازند. مارکس و انگلس چنین پاسخ دادند: ” کارگران میهن ندارند. کسی نمیتواند از آنها چیزی که ندارند بگیرد. …” (13)

   حال، در جوامع طبقاتی مانند افغانستان طبقه کارگر که فاقد کشور، فاقد استقلال، فاقد شخصیت و فاقد آزادی است؛ با تجاوز روس ها کدام “کشور”، “استقلال”، “شخصیت” و ” آزادی ” طبقه کارگر اشغال و زیر پا گردید که رفقای چپ ما به “نمایندگی” از این طبقه، در مشی ها، برنامه ها، اعلام مواضع، شعارها و پراتیک شان داغتر از هر بورژوایی، سرا پا میهن پرست و استقلال طلب شدند؟ و باز، جنگی که یک طرفش ارتش پکت ورشو، طرف دیگرش ارتجاع ضد دموکراسی، ضد تحول، ضد زن و ضد تمدن با بسته های پول و محموله های سلاح امپریالیستی، بر گرده قیام خود بخودی توده ها نشست و رهبری جنگ در ابعاد اساسیش بدست سازمان های جاسوسی پاکستان، امریکا و ناتو قرار گرفت؛ این جنگ با چنین ترکیب، رهبری و کیفیت، برای طبقه کارگر چه سود و دور نمایی روشنی داشت که چپ پوپولیست این را “جنگ آزادیبخش” خواند و در حد نفوذ و امکانش طبقه کارگر وسایر ستمکشان را واداشت و دعوت کرد تا خون خود را در پای بدمستی ها و منافع گروه های وحشی، منافع اشراف بورژوا شده و منافع امپریالیسم غرب برای کسب سلطه سیاسی – نظامی و انجام اعمال قتل، دزدی، تجاوز و تخریب شهر ها و روستا ها و در پایان استقرار سلطه نظامی سرمایه مالی47 کشور، بریزند؟ آیا تحلیل چپ افغانستان از این جنگ، یک تحلیل کوته بینانه و ساده لوحانه نبود؟ که بوده. آیا با خارج شدن روس ها طبقه کارگر مالک وطن، استقلال و شخصیت شد؟ آیا این همه خون ریزی به تحول انجامید و برای طبقه کارگر و سایر ستمکشان ” آزادی” بخشید؟ یا برعکس طبقه کارگر آگاهانه بوسیله ارتجاع جهادی به قتل رسید، کاملاً مسلوب الحقوق شده، زندانی، شگنجه، و بالاخره آنهایی که زنده ماندند ترک کشور کردند؟

    و باز، پس از سقوط امارت طالبان، اکنون 12 سال است که: در حد 500 رسانه برقی، چاپی، تصویری، انترنیتی، با جمع جارچیان ارگ، دزدان پارلمان نشین، 20 درجن حزب و سازمان های چپ و راست سیاسی مربوط به خانواده بورژوازی، کارشناسان میزهای گرد و دراز همه زیر یک آرکیست و یک صدا بر طبل شعار “وطن پرستی” و ” منافع ملی ” چنان میکوبند و چنان سم میزنند که گوش فلک را کر کرده اند؛ حال، اگر از مجموع این همه مبلیغان و پروپاگاند چیان سرمایه آلوده با خون و شیره تریاک، چند فرد و تشکلی با ادعای چپ را کسر کنیم؛ آیا اکثر این ” وطنپرستان ” همان “میهن فروشان” و ” خاینان ملی ” خانه زاد نیستند که ” میهن ” و “منافع ملی” را یکبار به روسها، بار دیگر به آی اس آی و ایران و بعد به امریکا و ناتو فروختند؟ آیا بین تجاوز روس ها و تجاوز امریکا – ناتو در ماهیت آن تفاوتی وجود داشته است؟ آیا خون ریزی جهادی ها در شهر کابل و بعداً هجوم طالبان پروژه امریکا – عرب ـ ناتو نبود؟ اگر بود چرا درجه حرارت شعار قسمت عظیمی از “وطنپرستان” “غیور و بهادر”  به صفر تقرب یافت و همه سر به زیر مطیع امپریالیست ها شدند؟

     قضایای 35 سال اخیر یک بار دیگر این را به ثبوت میرساند که تیوری، امروز وطن پرست و مدافع منافع ملی بودن، فردا این وطن و منافع ملی را به جوی فروختن؛ و یا هم نظیر چپ ناسیونالیست به نمایندگی از تولید خرده پا – که دایماً زیر فشار است – کاملاً با صداقت و بدون کوچکترین تزلزل شعار وطن پرستی و منافع ملی را حمل کردن؛ چپزی نیست بجز بیان مواضع و منافع گروه های خاص متضاد نظام سرمایه داری وابسته با ادبیات مختلف؛ که با منافع طبقه کارگر کاملاً بی ربط و تصدیق بیان عملی منطق درست همان آهنگر است که در سطور آینده خواهید خواند. و باز، اگر این “میهن پرستی ”  و دفاع از ” منافع ملی ” شیادان اجیر و جاسوس را با ” میهن پرستی ” و دفاع از ” منافع ملی ” صادقانه چپ خرده بورژا، منحیث شعارهای کاذب و راست باهم جمع کنیم، این شعارهای ارتجاعی و عوام فریب، به طبقه ایکه هرگز میهن ندارد، و به قول مارکس زندگی اش عاری از هرگونه جنبه های منافع ملی و استقلال است؛ سرمایه دار استثمارش میکند، کار و خانه ندارد، زن و کودکش در فلان گراج و کندواله گرسنه و بیمار است، هرماه و هر هفته با کشتی قاچاقیان در ابحار غرق میشود، روی مرز ها بوسیله پاسداران ایران و در مسیر راه با تفنگ طالبان مشخص بنام کارگر گلوله میخورد؛ چه ربطی دارند؟ اگر آقای اشرف غنی در هنگام تسلیم مسوولیت های نظامی از قوای ناتو و امریکا که دم بدم ” وطنپرستانه ” بیرق میبوسد و پرچم به دیده میمالد، میخواهد رییس جمهور طبقه سرمایه دار افغانستان شود؛ ولی به آن کودکانی که خانواده اش از وسایل کار و معیشت بوسیله سرمایه خلع ید شده پدرش در چارسوی کوته سنگی از بام تا شام دراز کشیده تا توان کارش را بفروشد اما خریداری وجود ندارد، و خود شکمش را از تل آشغاله های دریای کابل سیر میکند، به آن دختر 2 ساله ایکه مورد تجاوز قرار گرفته و همان دم جان سپرده، به آن زنی که از استبداد مرد سالاری خود را آتش زده، به آن فرد بیچاره ای که طالب سرش را بریده؛ این وطن پرستی چپ ها و بیرق بوسی بورژوا ها چه سودی میرساند؟ گیریم این شعارهای وطنپرستانه خاینان و صادقانۀ مبارزان! تحقق بیابند و به نحوی از انحا، ناتو و امریکا شبیه به روس ها، از افغانستان بیرون شوند و “ملا عمر آخند ” هم با اندیوالان چشمان سرمه ای، اسلحه بر زمین گذارند مانند ده درجن امیر و چوچه امیر جهادی با مصونیت پارلمانی وارد جرگه دزدان و قاچاق چیان در دولت شوند، در زندگی طبقه کارگر، زن مورد تجاوز، کودک روی آشغاله ها، گدای روی جاده، آن مادر و پسر گرسنه، چه اثری خواهد گذاشت؟ آیا این ها صاحب وطن، مالک استقلال و دارای شخصیت و آزادی خواهند شد؟ اگر بلی، پس لعنت بر جهل! آیا این “وطن پرستی”، “استقلال خواهی”، “شخصیت” و ” آزادی ” طلبی گروه های راست و چپ پوپولیست ما، همان وطنپرستی بورژوازی نیست که به اشاره مانفیست، سرمایه داران کمونیست ها را به نابودی و ملغی آن متهم میساختند؟ قطعاً چنین است.

   برای ما سوسیالیست های کارگری معیار عشق به وطن، استقلال و زبان، همان موضع لنین در رساله ” … غرور ملی ولیگاروسها” سرمشق است نه وطنپرستی های ارتجاع و چپ های پوپولیست. لنین غرور ملی ولیگاروسها را از موضع دموکراسی خواهی، سوسیالیسم و شرکت شجاعانه کارگران ولیگاروس در انقلاب علیه سرمایه و یورش به سلطنت مطلقه تزار مطرح میسازد نه نظیر چپ ما با شعارهای عام ارتجاعی و ماوراء مبارزه طبقاتی. در زمان جنگ بین طالبان و جبهه شمال میخواستم از راه پنجشیر به اندرآب بروم، در آستانه دره موتر توقف کرد مسافرین دست و روی خود تازه میکردند، آهنگری دم بدم روی آهنی در تاب میکوفت. از وی پرسیدم … چند سال است بر آهن میکوبی؟ در حالیکه آهن را دوباره آب میداد، گفت: کمتر از 30 سال. گفتم این پاچا گردشی ها: ظاهرشاه، داوود، ترکی، ببرک و غیره و آمد و رفت روس ها، در زندگی ات چه اثری گذاشته است؟ پس از درنگی در اشاره به دو بازو، پتک و سنگدان، گفت: من که این چیز ها را دارم، دل دنیا که ته میرود یا بالا، در این جنگ ها فقط جای کارم بدل شده است…. باری منطق این آهنگر ساده را چند بار قویتر از لاطائلات وطنپرستانه چپ های پوپولیست نامدار یافتم. از دید ما در جامعه ایکه به طبقات تقسیم است مطرح کردن شعارهای فوق شعارهای عوام فریبانه بورژوازیست ربطی به موضع طبقه کارگر ندارند. طبقه کارگر، قشر زن، کودکان و سایر اقشار زیر ستم زمانی دارای میهن، استقلال، شخصیت، آزادی اجتماعی و وجدان بشری خواهند شد که سیستم کارمزدی سرمایه داری، کاخ مرد سالاری و طلسم پدر کلانی در خانواده مبتنی بر مناسبات پولی، با یک انقلاب سیاسی – اجتماعی طبقه کارگر در هم شکنند. بناءً بدون محور قرار دادن شعار مبارزه طبقاتی طبقه کارگر علیه کل سیستم سرمایه و رهایی طبقه کارگر از تابعیت کار تراکم یافته خویس نزد سرمایه دار، بین ماهیت شعارهای وطن پرسانه و استقلال طلبانه اشرافیت مالی، جاسوسان و قاچاقچیان انسان و شعارهای وطن پرستانه و استقلال طلبانه چپ ناسیونالیست، در حد سر سوزن تفاوتی وجود ندارد. هر دو، یکی آگاهانه و دیگری عامیانه مخدومین سیستم سرمایه و دشمنان آگاه و غیر آگاه طبقه کارگرند.

   در تیوری مارکس این فقط تجاوز امپریالیست ها، مثلاً روس ها یا ناتو – امریکا نیستند که از طبقه کارگر افغانستان سلب ملکیت از کشور، سلب مالکیت از وسایل معیشت، استقلال، شخصیت و آزادی کرده باشند و با اخراج شان طبقه کارگر مالک کشور، مالک وسایل معیشت، استقلال، شخصیت، وجدان و آزدی شود؛ بلکه تیوری مارکس این را توضیح میدهد که: این مناسبات اجتماعی انسان ها در تولید سرمایه داری منحیث یک سیستم در کل از جمله سرمایه داخلی است که طبقه کارگر را از کشور، وسایل معیشت، استقلال، شخصیت، آزادی و وجدان محروم و به برده مزدی مبدل ساخته است نه فقط تجاوز امپریالیست ها. بناءً طبقه کارگر زمانی صاحب کشور، استقلال، شخصیت، وجدان  و آزادی میشود که این طبقه، سیستم کارمزدی سرمایه را بقول مارکس “بدرجه اول” در افغانستان از صحنه سیاسی بردارد، مالکیت خصوصی را ملغی کند؛ و خود به صفت یک طبقه به نمایندگی از کل شهروندان کشور به حاکمیت برسد؛ تا زمانی که چنین دیگر گونی ای رخ نداده است، حاتم بخشی های کشور، استقلال، شخصیت، آزادی و وجدان برای طبقه کارگر همان کوته بینی های خرده بورژوازی سوسیالیست های تخیلی است که از جانب مارکس و انگلس در سده های قبل نقد و محکوم شدند و در مانیفست ادبیات این سوسیالیسم های بوقلمون فیودالی، کشیشی و خرده بورژوایی انگار برای آموزش سازمان های خرده بورژوای افغانستان آمده، بحد کافی روشن شده است.

    شاید، رفقای ما با تمام عجله ادعا کنند که: ما برای همین هدف با ایجاد ” جبهه متحد ” از چهار طبقه (“کارگران، دهقانان، خرده بورژوازی و بورژوازی ملی”) به رهبری حزب طبقه کارگر، میخواستیم و یا میخواهیم ابتداء امپریالیسم، فیودالیسم، سرمایه داران بوروکرات و کمپرادور را بمثابه دشمنان این دوره ای از انقلاب بزنیم ملت را به استقلال و دهقان را به زمین برسانیم، بعد، به مرحله دوم انقلاب ( سوسیالیستی) عبور کنیم.

   رفقا، ما در نیت پاک شما تردیدی نداریم، ” خداوند ” هم صحن دوزخ را با نیت پاک از سنگ فرش ساخت، نیت پاک اوئن در ایجاد مجتمع کمونیستی در “نیولانارک ” انگلستان برای هر کمونیست چیزی انکار ناپذیر است به همین سان در نیت پاک ” صدر مائو ” مبنی بر اتحاد کمونیست ها با بورژوازی خودی و مبارزه مشترک علیه امپریالیسم و فیودالیسم، هیچ شکی نیست؛ ولی بیاد داشته باشیم که برای تحقق نیت پاک لازمه اش درک وجود ضرورت اجتماعی خارج از ذهن ما یعنی تشخیص همان تضاد نیروهای مولده با مناسبات اجتماعی در تولید دوره معینی از تاریخ است که خارج از همه نیات پاک کار خود را میکند. اوئن فرد محبوب “خلق الله بود” با نیت پاک از سرمایه داران خواست که علیه سیستم استثماری سرمایه، مذهب و وضعیت بد زن در خانواده مبارزه کنند، ولی نه تنها مورد نفرت سرمایه داران قرار گرفت که خود نیز از فقر جان سپرد. این جا دیده میشود که نیت پاک رابرت اوئن با قانون ماتریایسم تاریخی در تنا قض است. اوئن این را درک نکرد که این وظیفه طبقه کارگر است تا علیه استثمار سرمایه، سلطه مذهب و رهایی زن برزمد نه از طبقه سرمایه دار. مائو نیز به همین سیاق اوئن از سرمایه خودی ( “بورژوازی ملی” ) خواست که علیه سرمایه مادر ( امپریالیسم )، تجار بزرگ و فیودال بجنگد بعد خلع مالکیت شده به صفت زحمتکشان وارد جامعه سوسیالیستی گردد؛ ولی خلاف نیت پاک مائو قوانین ماتریالیسم تاریخی کار خود را کرد: خرده بورژوازی داخل حزب + خرده مولدین جامعه + ارتشیان حزبی + بورژوازی ” ملی ” که با حزب کمونیست اقتصاد تولیدی مختلط داشتند، در وجود تیوری “دین سیائوپن” به سرعت در سطح دومین اقتصاد برزگ انحصاری جهان تکامل یافت، تلاش مائو با راه اندازی انقلاب فرهنگی و داد و فریادش که بورژوازی در داخل حزب است باید حزب را از وجودش پاک ساخت، بجایی نرسید و طبقه کارگر چین برای یک ساعت هم دارای کشور، استقلال، شخصیت، وجدان و آزادی نشد کماکان برده کارمزی سرمایه باقی ماند. وقتی آدم چند اثر لنین مشخصاً در رابطه با دهقانان و خرده بورژوازی را مطالعه میکند وی به کارگران شهر و روستا هشیار باش میدهد که هیچ گاه دهقان را منحیث دهقان وارد حزب نسازند، زیرا حزب طبقه کارگر حزب یک طبقه است؛ از جانب دیگر کارگران باید در برابر عقب ماندگی سیاسی و جهالت دهقانان دایماً هشیار باشند. اما مطرح ساختن این سوال کاملاً بجاست که: چپ ما چرا از اصول تیوری های مارکس و لنین همچنان از تجارب زنده جهان و شکست این تیوری درچین، کوریا، ویتنام و بخصوص افغانستان چیزی نمی آموزد و در این مورد اطاعت شان شبیه اطاعت امتی ها از پیامبر مرسل است؟ از نظر ما به سانی که در بند اول این نوشته آمد، فکر میشود این چپ به تیوری های مارکس و لنین بی باور است. سازمان های این چپ منحیث یک کلکسیون امپریست، میخواهد همه اشتباهات را خود نیز تجربه کنند. بهر صورت ( به این بحث در بند دیگر بر خواهیم گشت ) بحث ما در این بند با رفقاء این است که: دیدگاه ” وطن پرستی و استقلال خواهی ” در قاموس ادبیات کمونیستی جایی ندارد و این دیدگاه از ریشه متعلق به خانواده بورژوازیست. از همین رو، مارکس تنها میهن پرستی را مردود نمیداند و استقلال خواهی بورژوامآبانه را به باد انتقاد نمیگیرد، بلکه با تمام مظاهر این تراوش های مغزی بورژوازی در تخاصم قرار دارد. ما بعید میدانیم که رفقای چپ ما در رابطه با کمون پاریس که بی تردید اولین قدرت انترناسیونالیستی طبقه کارگر بود، چیزهایی نیاموخته باشند؛ اما یکی از آموزه های جدی برای کمونیست های افغانستان از کمون پاریس این است که: کمون بنابر مواضع انترناسیونالیستی خود، مخالف شعار وطن پرستی و انواع مظاهرش بود و این را در زمان قدرت خود با تمام جدیت به همه کمونیست ها از جمله به چپ پوپولیست و ناسیونالیست افغانستان آموزش داده؛ مارکس در اثر خود ” جنگ داخلی در فرانسه”، نوشت: ” در 12 آوریل، کمون تصمیم گرفت ستون پیروزی میدان واندوم در پاریس را که مظهر میهن پرستی افراطی و عامل تفرقه انداز بین اقوام بود، و پس از پیروزی در جنگ 1809 ، با زوب کردن توپ های به غنیمت گرفته شده ریخته گری شده بود، بر اندازد. و این کار در 16 مه همان سال انجام گرفت” (14)

   توجه کنیم: مارکس طبقه کارگر را با تیوری و ایدئولوژی اش طبقه ای میداند که، با تمام نمادهای نظام های طبقاتی از جمله ” افتخارات ملی ” که مایه تفرقه بین انسان هاست، در تضاد است. از دید مارکس کمونیسم دنیای برابری برای کلیه بشریت است، بناءً طبقه کارگر در مبارزه خود برای رسیدن به این هدف انسانی، هیچ مرز کشوری، سوغات ملی، قهرمان ملی، تاریخ ملی، تولید مادی و معنویات ملی را که  همه زاده نظام های طبقاتی، جهت  ایجاد تفرقه بین کتله های بشریت اند، به رسمیت نمی شناسد. زیرا طبقه کارگر یک طبقه جهانیست وی فقط برای آزادی خود انقلاب نمیکند، بلکه نبرد وی نبرد برای آزادی کل بشریت است و طبقه کارگر آزادی خود را در آزادی کل بشریت میداند.

    ما دقیق میدانیم که سلول های ملیگرایی در افکار چپ افغانستان خیلی ها حساس است و با خدشه دار کردنش بند بند ساختار این چپ بدرد میآید و مخالفین این فکر محدود و ارتجاعی را با مفاهیم انتخابی خودشان هر قدر توان دارند، متهم میسازد؛ یکی از اتهامات معمول این چپ بر سوسیالیست های کارگری، ” تروتیسکیست ” خواندن این هاست؛ اما بیچاره پوپولیست ها! ما تکلیف شما را درک میکنیم؛ شما به نسبت فقر تیوریک و نیروی عادت که بسیار چیزی خظرناک است؛ هرگاه در ادبیات سوسیالیست های کارگری با مفاهیمی، چون: طبقه کارگر، نقد نظام سرمایه داری، سرنگونی این نظام، الغاء مالکیت خصوص، دیکتاتوری طبقه کارگر و ایجاد دنیای آزاد انسانی  رو برو میشوید نه با ادبیات انحرافی عادت کرده، بنابر همان فقر آگاهی و نیروی عادت آسانترین برچسب را مانند آن تاجر تقلب کار، بر تولید خود هر آنجا و این جا نسبت به ما میزنید؛ زیرا شما هم دوستان و رفقایی دارید، اگر دست بر این تقلب نزنید، مجبورید به 50 سال اشتباه خود اعتراف کنید که از دید شما بی آبرویی و از دید ما عین شجاعت شما خواهد بود. اما بیاد داشته باشید رفقا، هدف ما که راه انداختن مبارزه تیوریک – ایئولوژیک رفیقانه برای بیرون رفت از پراکندگی تأسفبار این چپ است؛ تا زمانیکه شما زیر پرچم مندرس خلق گرایی و ناسیونالیسم ( رویزیونیسم ) غنوده اید، با آموزش از مارکس و لنین در مبارزه علیه این انحراف درنگی نخواهیم داشت. زیرا ناسیونالیسم با تمام اشکالش جزء ایدئولوژی بورژوازیست که کمونیست ها باید در برابرش بیاستند تا بنیاد این افکار ارتجاعی که به ادبیات سیاسی – ایدئولوژیک سوسیالیسم کارگری وصله خورده است، فرو ریزد.

   لنین که بی تردید پرچمدار پیگیر تیوری مارکس بوده است؛ دیدگاه میهن پرستی، پسیفیسم در مبارزه طبقاتی و کرنش در برابر دموکراسی بورژوازی را که بوسیله پیشوایان بین الملل دوم با برنشتین آغاز شده بود و بعداً توسط کائوتسکی و هیلفردینک به شکل سوسیال شوینیسم ملی اش به نمایش درآمد، به حق ارتداد خواند و بدرستی خیانت به کمونیسم ارزیابی کرد؛ از همین رو، پس از پیروزی انقلاب اکتبر و پایان جنگ جهانی اول، بر ویرانه های انحرافات انترناسیانال دوم، انترناسیونالیسم سوم به رهبری لنین ایجاد گردید. چپ افغانستان بی تردید، در لفظ در مقابل تیوری و پراتیک بین الملل دوم حساسیت عجیبی دارد؛ برنشتین و کائوتسکی را پس از ارتدادشان مرتد میداند و این چیزی خوب است؛ اما این چیز خوب چپ ما بیدرنک به چیز خیلی ها بد تبدیل میشود که بنا بر شهادت برنامه ها و مشی شان همان کاری را میکنند و همان افکاری ( ” میهن پرستی” و ” پسیفیسم در مبارزه طبقاتی ” ) را تبلیغ دارند که رهبران بین الملل دوم به نسبت آن متهم به ارتداد شدند .

   مضاف به استدلالات فوق، ادبیات کمونیسم کارگری که پس از خاموشی فروغ زندگی مارکس و انگلس بوسیله رهبران انترناسیونال دوم با نایسونالیسم ( رویزیونیسم ) آلوده گردید و جوهر مارکسیسم که همان مبازره طبقاتی بین کارمزدی و سیستم سرمایه است به پسیفیسم گرائید؛ باقید احساس جدی روزالوگزامبورگ و لبکنخت در دفاع شان از سوسیالیسم کارگری؛ سوزنده ترین رنج را لنین احساس میکرد. بناءً در سال 1908 لنین در ساحه اقتصاد، ایدئولوژی و سیاست، نفوذ رویزیونیسم در مارکسیسم را بطور خارق العاده ای در اثر نفیس خود ” مارکسیسم و رویزیونیسم” به ارزیابی گرفت و کسانی را که این اصل مانفیست را که: ” کارگران میهن ندارند” نقض کند و در اصل مبارزه طبقاتی تجدید نظر نمایند، رویزیونیست خواند. وی نوشت: ” در رشته سیاست رویزیونیسم تلاش میکرد همان مهمترین مطلب مارکسیسم یعنی آموزش مبارزه طبقاتی را مورد تجدید نظر قرار دهد، بما میگفتند – آزادی سیاسی، دموکراسی، حق انتخابات همگانی زمینه مبارزه طبقاتی را از بین میبرد و اصل قدیمی “مانفیست حزب کمونیست” را که میگوید: کارگران میهن ندارند، باطل میسازد” (15) باری، بنابر تیوری لنین بند قید شده در مورد بی وطنی کارگران در مانفیست یک اصل تیوریک در مارکسیسم است، اکنون اگر کسانی و یا تشکلی  برای طبقه کارگر مصنوعاً وطن میسازد، بی تردید، همان وارد ساختن رویزیونیسم ( ناسیونالیسم ) بجای بند بی وطنی طبقه کارگر در اصول ادبیات کمونیست هاست؛ چیزی که چپ ما در این ” ابتکار” در تمام عمر مبارزاتی خود دست همه تجدید نظر طلبان را از پشت بسته است. حال ما مجموع این چپ را در پیروی از برنشتین و کائوتسکی که داستانش خیلی ها درد انگیز است برای یک لحظه معاف میکنیم، زیرا این چپ در تمام عمر ناسیونالیست یعنی بر بنیاد تحلیل لنین روزیونیست بوده؛ فقط دو بیت شعار گونه را از سایت ” افغانستان آزاد – آزاد افغانستان ” برای نمونه انتخاب میکنیم؛ سایتی که از قرار معلوم تعداد زیادی چپی های ناسیونالیست برایش مقاله میفرستند، مصاحبه جابجا میکنند؛ خلاصه رباط دید و بازدید و محل گله گزاری چپ ما و کافه ای برای ابراز حد اعلای خاکساری و جبین سایی در محراب “وطن پرستی” است که برنشتین ها و کائوتسکی ها را کسی در شمار قاب چین و چلم بردار هم قبول ندارد، مخصوصاً که چشم چپ ما به سرلوحه این محل پاپوش تکانی روشنفکران عصر سرمایه احصاری بخورد، که از هر حرف و هر منفذش با چه حرارت و قوتی ناسیونالیسم وطن پرستانه به بیرون تیرک میزند و این “کمونیست” های ” غیور” و ” قهار ” چگونه سر به خاک وطن میدهند و با پشت کردن به تیوری انترناسیونالیستی کارگری مارکس و لنین با چه “صداقت” و ” فداکاری ” وصف ناپذیری روح همه ناسیونالیست را شاد میکنند و بر ملی گرایی فردوسی جبین بر خاک میسایند:

                      ” چو کشور نباشد تن من مباد – بدین بوم و بر زنده یک تن مباد

                  همه سر به سر تن به کشتن دهیم – از آن به که کشور به دشمن دهیم “

    دقیقاً، در زمان تجاوز روس ها درجه حرارت ناسیونالیسم چپ ما نسبت به درجه حرارت ناسیونالیسم همه راستی های در گیر جنگ، بمراتب بلند بود و این یک “افتخار” برای این چپ به حساب میآمد. باری در این جای شکی نیست که این چپ بنا به گفته مارکس برای “آزادی کشور بورژوازی، “استقلال بورژوازی و” آزادی” بورژوازی ای که دستش بخون و دامنش به شیره تریاک آلوده است، بدون شک ” همه سر به سر تن به کشتن ” دادند و سر به نابودی. اگر از یاد آوری خون هزاران چپ ارجمند در پای این شعار های ارتجاعی بورژوازیی بگذریم، رفیق اکرم یاری، رفیق عبد المجید کلکانی و رفیق داکتر فیض احمد، رهبران این جریان نیز ” سر” و “تن ” شان را در پای همین شعارها فدا کردند. اگر اشتباه نکنم مارکس معتقد بوده که اناتمی اجداد انسان اولیه را از تحقیق روی اناتمی انسان امروز شناختند؛ حال اگر این رهبران زنده میبودند؛ بنابر کسب تجارب در تیوری، پراتیک و مطالعه تحولات کنونی ممکن بود اناتمی جنگ علیه روس ها و برنامه های کاری چپ پوپولیست را کالبد شگافی میکردند، گذشته را نقد و شعایر فوق بورژوازی را با جرأت تحویل مالکان اصلی شان ( بورژوازی ) میدادند. ولی با تأسف به نسبت کمی تجارب و حاکمیت دیدی از بن خرده بورژوایی و از لحاظ تیوری نهایت ضعیف، این چپ از یکطرف درک نکرد که این جنگ در ماهیت خود ارتجاعیست یعنی غیر از تبلیغ هار مذهبی و فرهنگ قرون اوسطایی، برای دموکرسی، برای حق نقد و انتقاد، حق تشکل و دیگر اندیشی، جایی وجود ندارد از طرف دیگر این جنگ برمبنای تضاد بین نیروهای مولده و مناسبات تولیدی آغاز نشده بناءً یک رویداد سیاسی – نظامی است نه جنگ آزادیبخش برای حد اقلی از تحول تاریخی؛ و باز، این چپ درک نکرد که هر جنگ و رویدادی جنگ آزادیبخش نیست؛ در عصر ما معیار جنگ آزادیبخش در کشورهای سرمایه داری وابسته به سرمایه مالی جهان، حد اقل مرز آزادی سیاسی طبقه کارگر از سلطه سیاسی نظام سرمایه داری است؛ در غیر این پایان هرجنگی همان سلطه سرمایه است مثلی که در افغانستان تحقق یافت. خوب اگر این چپ قضایای فوق را از لحاظ تیوری درک نکرد، ولی این را میدانیست و به چشم میدید که این جنگ بوسیله سازمان های جاسوسی امپریالیسم غرب، آی اس آی پاکستان تمویل و رهبری میشود، مبارزه چند گروپ کوچک چپی از هم جدا دارای اختلافات عمیق سیاسی و شخصی، با کار پوششی زیر نام تنظیم های جهادی مسیر این جنگ وسیع ارتجاعی با حاکمیت سیاست و فرهنگ به شدت خرافی، تغییر نخواهد کرد؛ لذا، جنگ در همین مسیر جریان یافته پایانش حاکمیت سرمایه متعصب دزد، آدمکش و غارت گر خواهد بود. با این محاسبه چپ ما  در اثر عدم درک خود از تیوری سوسیالیسم کارگری از طرفی بین جنگ ارتجاعی و آزادیبخش تفاوت نگذاشت از جانب دیگر نظر با یک سان بودن شعار هایش با ارتجاع، چون: وطنپرستی و جمهوری اسلامی، بهر حال با خروج روس ها با قید اینکه میدانست که کی ها به قدرت سیاسی میرسند؛ خارج شدن روس ها را به زعم خود شامل استقلال زحمتکشان از جمله طبقه کارگر نیز میدانیسته است؛ اگر چنین نبود تا سقوط حکومت نجیب بی مضمون به نحوی در میدان جنگ نمی بود، این چپ را در جنگ آشکارا اوضاع ارتجاعی حاکم رهبری میکرد نه تیوری مارکسیسم، اگر این چپ ذریعه تیوری مارکسیسم رهبری میشد با استفاده از فرصت های لازم، امکانات و زمینه ها کاملاً ممکن بود در سمت ارتقا آگاهی کمونیستی، تصفیه تیوری از انحرافات، حل اختلافات سیاسی، ایجاد تشکیلات ( وحدت سازمان ها ) و اختیار سبک کار کمونیستی برای راه اندازی جنبش آینده طبقه کارگر یعنی برای ایجاد پیش زمینه های حزب کمونیست کارگری وظایف معینی را انجام میداد که نداد؛ زیرا بربنیاد آثار کتبی بجا مانده از این چپ، این چپ به چنین تیوری و انجام چنین وظایفی اصلاً باور و اعتقادی نداشته است.

   و حال ( 1392 ) زمانی که روی اسناد تیوری – پراتیک این چپ در روشنایی اصول مارکسیسم بحث صورت میگیرد، برخی از چپی های با انصاف و واقعیت بین – سنگک شده ها معافند – دلیل افتادن در این اشتباه جبران ناپذیر را بی تجربگی جنبش جوان و ” بد نام ” شدن شعارهای کمونیستی بوسیله روس ها و احزاب خلق و پرچم میدانند؛ اینان هیچگاه تیوری و ایدئولوژی ای را که در پنجاه سال رهنمای عمل شان بوده مورد نقد قرار نمیدهند. اما از دید ما دلایلی که این چپ در مورد اشتباهات شان به آن متوسل میشود، همان دلایل خرده بورژواهاست که نمایندگان سیاسی شان ( چپ مورد بحث ) همیشه در انتقاد از خود، در پناه چنین دلایلی برای این که هیچ چیز نگفته باشند، پنهان میشوند؛ مثلاً هیچ سازمانی از این چپ تا هنوز حاضر نشده به اشتباهات روشن و درشت سیاسی – تیوریک خود اعتراف صریح نماید و در پی اصلاح آن برآمده باشد. این چپ انتقاد را دشمنی محاسبه کرده در طول عمر در راه حل این وظیفه حتی بین خودشان کوتاه آمده، از همین رو، نتایج هر انتقاد نسبتاً جدی ای انشعاب و تبلیغات مسخره افشاء گرانه علیه همدیگر بوده است. در حالیکه اشتباهات بسیار جدی انتی کمونیستی از جمله ناسیونالیسم (” وطن پرستی و دفاع از منافع ملی ” ) تار و پودی بوده در بافت تیوری، ایدئولوژی، تشکیلات و سبک کار این چپ نه چیزی تصادفی و فقط در زمان اشغال افغانستان. این تیوری، ایدئولوژی و سبک کار این چپ بود که این جریان را چنین تا بن استخوان وطن پرست و استقلال طلب یعنی رویزیونیست ساخت، اگر این چپ دارای تیوری و ایدئولوژی کمونیسم کارگری میبود استراتیژی و تاکتیک هایش را شرکت در این جنگ با آن شعارهای ارتجاعی، نمی ساخت، طبقه کارگر و سایر زحمتکشان را به صفت هیزم آتش جنگ بین دو پکت سرمایه انحصاری نمی سوزاند؛ خون رهبران، کادرها و صفوف ارجمندش را در پای این غده سرطانی ایدئولوژی سرمایه ( “وطن پرستی” ) اهداء نمی کرد؛ قسمی که در فوق اشاره شد، غیر از شرکت در جنگ ـ با چنان ماهیت ارتجاعی و رهبری امپریالیستی اش ـ راه های دیگر مبارزه نیز وجود داشت که انرژی و وقت خود را به آن اختصاص میداد و برای نبردهای طبقاتی آینده تدارک میدید. اگر این چپ به کار کمونیستی ارج میگذاشت و نه به مبارزه و احساسات ملی – جهادی، در کنار انحرافات تیوریک ـ ایدئولوژیک این اشتباه تشکیلاتی را نیز درک میکرد که در اوضاع نهایت ناگوار جلو گیری از ضایعات غیر سودمند کادرهای برجسته، یکی از وظایف تشکل های دور اندیش کمونیست است؛ مثلا این زرنگی و احساس مسوولیت را میباید از کمیته مرکزی بلشویک های روس آموخت که چگونه کادرها از جمله لنین را حتی خلاف میلش از تهلکه نجات میداد؛ اگر در چگونگی گرفتاری و به زیر ساطور رفتن سه کادر یاد شده این چپ در فوق بیشتر دقت صورت گیرد، مملو از ساده لوحی، عامیگری و بی مسوولیتی این تشکل ها و در مجموع این جریان است که مسلماً برمیگردد به تیوری، ایئولوژی و سبک کاری که این چپ را رهبری میکرد. بی تردید اگر این چپ را تیوری و ایدئولوژی بورژوازی رهبری نمیکرد و حال هم نکند، و به قول مانیفست، کمونیست های هشیار و مسوول باید به منافع کل جنبش فکر کنند، سرنوشت این چپ حال چنین زار و ابتر نمیبود و اکنون حد اقل خود را نقد میکرد و کاری مثبتی انجام میداد. از این همه انحرافات، شگست های مفتضح و خدمت بی مزد به سرمایه که اکنون در افغانستان به قدرت رسیده و بیشتر از پیش به فساد، قاچاق، دزدی، آدم کشی و ” وطن فروشی ” و فدا کردن ” منافع ملی ” بشکل شرم آورتر از گذشته ادامه میدهد، چیزی میآموخت و بار دیگر این شعار خرافی “سر و تن به کشتن ” در راه ” کشور” را که در ادبیات کمونیست ها جایی ندارد، بی مهابا و عامیانه سر نمیداد و بار دیگر طبقه کارگر و زحمتکشان را به قربانی در محراب هدف سرمایه دعوت نمیکرد و چنین شعار به گفته لنین “رویزونیستی” را سرلوحه مقالات و سایت خود نمی ساختند. این به اصطلاح طالع چپ ناسیونالیست است که طبقه کارگر افغانستان نه متشکل است و نه آگاه، ورنه به این چپ میگفت: آقایان و خانم ها! کافه های ناسیونالیستی ای را که باز کرده اید، و آماده اید که تا در راه حاکمیت ارتجاع دیگری ” سر و تن ” بدهید، ” شهادت پاک” مبارک تان باد! ولی دست از سر طاس ما بردارید که دیگر این نوع سر و تن دادن ها همان سر و تن دادن ها ایست که عاشقان حوران بهشتی طالبان و القاعده میدهند.

   بهر صورت، حال که رفقای چپ ما طی پنجاه سال از یک طرف در تیوری و پراتیک اصل تیوری مارکس و انگلس در مانفیست را که: پرولتاریا وطن ندارند، رد کرده؛ با تجاوز روس ها پرچم مبارزه طبقاتی را پائین کشیدند و بجایش پرجم مبارزه ملی را بلند کردند؛ در طول عمر مبارزاتی خود برای کارگران ذهناً وطن مصنوعی ساختند، از کارگران دعوت کردند تا مثل این ها وطن پرست شوند در این راه آماده سر و تن دادن باشند؛ و هنوز هم این چپ این پرچم مندرس ارتجاعی را در تبلیغات شان بر دوش میکشد و هیچگاه جوهر مارکسیسم را که همان مبارزه طبقاتی بین کار و سرمایه است مطرح نمیسازد، از طرف دیگر مارکس که در مبارزه خود شدیداً با میهن پرستی به مخالفت برخاست، کمون پاریس تمام مظاهر میهن پرستی را مردود دانست و آن را عملاً تخریب نموده و لنین این نوع گرایشات را با صراحت تمام “اپورتونیسم” و “رویزیونیسم” خوانده است. اما دیده میشود که این چپ هرگز با این مباحث مارکس و لنین اعتنایی نداشته روی همان شعارهای ناسیونالیستی و خرده بورژوایی پافشاری میکند. حال، اگر برای یک لحظه فکر کنیم که این چپ مارکسیست شود، با این همه انحرافات صریح، چه نامی را باید روی خود بگذارد؟

3

چپ ناردونیک

جریان نارودنیک ها در روسیه از رفرم 1861 در الغاء سیستم سرواژ، هرگز چیزی نیاموخت، هرگز این را درک نکرد که پایان سیستم سرواژ فقط به سرمایه داری می انجامد و هرگز به این پی نبرد که شیوه تولید سرمایه داری در آن کشور توسعه یافته و شیوه تولید ارباب رعیتی سرواژی دیگر شکسته است. اما چرا چنین بود؟ برای این که: دید نارودنیک ها بازتابی از تولید ” خلقی ” کانون های دهقانی در روسیه بود، نه بازتابی از مبارزه کار مزدی علیه نظام سرمایه داری؛ به عبارت دیگر، ادبیات ناردونیک ها ربطی به ادبیات سوسیالیسم کارگری نداشت. ناردونیک ها ادبیات مارکس را از جوهر خود که چیزی نیست بجز مبارزه طبقاتی بین کار و سرمایه تهی ساخته در سطح ادبیات خرده بورژواهای روستایی تنزل دادند؛ ناردونیک ها جامعه روسیه را براصول تیوری های مارکس تحلیل نمیکردند؛ بلکه با نقض اصل بینش ماتریالیسم تاریخی، از سر و ته ادبیات مارکسی میزدند تا با دید آنان ( خلقیون ) جور بیاید. چپ افغانستان نیز به سانی که در مقدمه آمده، از این ” ابتکار ” به این ” نیت ” که مارکسیسم را افغانی سازد استفاده کرده از تحولات در شیوه تولید این کشور که از نیمه دوم قرن 19 آغاز شد و با افت و خیز تا کنون ( 1392 ) ادامه یافته و بطور خاص طی 12 سال اخیر چون آفتاب برای هر بیننده بینا خود را به نمایش گذاشته، چیزی نیاموخته است.  لنین که در واخر قرن 19 برای اشاعه و سازماندهی تیوری مارکس آغاز به کار کرد، جریان نارودنیکی را مانع بزرگ سر راه تحقق این تیوری در روسیه یافت؛ شبیه به آنچه که سوسیالیست های کارگری افغانستان با بقایای چپ این کشور اکنون رو در رو اند، چپی که شیوه تولید افغانستان را با همان شیوه تحلیل نارودنیکی، نیمه فیودالی میداند و از توسعه سرمایه داری در این کشور فاقد بصیرت لازم است.

    برای شیوع ادبیات مارکسیستی و عقیم ساختن جریان نارودنیکی در روسیه که در حد 30 سال فعالیت، اذهان بسیاری از روشنفکران چپ گرای آن کشور را اشغال کرده بود؛ لنین چاره ای نداشت مگر این که جامعه روسیه را به شیوه مارکس در کاپیتال به تحلیل گیرد و مچ پوچ اقتصاد دانان نارودنیک را باز نماید. وی از سال 1899 تا 1902 روی این تحلیل کار کرد و اثر بزرگ تحقیقی – تحلیلی خود ( ” توسعه سرمایه داری در روسیه” ) را نوشت.  لنین با استفاده از آمار و ارقام فراوان، با ارایه فاکت های دقیق از تجزیه و تحلیل این آمار و ارقام، در این اثر دقیقاً کوته بینی و تحلیل ضد مارکسیستی اقتصاد دانان نارودنیک را مبنی بر اینکه: بنابر نبود بازار خارجی تولید ارزش اضافی در روسیه ممکن نیست، نیروی کار به کالا تبدیل نشده، اقتصاد روسیه هنوز اقتصاد طبیعی و متکی به محل است؛ لذا، طبقه دهقان هنوذ تجزیه نگردیده و ” اقتصاد بیگاری” کماکان اقتصاد حاکم این کشور باقی است؛ برملا ساخت.

   در افغانستان نیز تا حدودی شبیه به روسیه، به نسبت عدم تحلیل مارکسی از جامعه و نبود استنتاجی برمبنای سوسیالیسم علمی از این تحلیل، چپ ما را در حد نیم قرن یک تیوری غیر کمونیستی ناشی از تولید خرده پا، رهبری کرده است. این چپ که چرا شیوه تولید را در افغانستان نیمه فیودالی میداند و در توسعه سرمایه داری در این کشور شبیه به نارودنیک ها متعصب و کوته بین است؛ میتوان سه دلیل را ذکر کرد: اولاً، اینان به نسبت  فیلیستر مآبی شان نسبت به آثار مارکس، بخصوص کاپیتال و مانیفست؛ از جانبی این آثار را بدرد بخور کشورهای سرمایه داری پیش رفته میدانند نه بدرد بخور افغانستان؛ از جانب دیگر معتقد اند که مارکس این آثار را در ایام جوانی نوشته و حال با گذشت 165 سال کهنه شده اند. بناءً چپ ما نسبت به این آثار منحیث آثار تیوریک مورد نیاز برای نقد نظام سرمایه داری و رهنمای جنبش کارگری برای سرنگونی سیستم بردگی سرمایه، بر خورد نکرده است. و اگر در ادبیات بجا مانده از این چپ بیشتر دقت صورت گیرد، به سانی که در بند های اول و دوم این مقاله توضیح شده است، نوعی بی باوری و بی نیازی در این چپ نسبت به تیوری های مارکس بروشنی دیده میشود؛ در ضمن بنابر گفته یک رفیق آثار اقتصادی مارکس بخصوص کاپیتال “چندان باب دندان هم نبوده” با حرکت از این برداشت ها، این رفقاء ادبیات آمده از انقلاب بورژوا – دموکراتیک و انقلاب فرهنگی چین را ” عصاره مارکسیسم – لنینیسم و مرحله سوم تکاملی آن ” دانسته، بر این مبنا از مطالعه آثار نسبتاً پیچیده اقتصادی مارکس، حد اقل خود را بی نیاز فکر کرده اند. از همین رو، در برنامه های آموزشی این چپ – تا حدی که ما اطلاع داریم – در بخش اقتصاد سیاسی نه تیوری های اقتصادی مارکس از جمله ” گروندریسه “، کاپیتال و نه ” توسعه سرمایه داری در روسیه” از لنین، بلکه ” اصول علم اقتصاد”، ” اقتصاد به زبان ساده”، رسالات مائو و مسایل ابتدایی از این قبیل، جا داشته است که هرگز برای فهم اقتصادی و سوسیالیسم علمی یک جریان کمونیست برای نقد سیستم سرمایه داری و سرنگونی آن، منابع کافی نبود و نیستند. ثانیاً، باز هم، با اثر گیری از موضع یاد شده، این چپ برای تحلیل جامعه، بهترین اثر، رساله ” تحلیل طبقات جامعه چین ” را میدانسته است؛ حال اگر این جزوه دیده شود، در این جزوه بی تردید جایی از مناسبات اجتماعی و چند جایی از کلمه ” تولید” که یک مفهوم انتزاعی عام است، ذکر شده و طبقات جامعه نیز ردیف گردیده اند؛ اما راجع به مناسبات اجتماعی انسان ها در تولید و مبادله محصولات آن که زیر بنای اقتصاد یک جامعه را میسازد، چیزی دیده نمیشود. بنابر متد تحلیلی مارکس، انگلس و لنین، جامعه را از طریق بکار گرفتن صرفاً کلمه تولید و ردیف کردن طبقات، نمیتوان تحلیل کرد، زیرا اولاً تولید یک کلمه عام انتزاعی است که در تمام دوره های زندگی بشر ( بدوی، بردگی، فیودالی و سرمایه داری ) وجود داشته است؛ دوم طبقات اجتماعی خود باز تاب انسانی روابط مشخص تولیدی حاکم در جامعه میباشند، از این رو، قانونمندی اقتصاد یک دوره معین جامعه را نمیتوان بربنیاد فقط کلمه تولید و طبقات اجتماعی تعیین کرد، الگو برداری ای که چپ ما در تحلیل از جامعه افغانستان در طول نیم قرن دچارش بوده است. شناخت از طبقات یکی از مولفه های تحلیل از شناخت جامعه است ولی اتکاء به این تحلیل و تقسیم کردن نیروهای انقلابی برمبنای این شناخت و نمونه برداری از آن در افغانستان، به ابتذال کشیدن شیوه تحلیل مارکس در سطح میتود ها و استنتاجات دانشگاه هاست. در ادبیات مارکس جامعه را فقط با مناسبات اجتماعی انسان ها در تولید و تبادله محصولات آن و در یافت تضاد بین نیروهای مولد و آن مناسبات، به تحلیل میگیرند نه با ردیف کردن طبقات و مکرراً پیشوند یا پسوند ساختن کلمه تولید.

   اگر تحلیل جامعه را در سطح ردیف کردن “طبقات” و بکار گیری کلمه “تولید” تنزل دهیم و به مناسبات اجتماعی انسان ها در تولید و تبادله محصولات آن کاری نداشته باشیم، اگر رویداد های سیاسی و نظامی بین امیران فیودال برای رسیدن به قدرت، اگر شکم دریدن و کور کردن بین شهزادگان و جنگ های ارتجاعی ” اقوام” و ” قبایل” “علیه امپرالیست ها ” برای حفظ همان مناسبات کهن را، “جنگ های آزادیبخش “، تاریخ ” و نبردهای طبقاتی ” بدانیم؛ اگر صورت بندی جامعه سرفی را – با خلق  یک معجزه ذهنی – تبدیل شدن “برده به دهقان وابسته به زمین” بدانیم و اینقدر به فقر آگاهی دچار باشیم که ندانیم برده که زمینی نداشت چگونه دهقان وابسته بر زمین شد؟! و باز، نیمه فیودالی خواندن شیوه تولید افغانستان را از” طیاره” با وسعت ساحه روستاها و محدودیت ساحات شهری قضاوت کنیم، تأسف بحال این ” کمونیست”ها در درک شان از شیوه تولید، شناخت شان از مبارزه طبقاتی و فهم شان از بینش ماتریالیسم تاریخی. باری، وقتی چپ پوپولیست – نارودنیست ما از لحاظ ادبیات کمونیسم کارگری در مجموع در چنین سطحی رقت انگیز تنزل کند، رفقای ” سازمان انقلابی افغانستان ” حق دارند که ” تحلیل طبقات ” بیرون دهند و ” تاریخ، نبرد طبقاتی ” بنویسند. (16 و 17)

    لنین گفت: ” اقتصاد سیاسی کاری به تولید نداشته، بلکه سر و کارش با مناسبات اجتماعی انسان ها در تولید و سیستم اجتماعی تولید میباشد” (18) یعنی به سانی که فوقاً اشاره شد، تولید یک مقوله کلی است؛ پس این مقوله مشخص کننده اقتصاد کدام دوره تاریخی نیست. اما اگر در برنامه ها و مشی های چپ افغانستان دقت صورت گیرد، این چپ اگر خیلی هم توجه کرده باشد، تحلیل ها و تصمیم گیری هایش دایما بر طبقات استوار بوده و مواضع سیاسی خود را بر اساس تضادهای فلسفی که مخلوق ذهن خود شان بوده، اتخاذ کرده است؛ اینان از جانبی شیوه تولید نیمه فیودالی را از مشاهده وسایل کار ( گاوآهن، بیل و داس ) در کشاورزی و وسعت ساحات روستایی استنتاج میکنند بدون اینکه دقیق شوند که در این پروسه تولید نیروی کار به کالا تبدیل شده و مالک پولش را برای تولید ارزش اضافی پول – کالا کرده است یا خیر؟ از جانب دیگر این چپ موضع سیاسی و نیروهای اجتماعی انقلاب را با عمده و غیر عمده کردن تضاد ها از روی فلسفه تعیین میکند تا برمبنای مناسبات انسان ها در اقتصاد جامعه، کاری که در ادبیات مارکس و لنین جایی برای خود ندارد. بطور مثال: به قسمی که در فوق اشاره شد، با تجاوز روس ها در سال 1358 در شیوه تولید افغانستان چه رخ داد که برمبنای آن  تضاد بین ملت و روس ها عمده گردید و به زعم چپ ما تضاد عمده که بین دهقان و فیودال بود جایش عوض شد و چپ تصمیم گرفت تا پرچم مبارزه طبقاتی فرود آید و در عوض پرچم “مبارزه ملی” بلند گردد؟ توجه کنیم: در جامعه ای که زمین، پول و سایر ابزار کار، وجب و جب، رپیه رپیه و پرزه پرزه بین طبقات تقسیم است و قوانین رسمی روی هر یک این ها مهر مالکیت خصوصی زده است، پس این کدام منافع اقتصادی مشترک است که کارگر و سرمایه دار، نیمه پرولتر و ملاک بورژوا را با هم شریک ساخته از دشمنان تا بن استخوان آشتی ناپذیر، یک “ملت واحد” با “منافع مشترک” میسازد؟ آیا در ایدئولوژی آلمانی از صفحه 152 تا صفحه 154 نخوانده و این را درک نکرده ایم که ” صنعت بزرک” و گسترده ترین تقسیم کار”، “بازار”، ” تجارت “، ” مصرف “، ” تولید ” و ” تاریخ ” را جهانی ساخته و بالاخره با به وجود آمدن طبقه واحد سرمایه دار با منافع مشترک در همه کشورها، دیگر در ادبیات کمونیست ها ملیت و ملت با منافع مشترک مرده است؟ با اندک دقت روشن میشود که این “ملت” سازی و ” منافع مشترک ملی ” کار همان ایدئولوگ های بورژوازی برای جا زدن منافع طبقه خاص خود بجای ” منافع ملت ” بنا بر نیاز زمان است تا طبقه کارگر همچنان گنس و پکر دایماً در خدمت این ها باقی مانده به تشکل و آگاهی طبقاتی خود دست نیابد. برای ساده ساختن قضیه اگر مشخص تر صحبت کنیم: اجاره داران قوم هزاره، ازبک، دری زبان، پشتون و… در افغانستان امروز همه مربوط به طبقه سرمایه دار اند، همه از نیروی کار کارگران ارزش اضافی میکشند، در اتخاذ تصامیم بزرگ کشوری در کنار هم مینشنند، همه دارای شهرک ها، شرکت ها، مستمری های نقدی، بنگله ها، موترهای یک لک دالری ضد گلوله، حساب های بانکی و دارای سهام در قدرت سیاسی اند؛ ولی با استفاده از پائین بودن سطح شعور اجتماعی برای فریب توده عوام و حتی فریب افراد تحصیل کرده، بهر یک این منافع خصوصی، مهر منافع قومی میزنند. مبنای تحلیل از جامعه در ادبیات کمونیست ها، بینش ماتریالیسم تاریخی یعنی تضاد بین نیروهای مولد و مناسبات اقتصادی بین انسان ها است، نه “منافع ملی” ( ناسیونالیسم ) و پس و پیش کردن تضاد ها برمبنای تحلیل های فلسفی. انگلس این مسئله را که برای چپ ما خیلی ها آموزنده است چنین توضیح میدهد: ” بینش ماتریالیستی تاریخ از این حکم حرکت میکند که تولید و در کنار آن مبادله محصولات آن، اساس تمام اجتماعات را تشکیل میدهد. و در هر جامعه ای که در تاریخ پدیدار میشود، تقسیم محصولات و همراه با آن رده بندی اجتماعی طبقات یا اقشار بستگی به آن دارد که چه چیز و چگونه تولید میشود و این تولید به چه ترتیب مبادله میگردد. با حرکت از این واقعیت دیگر نمیتوان منشأ تمام تغییرات اجتماعی و دیگرگونی های سیاسی را در مغز انسان ها … جستجو کرد بلکه باید آن را در تغییرات شیوه تولید و تبادله یافت. این منشأ نه در فلسفه، بلکه در اقتصاد هر دوره نهفته است” (19)

   باری، در تحلیل انگلس به روشنی دیده میشود که شناخت از مرحله تاریخی جامعه، بر اساس مناسبات اجتماعی انسان ها در تولید و مبادله صورت میگیرد نه بر مبنای طبقات، اقشار و بینش های ” ملی ” و تحلیل های فلسفی. هرگاه تحلیل جامعه از ردیف کردن طبقات و دیدگاه های غیر اقتصادی مثلاً سیاسی، نظامی با انگیزه های ” ملت ” گرایی صورت گیرد، تحلیل کننده را به چگونگی اقتصاد اجتماعی نمیرساند و براین مبنا در تعیین خط مشی، نیروی اساسی انقلاب، متحدین و دشمنان، فرد و تشکل را به گمراهی میکشاند. اشتباهی که چپ ما نیم قرن دچارش بوده است. ثالثاً، این هم ممکن است که برخی از این چپی ها – مخصوصاً حالا – از یک طرف در اثر ترویج و تبلیغ ادبیات مارکسیستی در مطبوعات کمونیست های کارگری از طرف دیگر به اثر واقعیت های عینی جامعه ما که دیگر چون آفتاب روشن است، نظیر توسعه روز افزون سرمایه داری و عقب نشینی فیودالیسم در زیر بنا و رو بنای جامعه، اندکی روشن شده باشند؛ ولی از این که دیدگاه شان از بن خرده بورژوایی است، ” دهقان ” گرایی، ” ملت ” زدگی، قوم گرایی و محفل بازی را مواضع و تحلیل های مارکسیستی خوانده؛ انتقاد از خود را آبرو ریزی دانسته، با توسل به مثال های بی ربط و غیر علمی کماکان روی برداشت های پوپولیستی و نارودنیکی و حتی دلایلی که برای خود شان نیز گیج کننده است، پافشاری میکنند.

   برای شناخت مارکسیستی از صورت بندی اقتصاد افغانستان خوبست رفقای چپ ما از شیوه تحلیل مارکس، انگلس و لنین که در این نوشته روی آن پافشاری شده استفاده کنند و در زمینه حد اقل به آثار ذیل مراجعه نمایند: 1) “گروندریسه” فصل ماتریالیسم تارخی، 2) کاپیتال جلد اول فصول 24 و 26، جلد 3 فصل های 36 و 37 ، 3)                دست نوشته های مارکس “کار مولد و غیر مولد”، 4)”تکامل سوسیالیسم از تخیل به علم”  قسمت 3 ، 5) ” در باره شیوه تولید آسیایی” و 6) “توسعه سرمایه داری در روسیه” از فصل اول تا فصل سوم.

   البته دیدگاه ما در این نوشته بیشتر بر بنیاد تیوری استوار است تا به ارایه آمار و ارقام ـ کار بزرگی که لنین انجام داده است –  ولی بهر حال، ما به بینش ماتریالیستی تاریخ و در مجموع به علم رهایی پرولتاریا باور داریم؛ این را بمثابه علم میآموزیم، تحقق می بخشیم و در اصول این تیوری ها هرگز منگ منگی به خود راه نمیدهیم.

   قبل از این که برای اقناع نارودنیک های خودمان، به توضیح مختصر اقتصاد فیودالی و ارایه مشخصه های سرمایه داری در افغانستان برسیم، تذکر این نکته لازم است که: مارکس در گروندریسه به سه صورتبندی اقتصادی پیشا سرمایه داری در جهان اشاره کرده است:1) شرقی یا آسیایی 2) باستانی یا کلاسیک ( یونانی – رومی ) و 3) فیودالی که در شرایط مشخص از مسیر “جرمنی ” کمون گرایی مشتق شده بود.

     در این مقاله صورتبندی های دو و سه مورد بحث ما نیستند. بحث ما روی صورتبندی اول است که افغانستان در این حوزه تولیدی قرار داشته دارد؛ بناءً لنین با قید این که صورتبندی اقتصاد پیشا سرمایه داری روسیه را آسیایی خوانده، اما این صورتبندی را با بکار برد اصطلاحاتی چون: ” فیودال ” و ” فیودالیسم ” به تحلیل گرفته است؛ ما نیز صورتبندی اقتصاد افغانستان را آسیایی میدانیم؛ اما در بحث خود با استفاده از روش مارکس و لنین به خود اجازه میدهیم که از اصطلاحات جاه افتاده: فیوال، فیودالیسم و قرون اوسطا استفاده کنیم.

    بی تردید، این سه صورتبندی هر یک مشخصات خود را داشته؛ ولی مارکس، انگلس و لنین در آثار خود ثابت کرده اند که: نتیجه تحول در این صورتبندی ها – با قید تفاوت های معین در کندی و سرعت – در هر کدام جز حاکمیت شیوه تولید سرمایه داری، چیز دیگری نبوده است. از این رو، بحث ما در این جا روی چند و چون شیوه تولید آسیایی در افغانستان نمی چرخد؛ بلکه بحث ما اصولاً روی آن مشخصه ها و فکتورهای اقتصاد سرمایه داریست که  از دید مارکس و لنین اگر در هر کشوری وجود داشته باشند – نارودنیک ها در قبول یا عدم قبولش معافند – در آن کشور شیوه تولید سرمایه داری حاکم است. اما قبل از همه، نظر اجمالی روی اقتصاد پیشا سرمایه داری از دید لنین.

 اقتصاد فیودالی: لنین شیوه تولید فیودالی را اقتصاد ” بیگاری ” با چهار مشخصه آتی خوانده است: ” اولاً، تسلط اقتصاد طبیعی. املاک فیودالی میبایست از یک واحد خود مکفی بسته تشکیل شده، ارتباط بسیار کمی با دنیای خارج داشته باشد. تولید غله برای فروش بدست اربابان، که به ویژه در اواخر دوران سرواژ توسعه پیدا کرد، خبر از سقوط رژیم کهن میداد. ثانیاً، چنین اقتصادی تخصیص وسایل تولید را بطور کلی و واگذاری زمین را بطور اخص به تولید کننده بی واسطه ایجاب می نمود، به علاوه پای بند نمودن او [ تولید کننده بی واسطه ] به زمین برای اطمنان خاطر ارباب از دسترسی به بازوی کار مورد احتیاج. لذا روش تحصیل تولید اضافی در اقتصاد بیگاری و اقتصاد سرمایه داری صد و هشتاد درجه با هم تفاوت دارند. اولی متکی به تولید کننده ایست که زمین در اختیارش گذاشته شده است و دومی متکی به تولید کننده ایست که از وی سلب مالکیت زمین گردیده است. ثالثاً، یکی از شروط لازم یک چنین سیستم اقتصادی، وابستگی شخصی دهقان به ارباب بود. چنانچه ارباب فاقد [ ابزار اعمال] قدرت مستقیم بر شخص دهقان میبود، هرگز قادر نمیگردید وی را که برای خود تکه زمینی داشت و مزرعه اش را شخصاً اداره میکرد، مجبور به کار کردن برای دیگری نماید. لذا، چنانچه مارکس در توصیف این رژیم اقتصادی میگودید: [ برای اعمال این اجبار چیز دیگری ] ” بجز فشار اقتصادی ” لازم بود ( و همچنان که قبلاً به آن اشاره شد، مارکس آنرا جزو بهره کار می آورد؛ شکل و درجه این اجبار تنوع بسیار زیادی داشته بطوری که از حالت سرف بودن دهقان شروع شده به مرحله محرومیت از هر گونه حقی نسبت به املاک خالصه ختم میگردید. رابعاً، و به عبارت آخری، شرط و نتیجه یک چنین سیستم اقتصادی ابتلا به وضع بسیار نازل و بی تحرک فنون بهره برداری از زمین بود. زیرا زراعت بدست خرده دهقانانی صورت میگرفت که در زیر بار فقر و خفت ناشی از وابستگی شخصی و نادانی دست و پا میزدند”(20)

    لنین پس از برجسته ساختن مشخصات صورتبندی اقتصاد فیودالی، این مناسبات را در ” توسعه … ” به تحلیل گرفت؛ وی با بکار برد متد مارکس ( ماتریالسم تاریخی )، خلاف تحلیل و نتایج ایدئولوگ های نارودنیک، تثبیت نمود که مناسبات اقتصاد فیودالی در روسیه، بنابر حضور مشخصات اقتصاد نوین ( سرمایه داری ) از بن عوض شده و مختصات جدید را در لای تحلیل خود با جزئیات چنین وانمود ساخت: 1) تقسیم اجتماعی کار در طبقه دهقان 2) تجزیه این طبقه با دارایی ها و وظایف متفاوت 3) خصوصی شدن مالکیت بر زمین، رها شدن دهقان از “کار خدمتی”، معمول شدن “کاراجرتی” و مهاجرت دهقانان برای فروش نیروی کار، رایج شدن اجاره زمین برای تولید ارزش اضافه، الحاق سرمایه بر زمین، بار آوری تولید، بلند رفتن بهره، کالا شدن زمین توام با ارتقأ ارزش آن و شکسته شدن کانون های تولید خلقی 4) عام شدن تولید کالایی، رونق بازار داخلی و گردش کالا برمعادل پول 5) رها شدن مولدین مستقیل خرده پا از وسایل کار و معیشت شان، تبدیل شدن این وسایل به کالا و تمرگزشان ( سرمایه ) نزد افراد 6) آزاد شدن کار از شرایط عینی تحقق آن 7) شکل گیری اولین “پروسه انباشت” نیروی کار 8) گذار تولید خرده کالایی به تولید سرمایه داری 9) شکل گیری سرمایه ثابت، سرمایه متغیر و خلق ارزش اضافه 10)  گردش محصول کار در بازار، معین شدن نرخ سود، مقدار سود و تکرار سرکل انباشت برای تولید و باز تولید ارزش مصرف، ارزش تبادله و بسط آن ( ارزش اضافی ).

    دقیقاً، اقتصاد دانان نارودنیک، نظیر: ( و. و ون – اون ) اعتقاد داشتند که ارزش اضافه فقط در بازار خارجی تولید مشود و روسیه که فاقد بازار خارجی است؛ تحقق نظام سرمایه داری در این کشور ممکن نیست. بناءً نارودنیک های روسیه شبیه به نارودنیک های ما مناسبات سرمایه داری در روسیه را ” وارداتی و مرده ” فکر میکردند؛ این اقتصاد دانان خلقی این را درک نمیکردند که تولید ارزش اضافی یعنی سرمایه مربوط به پدیده بازار است و بازار، داخلی و خارجی نمیخواهد. اینان پافشاری داشتند که اقتصاد روسیه بدون تغییر همان اقتصاد “بیگاری”، محدود، ” طبیعی” و اربابی باقی مانده؛ بناءً نیروی اساسی انقلاب دهقان، میتود انقلاب ترور و کمون های تولید دهقانی همان هسته های تولید سوسیالیستی اند؛ این ها شبیه به نارودنیک های افغانستان درک نمیکردند که سوسیالیسم بر مبنای اقتصاد و فرهنگ پیشرفته سرمایه داری اعمار میگردد نه روی اقتصاد و فرهنگ عقب مانده فیودالی و روستایی. اما لنین در یک تحلیل مفصل و منطقی برعکس این دیدگاه خرده بورژوایی، به اثبات رساند که “اقتصاد طبیعی” و “بیگار” فیودالی که به “کارخدمتی” دهقان برای ارباب استوار بود، پس از رفرم 1861 در اثر نفوذ مناسبات شیوه تولید سرمایه داری که ما 10 مشخصه برجسته آن را در فوق برشمردیم، دیگر شکسته است؛ لذا، نیروی اساسی انقلاب طبقه نوین کارگر و محور مبارزه، مبارزه طبقاتی بین کار و سرمایه است نه بین دهقان و فیودال با اقتصاد طبیعی و محلی آن.

   حال برمبنای تیوری های مارکس و لنین، مکثی داریم روی مناسبات تولیدی اقتصاد افغانستان که تا کدام حد مشخصات بیگاری، طبیعی و محلی ارباب رعیتی اش هنوز پابرجاست و تا کدام حد این مشخصات به نفع شیوه تولید سرمایه داری شکسته است. ولی قبل از این، تذکر این نکته ضرور است: تا زمانی که چپ ما خود را از بند کلیشه های تیوری خرده بورژوایی ( ” دهقانی “، روستایی  و ” خلقی ” ) مسلط بر اذهان شان، رها نسازد و با آثار کلاسیک بخصوص آثار اقتصادی که از برخی آنها در فوق نام بردیم، اذهان خود را روشن نکنند، یعنی شیوه تولید در افغانستان را برمبنای این آثار مطالعه نکنند، محال است که از لاک کوته فکری سنگک شده بیرون آیند و زندگی مبارزاتی شان بربنیاد نقد مارکس از سیستم سرمایه داری و سرنگونی آن استوار شود و این افراد و گروه ها در شمار فعالان کمونیسم کارگری به حساب آیند. دقیقاً “با بینی سیاه کردن آهنگر نخواهیم شد” برداشت های رفقای چپ ما که در کمتر از 50 سال از آثار سیاسی، نظامی و جبهه ای عمدتاً دهقانی شکل گرفته از دید ما نه مارکسیستی است و نه کافی برای تغییر جامعه افغانستان. ولی، بدبختی زمانی دو چند میشود که رفقای ما این برداشت ها را علم رهایی طبقه کارگر و کلیه بشریت دانسته خود را نسبت به سایر تشکل های سوسیالیستی دارای تحلیل و آگاهی رساتر خوانده به آثار معتبر کلاسیک اعتنایی نکرده با مسایل سپرده به ذهن، خود را اقناع ساخته اند. اما از نظر ما برای این که چپ ما از بند تیوری و سبک کار خرده بورژوایی نجات بیابد، میبا ایست این خط زرد ارتجاعی را نقد کرد؛ فقط با نقد با جرأت و بی رحم گذشته است که این چپ میتواند مسولیت خود را اداء سازد نه با موضع گیری سکوت و جبن در برابر نقد انقلابی دیگران و سرهمبندی اتهامات آفاقی بی معنا در دید وادید های خالگکانی و شنیدن چند کلمه عامیانه از زبان “یار غار” و اقناع خود که ” آن والله فهمیدم “. اما اصل مطلب،

  مارکس در “گروندریسه” و کاپیتال سرمایه ربایی و سرمایه تجاری را سرمایه های کهنسال و جاده صاف کن استقرار نظام سرمایه داری درصورتبندی های اقتصاد پیشا سرمایه داری ارزیابی کرده است. اما بیاد داشته باشیم که میزان اثر گذاری این دو سرمایه، بر شیوه های تولید پیشا سرمایه داری دارای ساختارهای متفاوت در جهان؛ چون: فیودالی ( اروپای مرکزی)، باستانی (یونان – روم ) و آسیایی، یکسان نبوده است؛ مثلاً تحول در اقتصاد پیشا سرمایه داری افغانستان و هند با قید این که این کشورها دچار تحولات سیاسی – نظامی داخلی بوده و بارها نمونتاً هند بوسیله: روس ها، عرب ها، فارس ها، مغل ها، ترکها و افغان ها مورد هجوم قرار گرفته است؛ ولی تاریخ این کشورها در حقیقت قرن ها تاریخ ایستا و سترون بوده؛ زیرا این کشورها مثلاً افغانستان بنابر علل ساختار اقتصاد آسایی اش ( 1 – زمین اصلا در مالکیت حکومت بوده تا در مالکیت خصوصی افراد 2 – افراد از طریق جمعیت به زمین دست مییافته تا انفرادی 3 – آبیاری در دشت های وسیع بوسیله کاریزها و نهرهای طولانی بصورت مصنوعی و کار جمعی صورت میگرفته تا انفرادی 4 – حکومت های محلی دایماً از حکومت های مرکزی دارای حس استقلال خواهی بودند تا اتحاد و اطاعت 5 – اقتصاد افغانستان اقتصاد طبیعی، متکی به خود و محصور به دره ها و وادی ها بوده تا در رابطه سیستماتیک با یکدیگر 6 – افغان ها جنگ را ساعت تیری و بهادری میدانسته و سال ها مصروف آن بوده؛ ولی صنعت؛ چون: بافندکی، ریسندگی، آهنگری، چرمگری، نجاری و نظایرش را عار و ننگ دانسته و صنعتگران را “غیر سیال” خوانده اند ) این خصوصیات، اساسی ترین اسباب عدم تحرک تاریخ و عقب ماندگی کشورهای آسیایی از جمله افغانستان در مقایسه با اروپا بوده است. لشکر کشانی که خود دارای اقتصاد انکشاف نیافته و فرهنگ عقب افتاده بودند در هنگام سلطه، بجای اثر گذاری، خود در فرهنگ بومی کشور مورد هجوم حل میشدند؛ بطور نمونه در هند. به گفته مارکس در مقاله ” نتایج آینده تسلط برتانیا در هندوستان”(21) در میان لشکرکشان این فقط برتانیای کبیر با اقتصاد عالی سرمایه داری و فرهنگ مدرن بود که رسوم و تولید کهن هند را تخریب و هند را بسوی کشور مقتدر و متحد سوق داد؛ اما در افغانستان که برای برتانیه نه مجال دادند و نه خود قصد سرمایه گذاری شبیه در هند داشت، جز تخریب و قتل، تحول محسوسی بجای نگذاشت.

   اکنون ببینیم سرمایه ربایی و سرمایه تجاری بر مناسبات اقتصاد پیشا سرمایداری چگونه اثر میگذارد؛ مثلاً در افغانستان  که شامل حوزه اقتصاد آسیای است. مارکس گفت: ” سرمایه بهره آور، و یا اگر بخواهیم بشکل قدیمی اش خطاب کنیم، سرمایه ربایی، همراه با برادر دو قلویش سرمایه تجاری، به اشکال کهنسال سرمایه هایی تعلق دارند که بسیار مقدمتر از شیوه تولید سرمایه داری اند و آن ها را میتوان در گوناگون ترین فرماسیون های اجتماعی اقتصادی یافت” مارکس ادامه داد: ” موجودیت سرمایه ربایی چیزی لازم ندارد بجز اینکه لا اقل بخشی از محصولات به کالا تبدیل شده باشد و اینکه پول، همزمان با مبادله کالایی در اشکال مختلفه عمل کرد هایش تکامل یافته باشد” (22) حال بنابر اظهارات مارکس در رابطه با قدامت این دو نوع سرمایه، اگر هر آدم با سوادی صورتبندی های اقتصاد افغانستان را اگر نه با بینش ماتریالیسم تاریخی حتی به شیوه دانشگاهی مورد مطالعه قرار دهد، درمییابد که اشکال سرمایه یعنی کالا، پول، بازار و گردش کالا بنا به اشاره مارکس، در منافذ تمام فرماسیون های اقتصاد ماقبل سرمایه داری افغانستان و در نزدیکترش به ما ( فیودالیسم ) بشکل سرمایه تجاری و بطور خاص سرمایه ربایی یا با تخلص افغانی اش” سود خوری ” در گاو صندوق ها، ” بالشت” ها و “بوغبند” ها “گنج” سازی میشد و ربا خوران بنام ” خوجئین” در همه بازار ها حتی در دهات بزرگ حضور داشته و از مقام خاص پول داری توام با چاشنی نفرت دیگران با تبادل اسنادی کتبی ” یکی بر دو ” مشغول سود خواری بوده اند این بده و بستان نزد مراجع رسمی و فقهی نیز شکل قانونی و شرعی داشته است. آری، این دو سرمایه بحصوص سرمایه ربایی در شهرها و روستا ها زمین داران، ولخرجها، تاجر کم مایه و مولدین مستقل خرده پا مانند: دهقانان، باغ داران، اهل حرف و کسبه را با دادن قرض با بهره های معین در زمان معین مورد بهره کشی قرار میدادند و در صورت نپرداخته شدن بهره به وقت معین با دو چند شدن آن چون زالو بر تن مقروضین می چسبیدند و با ادامه این مناسبات زمین، باغ، وسایل کار، مواشی و حتی در برخی موارد دختران شان را از آنها گرفته و در نتیجه مقروضان به افراد بینوا و محکوم به فروش نیروی کار ( کارگر) مبدل میشده اند؛ در اثر تمرکز همین وسایل کار ( سرمایه ) نزد رباخواران شرایط تولید از مولدین مستقل سلب شده اولین زمینه ” انباشت ” یا شرایط پروسه تولید ارزش اضافی را برای سرمایه داران مولد آماده میساخته است؛ در همین پروسه بوده که تعدادی از ربا خواران فاز سرمایه را عقب زدند جزء مولدین فاز سرمایه داری شدند. بنا بر شواهد تاریخی این پروسه در افغانستان در نیمه دوم قرن 19 آغاز یافته و بنا به خصایل اقتصاد آسیایی که در فوق به آن اشاره شد، این تحول نه صرفاً از بطن جامعه افغانی بلکه با اثر گیری از اقتصاد جهانی با افت و خیز جریان داشته؛ اما از 1330 تا کنون در اثر رقابت بین سرمایه های بزرگ جهان بخصوص اتحاد شوروی و امریکا، تجاوزات نظامی، تجارت، سرمایه گذاری های تولیدی و مهاجرت ها، افغانستان چنان تحولات اجتماعی و تاریخی را در خود دیده که فقط آنانی را از کرختی بیدار نساخته که ادبیات پوپولیستی و نارودنیکی نوع افغانی از کف پا تا فرق سر سلول های احساسی شان را انگار فلج ساخته و بصیرت تحلیل شان در سطح عوام الناس تنزل یافته است. مارکس در رابطه با نقش سرمایه ربایی در کشورهای آسیایی نظیر افغانستان بحث جالب و آموزنده ای دارد که برای روشن شدن ذهن چپ ما اندکی باید باز شود؛ وی نوشت: ” ربا در تمام شیوه های تولید پیشا سرمایه داری تنها از طریق انقلابی عمل میکند که اشکال مالکیتی را نابود ساخته و منحل میکند که بر پایه محکم و تجدید تولید مستمرشان و با همان صورت ساختار سیاسی، بناء شده اند” دقیقاً برمبنای این حکم عام مارکس در رابطه به نقش سرمایه ربایی در تمام صورتبندی های اقتصاد پیشا سرمایه داری، در چند سطر بالاتر اشاره کردیم که سرمایه ربایی با عمل انقلابی خود یعنی قرض با بهره چگونه زمین داران ولخرج، تجاران کم مایه، دهقانان و … را از مالکیت شان خلع ید و چگونه شرایط تحقق تولید ( وسایل کار ) شان را از آنها گرفت و این تحول آن ها را از مولدین برای نیاز نظام سیاسی ارباب رعیتی به بردگان مزد بگیر ( کارگر ) نیاز نظام سرمایه داری پرتاب کرد. و باز، انگار مارکس از مشکل کمونیست های آسیاسی بخصوص از مشکل چپ افغانستان آگاه بوده این حکم را با چه ظرافتی آسیایی میسازد؛ که گفت: ” در اشکال آسیایی، ربا میتواند مدتها دوام بیآورد بدون اینکه باعث هیچ چیز بجز انحطاط اقتصادی و فساد سیاسی گردد. تنها در آن جاییکه و آن زمانی که الزامات دیگر شیوه تولید سرمایه داری آماده اند، است که ربا میتواند بمثابه یکی از وسایل بر قراری شیوه تولید جدید عمل کند – از سویی با به تباهی کشاندن ارباب فیودال و تولید خرد و از سوی دیگر از طریق تمرکز شرایط کار به سرمایه” (23)

   بی تردید، سرمایه ربایی ممکن است در افغانستان چند هزار سال قدامت داشته باشد؛ در این مدت ممکن است افغانستان صد بار دچار جنگهای داخلی بین پادشاهان، امپراتوران، روئسای قبایل و شهزادگان فیودال شده باشد؛ بارها مورد تجاوز قرارگرفته و هم خود بر سرزمین های دیگران تجاوز کرده باشد؛ ولی به گفته مارکس سرمایه ربایی ” بجز انحطاط اقتصادی و فساد سیاسی، هیچ چیز” ببار نیاورده و تاریخ افغانستان تحرکی نداشته است. اما بسانی که در فوق اشاره شده، در نیمه دوم قرن 19 و اوایل قرن 20  چه در اثر روابط خارجی و چه در اثر رشد تدرجی عوامل داخلی “الزامات شیوه تولید سرمایه داری” در افغانستان مهیا گردید و سرمایه ربایی منحیث وسیله مثبت رول انقلابی خود را بازی نمود. اکنون اگر نمونتاً قیام مردم افغانستان به رهبری “امیر افغان” را به صفت تحول در تاریخ افغانستان بحساب بگیریم، این قیام را نه مثلاً به زعم برنامه “ساما ” که ( “خیزش های آزادی خواهانه قومی” و ” شورش های دهقانی ” … علیه ” قیود رهزنانه استعمار بودند” ) خوانده (24) انقلابی و مترقی بنامیم؛ بلکه بر این مبنا انقلابی و مترقی میخوانیم که نهضت کوچک روشنفکری به رهبری محمود طرزی و امیر رژیم نوین بورژوازی مشروطه میخواست و از آمدن سیستم سرمایه داری دفاع میکرد؛ یعنی دفاع از حرکتی از نوع ماتریالیسم تاریخی بود. لنین نیز امیر افغان را از همین رو مترقی و ضد استعمار خواند. اگر چنین نبود؛ جنبش های قومی، دهقانی و حرکت سرکردگانشان هم مترقی و ” دموکراتیک ” بود و اینان فقط برای حفظ سیستم ارباب رعیتی و ادامه جهالت و عقب ماندگی شان کار نمیکردند، پس این کدام نیروی های جاهل و شیطانی بودند که با کفر خوانده شدن اصلاحات امانی، تمام برنامه های امیر و حکومتش را ساقط نمودند؟ همان ” ملای لنگ ” و یا چنتا جیره خوار دیگر انگلیس؟! بلی اش  قطعاً خالی از دلیل و منطق است. وباز، اگر در عمل آدم خوارگی و تمدن ستیزی کابل در دهه 90 قرن 20 دست همین دهقانان، اهل حرف، طالب بچه ها، روشنفکران جهادی شده یعنی همین ” قوم” و “توده ” های جان و جگر چپ پوپولیست قرار نمیداشتند؛ آیا چنتا امیر شکم گنده متحجر و چند جاسوس پاکستان و ایران قادر بودند که 60 هزار کابلی را بکشند، پایتخت یک کشور را تخریب کنند و در هر کوچه پاتک جنایتکاری ایجاد کنند؟ چپ پوپولیست ما در رابطه با “توده” و ” قوم ” برخورد غیر مارکسیستی عامیانه و زاهدانه دارد؛ همین افراد و گروه هایی که فعلا در افغانستان سرمایه اندوخته، باند قاچاق و دزدی دارند، و برای چپاول و ادامه جنایت کرسی های پارلمان را اشغال کرده و حتی حزب و گروه سیاسی ساخته اند، تعداد کثیر شان جزء ” توده ” های فقیر بوده اند؛ در نظام سرمایه داری عصر امپریالیسم، توده ای را که تیوری و تشکل آگاه کارگر سوسیالیست در سمت مبارزه طبقاتی خود علیه کل سیستم سرمایه داری رهبری نکند، دفاع  از هر “جنبش توده ای” همان قدر بویناک و جاهلانه است که یک پاکستانی مسلمان از بوی گند افتاده در کنار دروازه اش در ایام قربانی با فخر مذهبی دفاع میکند. از این رو، برای چپ پوپولیست بسیار ضرور است که در ” دهقان گرایی”، ” خلق گرایی” و ” توده گرایی” عامیانه اش تجدید نظر کند که رسوایی اش دیگر بسا تأسف انگیز شده است.

  اگرچه پس از 9 سال استقبال از حضور شیوه تولید سرمایه داری توسط نهضت امانی، دور کوتاه سقوی  رکودی بود برای تحرک تاریخ کشور؛ اما نهضت سرمایه داری نه در ذهن و نه در عمل کاملاً فلج نگردید، در سلطنت مطلقه نادر و مشروطه ظاهر، به سانی که در فوق اشاره شد، افغانستان میدانی بود برای رقابت سه سرمایه انحصاری: امریکا، روسیه و اروپا. این میدان رقابت سرمایه ها توام با خشک سالی ها، قیمتی و قحطی، زمینه نسبتاً مطمئنی شد برای جلوه گری بی مهابای سرمایه ربایی جهت برقراری شیوه تولید سرمایه داری در افغانستان. به بیان مارکس: ” از سویی با به تباهی کشاندن اربابان فیودال و تولید خرد و از سوی دیگر از طریق تمرکز شرایط کار به سرمایه ” باری، سرمایه ربایی و تجاری بر ” الزامات ” سه سرمایه رقیب در زمان های یاد شده، به پروسه تولید ارزش اضافی در صنعت، چون: سرک سازی، ساختمان، معادن، سمنت، پنبه، انرژی، نمک، سنگ ذعال، نساجی، شکر، زراعت، فارم، باغداری، ارتش، معارف و تحصیلات عالی، چنان سرعت داد که دیگر روبنای فیودالی ( سلطنت مطلقه ) تاب مقاومت را نداشت. اختلاف در خاندان سلطنتی، تصویب قانون اساسی بر مبنای دموکراسی، طبیعی شدن برآمد احزاب و گروه های چپ و راست، تظاهرات معارف و محصلان، مارش ها و اعتصابات طبقه کارگر و حرکت های دهقانی برای دریافت نان، عوض شدن دم بدم نخست وزیران شاه چون دستکش های بهاری؛ بالاخره کودتای داوود، اعلام جمهوریت و تابیعت شاه از نظام جمهوری، همه تحفی نبودند که سلطنت شاه و داوود برای مردم افغانستان پیش کش کرده باشند. این همه حرکات و بالاخره سقوط رژیم سلطنتی از داخل ارگ، برای درک هر خواننده اندک هشیار این را باز گو میکند که شیوه تولید فیودالی در زیربنا و روبنا در برابر شیوه تولید جدید ( سرمایه داری ) دیگر دوامش نا ممکن شده بود؛ بناءً جایش را بیک پدیده نوین عوض کرد و این که افسانه ” نیمه فیودالی “بودن افغانستان که با زیر و زبر به وسیله نارودنیک ها و پوپولیست های ما بدون ماتریال واقعاً موجود در مناسبات اقتصادی کشور، منحیث فکر محوری و تیوری رهنما، هنوز در عمل و اذهان شان باقیست؛ و این چپ حاضر نیست دیدگاه خود را با مناسبات نوین عیار سازد، این کوته فکری غیر از عللی که در سطور دیگر این نوشته اشاره شده، میتواند دوعلت دیگر نیز داشته باشد: اولاً، مناسبات اقتصاد فیودالی در افغانستان در اثر کدام انقلاب اجتماعی متحول نگردیده، بلکه این تحول عمدتاً در اثر الزامات سرمایه خارجی رخ داده است که برخی از مشخصاتش بخصوص عناصر روبینایی آن نظیر: مذهب، رسوم و برخی رگه های مادی اش نیز در شیوه تولید جدید مدت ها فعال باقی خواهد ماند که حتی تشخیص شیوه تولید نوین را از کهن در برخی موارد به مشکل رو برو میسازد؛ ثانیاً مارکس و لنین اعتقاد دارند که تعیین مرز دقیق بین شیوه تولید میرنده و شیوه تولید نوین محال است؛ اما یک چیز مسلم است و آن اینکه: واقعیت مناسبات جدید تولید اجتماعی بین انسانها و روبنای متولد از این زیربنا که در واقع همان شعور اجتماعی شهروندان کشور است، بالاخره سر متعصب ترین افراد و گروه ها را برسنگ واقعیت خواهد کوفت؛ مگر این که اینان به تغییر و تحول باور خود را از دست داده باشند. بهر حال، طلسم سلطنت و ظل الله بودن حاکمیت مطلقه که ایدئولوگ های ارتجاع برای دوام سلطنت در گوش خلق الله موعظه میکردند، بی اثر شد و وقوع این قضیه در ارتقاء سطح شعور و حرکت مردم اثر بسزایی گذاشت یعنی پایه تقدس قدرت سیاسی را از آسمان بر زمین پائین کشید. در این تحول داوود به اتکای امپریالیسم شوروی، از طرفی با اعدام فیزیکی حریفان ( گروه میوندوال ) و اعدام دموکراسی، اکت های عق آور ناپلیونی داشت و از جانب دیگر به ارتشی تحت رهبری یک جنرال خرافی خانقاهی ( رسولی ) تکیه داشت، که در یک حرکت عجولانه ( تمایل به کشورهای اسلامی و سرمایه غرب ) بدام ” کی جی بی ” افتاد و در واقع به صفت یک سرباز مدافع نظام سرمایه داری غرب با تمام خانوده اش تیر باران شد.

    افتادن قدرت سیاسی افغانستان بدست مدافعان سرمایه دولتی ( خلق و پرچم )، رشد شیوه تولید سرمایه داری را در این کشور توقف نداد؛ زیرا حیات هر سرمایه ای از جمله سرمایه انحصاری دولتی روسیه منحیث کار تراکم یافته مرده، وابسته به بلعیدن نیروی کار زنده است. اما در اثر تجاوز روس ها و افتادن افسار رهبری جنگ خود آغاز یافته افغانان علیه روس ها به دست سی آی ای و آی اس آی، پروسه تولید ارزش اضافی تا میزان بالایی توقف یافت، زیر ساخت ها 80 در صد تخریب و اعضای طبقه کارگر یا کشته شدند، یا زندانی و یا فرسوده و از کار بیکار، یا هم به مشاغل دیگر پرتاب شدند. اما در چنین وضعیت سرمایه مولد، سرمایه های ربایی و تجاری در داخل و میان افغانان خارج، لحظه ای از فعالیت باز نماند؛ این سرمایه ها در جوار اصلاحات اراضی ترکی، خشک سالی های پیاپی و ضربه دیدن ملاکین به وسیله دهقانان و زحمتکشانی مسلح شده در جریان جنگ، ملیون ها مولد مستقل بخصوص دهقانان حتی بسیاری از زمین داران که مسلح نبودند اولی ها از وسایل کار و معیشت شان آزاد شده به اردوگاه بازار کار پیوستند و دومی ها به زندگی مشکلی دچار شدند. یعی این دو سرمایه برادر در مدت 25 سال جنگ به نسبت عدم ” الزماتی ” که در فوق به آن اشاره شد، جز خلق انحطاط اقتصادی و فساد سیاسی توام با ” گنج سازی بهره آور در بانک های خارجی”  در رشد انباشت سرمایه داری در داخل کشور، کاری انجام ندادند.

   اما با سقوط امارت طالبان و اشغال افغانستان بوسیله کمتر از 50 کشور سرمایه مالی انحصاری و سرا زیر شدن صدها ملیارد دالر به کشور، برای سرمایه ربایی و تجاری گنج سازی شده سابق نه تنها زمینه بهره گیری به تیپ قدیم بلکه با باز شدن 12 بانک ملی و بین المللی، شرایط  بهره کشی مدرن و برقراری شیوه تولید سرمایه داری، چنان آماده گردید که نظیرش را افغانستان تا کنون ندیده بود. سرمایه ربایی و تجاری با قید خلق فساد اقتصادی و سیاسی اش در 13 سال حکومت کرزی، از طریق قاچاق اسلحه، مواد مخدر، ایجاد شرکت های امنیتی، ساختمانی، قرار دادهای انتقال مواد لوجستکی ارتش های امپریالیستی، غصب زمین، آدم ربایی، رشوه، اختلاس، دزدی چوب، سنگ و مواد معدنی، آثار باستانی، فروش زنان و اعضای بدن کودکان، ملیاردها دالر را به جیب زد و در نتیجه قدرت سیاسی افغانستان نیز بدست این سرمایه ( مالی ) انحصار گردید؛ تمرکز پولی و فعال شدن این نقدینه ها با پشت گرمی قدرت سیاسی زمینه انباشت سرمایه را در پارک های صنعتی پلچرخی، هرات، مزار، جلال آباد، خوست، بغلان و برخی  کشورهای خارجی آماده ساخت و زیر ساخت های فابریکات سابق با نازلترین قیمت در تملک این سرمایه ها قرار گرفتند.

   حال اگر با این همه روشنگری در رابطه با تاریخ فعالیت دو سرمایه تجاری و ربایی در جهت برقراری شیوه تولید سرمایه داری در افغانستان بر مبنای تیوری کاپیتال، گروندریسه، الزامات خارجی و علل رشد بطی پروسه تحول سرمایه داری در افغانستان بربنیاد تولید آسیاسی، هنوز نارودنیک های ما “راضی” نیستند که شیوه تولید سرمایه داری در افغانستان شیوه حاکم و از فیودالیسم در حال رفتن به انزوا و عقب نشینی است؛ اجازه بدهید که توجه رفقای دارای تعصب علاج ناپذیر ناشی از تولید دهقانی منعکس در ادبیات خرده بورژوایی شان را، به دلایل، فاکت ها و استنتاجاتی معطوف بداریم که: لنین در عین مسئله با نارودنیک های روس مواجه بود. ما برای جلو گیری از دراز نویسی، استنتاجات لنین را در رابطه با سرمایه داری بودن جامعه یک کشور با استفاده از مشخصات سرمایه داری که در سطور گذشته از ” توسعه سرمایه داری در روسیه” آورده ایم؛ به سبک پرسش و پاسخ مطرح میسازیم.

اقتصاد سرمایه داری: اقتصاد سرمایه داری کاملاً عکس اقتصاد فیودالی است، این اقتصاد نه طبیعی است، نه محصور به محل و متکی بخود، نه اقتصاد وابسته به “کارخدمتی ” یعنی گذاشتن زمین و وسایل در اختیار دهقان برای انجام کار مفت به ارباب و یا به عبارت ساده نه اقتصاد ” بیگاری ” است.  لنین نوشت: ” روش تحصیل تولید اضافی در اقتصاد بیگاری و اقتصاد سرمایه داری صد و هشتاد درجه با هم تفاوت دارند: اولی متکی به تولید کننده ایست که زمین در اختیارش گذاشته شده است و دومی متکی به تولید کننده ایست که از وی سلب مالکیت زمین گردیده است” (به شماره 20 ر.ج. ک) اقتصاد سرمایه داری اقتصاد عام کالایی، مرتبط به بازار و در ادبیات مشخص خود، تولید ارزش اضافی برای تولید و باز تولید است.

    در اقتصاد سرمایه داری افغانستان، بنابر بنیاد بحث مشخص ما، از توضیحات در رابطه با تولید و مناسبات تولیدی درکارخانه و فابریک صرف نظر میکنیم، زیرا چپ مورد نظر هم در این رابطه تردیدی ندارند. بحث ما اساساً روی تولید و مناسبات انسان ها در تولید و مبادله در روستا برمبنای ده مشخصه سرمایه داری از تحلیلی است که لنین با استفاده از کاپیتال و فاکت های عینی جامعه روسیه علیه انحراف اقتصاد دانان نارودنیک داشت. حال این مشخصه های کلیدی سرمایه داری را در صورتبندی اقتصاد افغانستان مورد بررسی قرار میدهیم که آیا، تولید و مناسبات تولیدی در روستا های افغانستان و رابطه آن با شهر، در کل روی همان مشخصات سرمایه داری که لنین استنتاج کرد استوار است؛ یا بنابر ادعای چپ ما که شبیه به نارودنیک ها میاندیشد، تا هنوز اقتصاد روستایی ما طبیعی، متکی به خود و طبقه دهقان کشور هنوز مشغول “کارخدمتی” با وسایل خویش، روی زمین ارباب است؟

الف) عام شدن تولید کالایی: یکی از مشخصه های اساسی حاکمیت شیوه تولید سرمایه داری در یک کشور، عام شدن تولید برای بازار بجای عام بودن تولید برای مصرف است. یعنی، به سانی که در تحلیل لنین دیدیم، عام بودن تولید برای مصرف خصلت اساسی اقتصاد فیودالی بود، ولی برعکس، عام شدن تولید کالایی در یک کشور بیان واضح خصلت اساسی اقتصاد سرمایه داری است وقتی میگوئیم تولید کالایی در این کشور تولید عام شده؛ بدین معناست که کلیه ثروت این کشور ثروت کالایی و محصول کار مفت طبقه کارگر بر آمده از پروسه خاص تولیدی برای ارزش اضافی است که در صورت بندیهای پیشا سرمایه داری یعنی فیودالیسم با چنین عمومیتی وجود نداشته است. علاوه بر اینکه پروسه تولید کالا در تار و پود زیست شهروندان این کشور نفوذ کرده زندگی بشریت افغانی را نیز تابع خود ساخته است. بسانی که یک بت پرست به چیز ساخته خود زانو میزند؛ تمام مدافعین نظام کالایی غلامان حلقه بگوش همین کالا هاستند، و در افغانستان کنونی نیز این قضیه صادق است. مثلاً در بند آینده این مقاله می خوانید: در کشوری که کالایی بنام پول در ذهن و عمل شهروندانش نقش فتشی را ایفا مینماید و ارزش کمیتی کالاهای گوناگون تمامی این کشور را در بازار مارک قیمت میزند، مقدار سود و نرخ سود را تعیین مینماید؛ در کشوری که نیروهای مولده اش (  کار انسان و وسایل کار ) مجموعاً کالا شده؛ در کشوری که بر بنیاد تقسیم کار اجتماعی صد ها نوع کالا تولید می شود؛ در کشوری که شهروندانش در بازار نه با چهره های خود بلکه با چهره و ارزش کالا هایشان در مقابل هم قرار میگیرند؛ در کشوری که شخصیت، وجدان و کرامت انسان را نه دانش نه کار بیشتر نه صداقت، بلکه کالایی تراکم یافته ( ثروت ) در واقع محصول دزدیده شده از کار دیگران تعیین میکند؛ در کشوری که شخصیت اکثر اهالی اش ( طبقه کارگر ) در پروسه تولید کالا شده و برعکس کالا شخصیت یافته است؛ از رفقای چپ خود می پرسیم که آیا در چنین جامعه ای هنوز اقتصاد طبیعی و “کار خدمتی” دهقان برای ارباب حاکم است؟ نه خیر چنین نیست. این عام شدن تولید کالایی با آن اقتصاد طبیعی هرگز جور نمیآید. اینجا دیگر شیوه تولید کالایی حاکم است؛ از کارخانه دار تا زمیندار از نانوا تا هوتلی از آهنگر تا بافنده از آواز خوان تا رقاص، بی تردید همه کالا تولید میکنند نه چیزی برای مصرف خود، برای ارباب و یا باج برای دولت. کشوری که اهالی اش از لحاظ خوردن، نوشیدن، پوشیدن و زیستن وابسته به بازار است؛ و بازار جایی نیست بجز پارکی برای گردش و تبادله کالاها با چهره ها و کمیت های ارزشی متفاوت؛ بار دیگر از رفقای نارودنیک سوال میشود که: آیا این همه کالاها، میدان گردش کالاها و مناسبات چنین پیچیده و نوینی از اقتصاد طبیعی فیودالی بیرون آمده اند؟ به هیچ رو، این مناسبات کالایی و سرمایه داریست که همه تار و پود جامعه افغانستان را شکل داده است نه اقتصاد ” بیگاری ” محلی متکی بخود.

    بیان رسای سرمایه بالقوه ( پول، وسایل کار، زمین و نظایرش ) که بشریت را به بردگی کشانده، چیزی نیست مگر کالا، یعنی کار تراکم یافته مرده در شئ ای، برای گردش در بازار جهت تبادله با پول؛ اما سلطه این کار مرده بر کار زنده (  سیستم سرمایه داری) تا زمانی می تواند زنده بماند که کار مرده ( کالا ) در هر انباشتی بیشتر از پیش کار زنده ( نیروی کار کارگر ) را ببلعد. بدین معنا که کالای جدید با + ارزش اضافه که آماده رفتن به بازار است، تولید نماید. حال از نارودنیک ها میپرسیم که آیا در سراسر افغانستان چنین مناسباتی حاکم نیست؟ آیا مولدین همه از زارع برنج کندز تا درخت کار سیب در میدان وردک، مثلاً 1000 افغانی انباشت نمیکنند تا 5000 افغانی را در پروسیه تولید بدست آرند؟ برای گردش این کالاها و شبیه به این ها آیا در افغانستان در حد 400 بازار  بوجود نیامده است؟ باری، بی تردید این بازار ها در حقیقت جای گردش کالاهای متفاوت با ارزش ها و کیفیت های متفاوت اند که نیازمندی شهروندان کشور را مرفوع میسازند؛ اما آیا چپ های ما در کدام اثری خوانده اند که در اقتصاد فیودالی چنین بازار هایی وجود داشته است؟ و در بازار ها این در واقع انسان ها نباشند که برای ملاقات هم آمده باشند، بلکه این کالاها باشند که مالکان شان را با چهره های خود مکیاژ کرده به بازار آورده باشند؟ رفیق چپ! آیا این قضایا یعنی این نوع مناسبات که مشخصه نظام سرمایه داریست در بازار نزدیک به شما هر روز رخ نمیدهند؟ اگر پاسخ بلی است، آیا این مناسبات زاده اقتصاد فیودالیست؟ به هیچ رو. سال ها قبل مغازه داری فروشنده در حال گردش را به نام کالایش ” آچوب ” صدا زد، فروشنده آناً با خریدار آماده ملاقات شد؛ ولی من فکر کردم این توهین یک شهر نشین گستاخ به یک دهاتی ساده است. اما وقتی با ادبیات اقتصادی مارکس کمی آشنایی یافتم درک کردم که اصلاً ملاقات بین دو ارزش ( پولی و ارزش کمیتی چوب بوده ) که ملاقاتی بین مغازه دار و چوب فروش را مهیا ساخته و زبان مغازه دار در حقیقت زبان پول بوده که نام همتای خود را گرفته است، در غیر این مغازه دار نیازی به ملاقات چوب فروش نداشت. رفیق چپ! آیا چنین مناسباتی با چنین ظرافتی در اقتصاد طبیعی مورد دفاع شما وجود داشت؟ حال اگر این رابطه حقیقی را در تمام بازار های افغانستان انکشاف دهیم و باز، از رفقای چپ سوال کنیم:  ملیون ها افغانی که روزانه به بازار میروند، ملاقات های واقعی بین کالاها با ارزش و چهره های متفاوت است یا بین چهره مالکان شان؟ وقتی کرزی به ملاقات من مهن سنگ به هند رفت، در این ملاقات، رابطه اساسی بین کالاهای نظامی هند و پول کرزی بود یا رابطه بین دو رییس جمهور؟ وقتی شما از دکان کنار کوچه تان قلم میخرید این رابطه پول و قلم است که پای شما را به دکان کشانده یا نه شما عاشق دیدار دکاندار بوده اید؟ نه خیر، این تبادله بین دو ارزش اجتماعی متفاوت نهفته در دو شئ مادی است که شما “اشرف مخلوقات” را به دکان کشانده است. اکنون اگر رفقای ما برمبنای وارونه بودن نظام سرمایه داری قبول دارند که واقعاً این کالاها با ارزش ها و کیفیت های خاص خویش است که این روابط را بر قرار میسازند و در نظام سرمایه داری بشر بازیچه ایست در دست بازیچه های ساخت خودشان؛ و در تحلیل لنین دیدیم که در اقتصاد فیودالی چنین وارونگی ای وجود نداشت و به قول لنین بین این اقتصاد ( سرمایه داری ) و آن اقتصاد ( فیودالی ) ” 180 درجه” تفاوت وجود دارد و این تغییر و تفاوت ها را در هر گوشه ای از زندگی مان مشاهده میکنیم؛ پس پافشاری شما روی برداشت های غیر مارکسیستی و غیر واقعی تان چیزی بدور از منطق و دلیل، به نظر نمیرسند؟

ب)  کالا شدن نیروی کار: در تیوری مارکس و لنین بنیادی ترین عنصر در انباشت سرمایه یعنی سرمایه داری بودن جامعه یک کشور، کالا شدن نیروی کار است. شاخه سازمان بین المللی کار در افغانستان و وزارت کار و امور اجتماعی، نیروی کار در بازار کار افغانستان را بیشتر از 10 ملیون تخمین میکنند، یعنی در افغانستان از جمله هر سه آدم، یکی کارگر است. حال اگر ذخیره نیروی کار در بازار کار افغانستان، مهاجرت گروه های عظیم کارگر به خارج از کشور، حضور کارگران شاغل در نزدیک به 8 هزار بنگاه خرد و بزرگ تولیدی، وجود صد ها هزار کارگر خدماتی، تدریس هزاران معلم و استاد در مکاتب و پوهنتون های خصوصی، ریختن بیشتر از 100 هزار فارغ صنف 12 و لسانس هر سال به بازار نیروی کار، خارج شدن زنان سرخ پوش از خانه بصحرا برای چیدن گل زعفران، کسب شدت تجزیه طبقه دهقان در روستا ها به کارگران، نیمه کارگران و دهقانان نیمه شاغل و هجوم این کتله ها به شهرهای بزرگ، حضور کودکان کارگر در داش های خشت، مستری خانه ها، کتله های چشم گیر شان در دست فروشی ها، رستورانت ها، موتر شویی ها، اسفندی، گدایی، ولگردی، جمعآوری استخوان و آهن پاره از روی آشغاله ها، حضور کتله هایی از جوانان در کورسهای فنی وزارت کار و امور اجتماعی و کوریای جنوبی، حضور هزاران کودک و جوان در عقب دستگاهای بافت قالین، وجود کتله های بزرگ کارگران در معادن زغال، نمک و پروسس میوه و ترکاری را در نظر بگیریم؛ آمار این سازمان و نهاد دولت، قرین به حقیقت است. با این محاسبه، اکنون روی بحث ما با رفقای چپ است، اگر این طبقه عظیم از تجزیه نظام ارباب رعیتی بیرون نیامده، پس از کدام زمین روییده و از کدام آسمان باریده است؟ نارودنیک های ما در این مورد به دو دسته تقسیم اند: تعدادی مثل: ” سازمان کارگران افغانستان” به نحوی به وجود طبقه کارگر اعتراف میکنند؛ در غیر این، اینقدر “ساده پتنگ” هم نیستند که نام سازمان خود را “کارگران” بگذارند؛ ولی معتقد اند که: چون این کارگران زاده بورِژوازی “ملی ” خودمان نیستند، بناءً غیر اصیل و … اند. بهر حال این ها شبیه به نارودنیک های روسیه از فرط تعصب و ناشی بودن در تیوری کمونیسم کارگری نظام سرمایه داری را در افغانستان انکار میکنند. از لنین بشنویم که در مورد نارودنیک ها میگوید: ” آنان بر این عقیده اند که بازار داخلی در روسیه به علت افلاس دهقانان و عدم امکان تحقق ارزش اضافی بدون داشتن بازار خارجی در حال تحلیل رفتن است، در عین حال درهای بازار خارجی بروی کشور تازه رسی که بسیار دیر قدم در راه توسعه سرمایه داری می گذارد، بسته است، به همان ترتیبی که ثابت میکنند سرمایه داری روسیه پایه و اساسی ندارد. همان طور هم ادعا میکنند سرمایه داری روسیه نوزادیست که مرده به دنیا آمده است” (25) . گروه دیگر نیز شبیه به “سازمان کارگران…” میاندیشند: این کارگران زاده سرمایه بیگانه اند؛ با خارج شدن سرمایه خارجی این کارگران نیز وجود نخواهند داشت. لیکن پریشان فکری و عدم درک این چپ ها غیر از این، این هم است که این ها نظیر نارودنیک های روسیه به شکستن نظام ارباب رعیتی و تجزیه طبقه دهقان در افغانستان باور ندارند، بناءً همان بیماری واگیری که دامنگیر نارودنیک های روس بود این ها نیز دارای همان مشکل تیوریک اند. اینها این را از یاد برده اند که تاریخ به عقب بر نمیگردد. لنین نوشت: ” هیچ چیز بچه گانه تر از وجد خاص نارودنیک ها نیست بر سر این که سرمایه داری در کشاورزی ما رگ و ریشه چندانی ندارد” (26) باری این وجد و شعف عامیانه ده چند در چپ افغانستان نیز دیده میشود. چنان که رفرم 1861 روسیه را به نفع تولید سرمایه داری تغییر داد ولی بنابر دیدگاه خرده بورژوایی نارودنیک ها فاقد بصیرت از شناخت این تحول بودند، نارودنیک های ما نیز بنابر اعتقادات “خلق گرایانه” شان بینش تحلیل برمبنای ماتریالیسم تاریخی را از جامعه ندارند. حال اگر چپ ما به تحلیل ماتریالیسم تاریخی روی آورند و در ضمن به این اشتباه اعتراف کنند بمثابه جریان ” خلقیون” روس، روی 50 سال ” خلق گرایی” خود – خود صحه خواهند گذاشت که به زعم خود شان آبرو ریزی بدی را به دنبال خواهد داشت؛ ولی از دید مارکسیست ها نیرومند کسانی اند که دایم خود و دیگران را به نقد گیرند و از انتقاد نهراسند.  نکته دیگری را نیز باید در عدم درک چپ ما از کالا شدن نیروی کار و شناخت از ماهیت و موقعیت طبقه کارگر در پروسه تولید علاوه کرد و آن اینکه: اینان فقط کارگران صنعتی را کارگر میدانند و آن هم صنعتی که ” ملی ” بوده ! و از زمین خود ” جوشیده !” باشد نه این که مولدین مستقل به گفته مارکس بوسیله سرمایه ربایی ( چه داخلی و چه خارجی ) از وسایل کار و معیشت شان آزاد شده باشند، و در کار خدماتی و یا صنایع غیر ماشینی مثل تولید کالاهای زراعتی، میوه و نظایرش که بنا به قول مارکس همه از مقوله سرمایه اند و دارای یک هدف: می خرند تا بفروشند و سودی بدست آرند، میباشند. ما عدم درک چپ پوپولیست را از مفهوم طبقه کارگر و نادیده گرفتن این طبقه حد اقل 10 ملیونی را در افغانستان، ناشی از دو چیز میدانیم: اول بی باوری این چپ نسبت به انقلابی بودن این طبقه. دوم از موقعیت اجتماعیش در تولید و بناءً تعریف این طبقه میدانیم؛ در حالیکه مارکس و انگلس این مفهوم و موقعیت طبقه کارگر را بارها مثلاً در مانیفست، “اصول کمونیسم ” و “سرمایه” تعریف و تثبیت کرده اند: کارگر طبقه ایست که چیزی از خود ندارد و هزینه زندگی را از راه فروش نیروی کار خود تأمین مینماید. حال این مهم نیست که کارگر نیروی کار خود را به مالک فابریکه بفروش میرساند، در مزرعه، در ساختمان، در معادن، در سرودن یک پارچه شعر، در اجرای چند دقیقه رقص و یا هم در حمل و نقل فلان وزنی. به همین نسبت چپ پوپولیست نه از کمیت طبقه کارگر کشور شناخت دقیق دارد به سانی که اشاره شد نه از موقعیت آن در اقتصاد نظام سرمایه داری. همین عدم درک درست از هویت، موقعیت و کمیت این طبقه سبب شده که رفقای چپ ما کارگران افغانستان را، از طرفی اندک و بدون رشد و تکامل بدانند از طرف دیگر نا اصل و شبیه به نارودنیک های روسی عاریتی و بیگانه بخوانند و در مبارزه طبقاتی علیه نظام  نه موضع کارگری؛ بلکه گرایش های نارودنیک و پوپولیستی داشته باشند.

پ) تمرکز وسایل کار: با رایج شدن پول به صفت میانجی بین تبادله سایر کالاها، با عام شدن تولید کالایی و با تبدیل شدن نیروی کار به کالا، تمرکز وسایل کار نزد افراد معین ( سرمایه دار ) چهارمین شرط شکل گرفتن پروسه تولید ارزش اضافی از کار رایگان طبقه کارگر است. در بندهای گذشته این نوشته توضیح داده شد که سرمایه ربایی چگونه مولدین مستقل کوچک مانند: دهقانان، زمین داران ولخرج، خرده بورژوازی شهری، صنعت کاران کوچک و غیره را از وسایل کار ومعیشت شان در افغانستان آزاد ساخت؛ و مطابق احصایه ارگان های رسمی در سال 2011  بیش از ده ملیون انسان به صفت افرادی که برای زنده ماندن شان جز توان بدنی چیزی برای فروش نداشته اند، به بازار نیروی کار افغانستان ریختند و باز متذکر شدیم که این تحول در جریان یک سال و ده سال اخیر صورت نگرفته؛ نیمه دوم قرن 19 سر آغاز این جریان و 12 سال نزدیک بما اوج وقوع این پروسته بوده است. حال سوال اینجاست این ملیون ها انسانی که وسایل کار و معیشت خود را از دست دادند، این وسایل چیزی نبودند که همه متروک شده از دور تولید خارج و به بیرون پرتاب شده باشند، بلکه این وسایل به اشکال گوناگون نزد افراد معینی تمرکز یافتند؛ همین تمرکز وسایل کار است که شرایط انباشت ( پول – کالا، تولید، کالا – پول ) و دوران دوباره این پروسه را با مقدار، توان و حدت بیشتر مهیا می ساخته است.

   در افغانستان فعلی این مهم نیست که چنتا چپ معتاد به ادبیات خرده بورژوایی قبول داشته باشند یا نه، پول، زمین، ماشین آلات، وسایل حمل و نقل، خانه، بلند منزل، کلپ های ورزشی، هوتل، مغازه، فلزات گران بها، سنگ های قیمتی و زیر ساخت های تولیدی، به تدریج منحیث شرایط تولید نزد افراد معین ( سرمایه دار ) تمرکز یافته است. و امروز صد ها هزار بورژوای خرد و بزرک، در روستاها و شهرهای افغانستان در فابریکه، زمین، شهرک، هوتل، باغ، اپارتمان، شرکت ها، مغازه، مارکیت، تلوزیون، فارم مرغ، فارم لبنیات، مجموعه های صندوق زنبورعسل، آسیاب برقی، برق آبی، معادن مس، لاجورد، گاز، سنگ مرمر، سنگ زغال، دستگاه پلاستیک، فابریکات خشت و سنگ کاشی، دستگاه های روغن، بافت قالین، کان نمک، دستگاه کوچک ذوب آهن، کشت زعفران، مزارع گندم، برنج، انار، خربوزه، جمعآوری شرین بویه، دوخت البسه، بافت تکه، پروسس میوه خشگ و تازه، انواع ترکاری، آب میوه، کوک، آب معدنی، تولید رنگ و … برای کشیدن ارزش اضافی از نیروی کار طبقه کارگر سرمایه انباشت میکنند و محصول این پروسه های تولیدی نه تنها نیازمندیهای شهروندان افغانستان را مرفوع میسازد که به کشورهای بیرونی هم صادر میشوند.

    بی تردید این سرمایه داری همان سرمایه داری با رقابت آزاد در قرون 17 و 18 اروپا با ماشین آلات بس عظیم نیست، به گفته لنین این سرمایه، سرمایه داری عصر امپریالیسم یعنی سرمایه وابسته است، نوع انباشت، مجموع پروسه تولید، به همین سان گردش محصول، نرخ سود و تقسیم کار اجتماعی، همه تابع حرکت قانون عام سرمایه جهانی است. در بحث های گذشته روسن شد که این سرمایه داری اساساً بر مبنای الزامات سرمایه خارجی شکل گرفته است؛ نظام سرمایه داری یک جریان تاریخی و دقیقاً با ریشه اروپایی است. از این رو، خلاف برداشت چپ نارودنیک ما سرمایه سمارق نیست که در هر کشوری از باران و در باغ خودش سر بزند؛ آیا سرمایه داری ایالات متحده امریکا بر مبنای الزامات سرمایه داری اروپا شکل نگرفت؟ هیچ عاقلانه و منطقی نیست که فکر شود سرمایه داری امریکا از ” زمین خودش جوشیده ” غیر از این که فکر و الزامات سرمایه داری از اروپا به امریکا انتقال یافت؛ مگر ملکه انگلیس بزرگترین تاجر انتقال کارگران سیاه پوست از افریقا به امریکا نبود؟ مگر عظمت کشور هند و سرمایه داری در این کشور، بنا به تحلیل مارکس بر مبنای الزامات سرمایه استعماری برتانیای کبیر شکل نگرفت؟ که بی تردید چنین بوده و از این راه شکل گرفته است.(27) پس اگر افغانستان را منحیث کشوری بروی سیاره زمین و در رابطه با سرمایه جهانی مورد تحلیل قرار دهیم و نه سرزمین مریخی و به گفته مارکس مجزا از “تولید، بازار و مصرف ” جهانی، شرایط تولید ( وسایل کار ) نزد افراد معینی ( سرمایه داران ) از سالها قبل مهیا بوده و سرمایه داران خرد و بزرگ این کشور با استفاده از این شرایط از تن ملیون ها کارگر هر روز و هر ساعت ارزش اضافی میکشند؛ بناءً نیمه فیودالی خواندن شیوه تولید کشور به جز افسانه چیزی بیش به نظر نمیآید.

ت) تقسیم کار اجتماعی: تقسیم کار اجتماعی، مقدمتر از نظام سرمایه داری در زندگی بشر حضور یافته است. سلول خانواده تک همسری اولین اجتماعی بود که در آن بین زن و شوهر تقسیم کار طبیعی صورت گرفت؛ در این پروسه بود که زن به تدریج به جنس دوم تنزل یافت. لیکن ما تقسیم کار اجتماعی را نه از شکل طبیعی آن یعنی از سلول خانواده، بلکه از گسترده ترین شکل آن، از نظام سرمایه داری آغاز میکنیم. در این مورد لازم میدانیم متنی را از لنین و مارکس نقل کنیم ولی از خوانده گرامی تقاضا داریم که در حین مطالعه متن لنین و مارکس متوجه مناسبات انسان ها در اقتصاد افغانستان باشد: ” تقسیم کار اجتماعی اساس اقتصاد کالایی است. صنعت مانوفاکتور از صنعت مواد خام جدا میشود و هر کدام از این ها به اجزاء کوچک و اجزاء کوچکتر تابع تقسیم میگردد، که محصولات بخصوصی به مثابه کالا تولید میکنند، و آنها را با محصولات دیگران مبادله مینمایند. به این ترتیب توسعه اقتصاد کالایی منجر به افزایش تعداد رشته های جداگانه و مستقل صنعت میشود؛ گرایش این توسعه به سوی تبدیل کردن نه تنها هر محصول جداگانه ، بلکه حتی هر جزء جداگانه یک محصول و نه نتها ساختن یک محصول، بلکه عملیات جداگانه  آماده نمودن محصول برای مصرف، به یک رشته مخصوص صنعت می باشد. تحت [ شرایط ] اقتصاد طبیعی جامعه از تعداد کثیری از واحدهای اقتصادی همگون ( خانواده های دهقانی پدر سالاری، جماعت های روستایی بدوی و اشرافیت فیودالی ) تشکیل مییافت و هریک از این انواع واحد ها به کلیه اشکال فعالیت های اقتصادی – از اکتساب انواع مختلف مواد خام گرفته تا آماده کردن نهایی آنها برای مصرف – دست میزد. در اقتصاد کالایی واحد های اقتصادی ناهمگون پدیدار شده، تعداد رشته های جداگانه اقتصادی افزایش مییابد. و تعداد واحد های اقتصادی ایکه دارای یک وظیفه واحد و مشابه اقتصادی میباشند کاهش مییابد. عامل اصلی پروسه ایجاد بازار داخلی  برای سرمایه داری، همین رشد تصاعدی تقسیم کار اجتماعی است” به ادامه لنینٰ از مارکس نقل قول میکند: ” در آن جاییکه پایه اش تولید کالایی است و تولید سرمایه داری که شکل مطلق آن [ یعنی شکل مطلق تولید کالایی ] میباشد… محصولات عبارت از کالا یا ارزش مصرفی اند که دارای ارزش مبادله ای بوده که قابل تحقق یعنی قابل تبدیل شدن به پول میباشد، تنها تا آنجاییکه  کالاهای دیگر معادلی را برای آنها تشکیل میدهند، یعنی محصولات دیگر به عنوان کالاها و ارزش ها در برابر شان قرار گیرند؛ پس تا آنجا که به خاطر امرار معاش بی واسطه خود تولید کنندگان شان ساخته نشده، بلکه به منزله کالا باشند، [ یعنی ] به منزله محصولاتی که تنها با تبدیل شان به ارزش مبادله ای ( پول )، ارزش مصرفی پیدا میکند، توسط بیگانه شدنشان. بازار این کالاها از طریق تقسیم کار اجتماعی توسعه مییابد؛ تقسیم کارهای مولد متقابلاً محصولات مربوطه شان را به کالا ها، به معادل های یکدیگر، تبدیل نموده، آن ها را مجبور میکند که متقابلاً به عنوان بازار برای یک دیگر عمل کنند” (28) امید با مطالعه دقیق دو متن نقل شده از لنین و مارکس خواننده عزیز درک کرده باشد که پدیده تقسیم کار اجتماعی بیانگر سطح پیشرفت نیروهای مولده جامعه در تولید انواع کالاها و رابطه این ارزش های تبادله ای بواسطه میانجی عام ( پول) با معادل های خویش در بازار است که در تمام سلول های رابطوی اقتصاد افغانستان که همان نیازمندی های افراد بشر با همدیگر است، عملاً وجود داشته در هر شهر و ده بچشم میخورد؛ که به بیان لنین هرگز در ” واحد های اقتصاد همگون خانواده های دهقانی پدر سالار، جماعت های روستایی بدوی و اشرافیت فیودال ” دیده نمیشد. اما با این همه شواهد انکار ناپذیر و مناسبات تنگاتنگ میان اشکال سرمایه ( کالاٰ، تقسیم کار و بازار )، دانسته نمیشود که رفقای ما با کدام دلایل شیوه تولید حاکم را هنوز فیودالی میخوانند از تجزیه طبقه دهقان انکار میکنند وحضور شیوه مسلط تولید سرمایه داری در افغانستان را مانند نارودنیک ها نادیده میگیرند و یا نا چیز، “تحمیلی” و “صادراتی” جلوه میدهند؟ لنین برای افشای سطحی نگران و کوته فکران ناردونیک روسی دیروز و نارودنیک های افغانستانی امروز، گفت: ” … تقسیم کار اجتماعی پایه و اساس سراسر پروسه توسعه اقتصاد کالایی و سرمایه داری میباشد. بنا بر این کاملاً طبیعی است که تیوریسن های نارودنیک ما … میکوشند حقیقت وجود تقسیم کار اجتماعی در روسیه را قلب کرده و یا اهمیت آن را نا چیزجلوه دهند. آقای و.و. در مقاله اش تحت عنوان ” تقسیم کار کشاورزی و صنعتی در روسیه … ” اصل تسلط تقسیم کار اجتماعی در روسیه را” انکار میکند و اعلام میدارند که تقسیم کار اجتماعی در این کشور ” از بطن زندگی مردم بیرون نیامده بلکه خواسته است از خارج خود را به آن تحمیل کند” (29) ما نیز وقتی به مقالات چپ ناردونیک افغانی مراجعه میکنیم و یا گاهی در بحث های تیوریک با این چپ رو در رو میشویم عین دلایل آبکی ” و.و.” های روسی را در مقالات این ها میخوانیم و از زبان شان میشنویم: این سرمایه ” ملی ” نیست از “بطن جامعه ” ما ” نجوشیده “، ” وارداتی و بیگانه ” است. براین مبنا اینان نه به اصل تقسیم کار اجتماعی بر مبنای تولید کالایی باور دارند نه به اصل بازار برای تبادله ارزش ها و جای نقدینه شدن کمیت ارزش ها به پول، تعیین مقدار سود و نرخ آن. تیوری مبارزاتی این چپ هنوز روی مناسبات انسان ها در تولید اقتصاد طبیعی فیودالی میچرخد نه بر مناسبات انسان ها در تولید بین کار و سرمایه. انگار نارودنیک های ما هنوز در قرون وسطا بسر میبرند تا در سرمایه داری عصر امپریالیسم. لنین در پاراگراف فوق عصاره اقتصاد فیودالی را چنین بیان کرد: در اقتصاد طبیعی، جامعه از تعداد کثیری از واحد های اقتصادی همگون ( خانواده های پدر سالار، جماعت های روستایی بدوی و شرافیت فیودال ) تشکیل مییافت. حال از چپ های مدافع نیمه فیودالی پرسیده می شود که: اولاً، آیا واقعاً اقتصاد افغانستان، اقتصاد طبیعی است؟ در کجا و چگونه؟ و باز، اقتصاد این کشور اقتصاد همگون و از خانواده های پدر سالار، جماعت های روستایی بدوی و اشرافیت فیودال شکل یافته است؟ میتوانید توسط نامه تحلیلی ای در این مورد ما را نیز روشن سازید؟ ممکن است بتوان در گوشه و کناری از خاک افغانستان اقتصاد مختلط (سرمایه داری و فیودالی) و یا حتی اقتصاد کاملاً طبیعی را یافت، اما این اقتصاد حاشیه ای میتواند شیوه تولید یک کشور را معین بسازد؟ بهیچ صورت، اقتصاد فعلی کشور بنا به گفته مارکس: از اقتصاد کالایی واحدهای اقتصادی نا همگون پدیدار شده و تعداد رشته های جداگانه به حد کافی افزایش یافته است و این افزایش تعداد رشته های ناهمگون قطعاً محصول شیوه تولید سرمایه داریست که در رد افسانه نیمه فیودالی شما برهان قاطع است ولی قبولش برای شما خیلی ها دشوار است. باری، اگر رفقای ما در دید خود برمبنای تیوری های مارکس و لنین تجدید نظر نکنند، اینان به مفهوم واقعی نارودنیک های قرن 21 در جغرافیای افغانستان اند؛ به سانی که آنها ( نارودنیک های روسی ) در قرون 19 و 20 از تیوریهای مارکس و لنین چیزی نیاموختند اینان ( نارودنیک های افغانی ) نیز در قرن 20  از تیوری های مارکس و لنین چیزی نیاموخته و در قرن 21 هم حاضر نیستند از این تیوری ها چیزی به نفع جنبش سوسیالیسم کارگری بیآموزند.

ث) بازار: بی تردید مقوله بازار زاده تولید کالایی است ولو این تولید خرده کالایی فاز سرمایه باشد. اما با کالا شدن نیروی کار و حهانی شدن این مقوله، کلمه بازار دیگر مفهوم خاص تاریخی خود را دارد زیرا امروز بازار به مفهوم تبادله معادل ها نیست؛ بلکه جای چند و چون ( قیمت گذاری ) حاصل توان بالفعل بند و بازوی مفت طبقه کارگر در ” زمان کار لازم ” است؛ که سرمایه دار در یک جبر اختیاری در واقع  از برده مزدی ربوده است. بناءً بازار به مفهوم امروزیش از لحاظ ماهیت و وسعت، در اقتصاد 150 سال فبل افغانستان هرگز وجود نداشته است. حال اگر چپ افغانستان بازار را به معنای تاریخی خاصش مطالعه نکند – که نمی کند – در حقیقت از آموزش تیوری های مارکس در سطح الفبا هم نیست؛ زیرا مفهوم بازار سرمایه داری نه تنها ربطی به اقتصاد فیودالی ندارد؛ بلکه همان بازار دوران سرمایه هم نیست. لنین گفت: ” بازار مقوله ای از اقتصاد کالایی است که در جریان توسعه خود تبدیل به اقتصاد سرمایه داری می شود و تنها تحت [ شرایط ] سرمایه داریست که سلطه کامل و همه جانبه پیدا می کند ” (30) اکنون اجازه بدهید از رفقای چپ سوال کنیم: آیا در افغانستان فعلی ( 1392 ) در حد 400 بازار خرد و بزرگ وجود ندارد؟ آیا این بازار ها هر روز توسعه نمییابند؟ آیا این توسعه یابی به معنای توسعه سرمایه داری نیست؟ آیا ضرورت شکل گرفتن و فعال بودنشان بر بنیاد تولید کالایی یعنی تولید برای مبادله استوار نیستند؟ آیا اکثریت شهروندان ما، از زارع تا دامدار از صنعت کار بزرگ تا اهل حرف و کسبه، از برچسب زن تا بسته کار از حمال تا خریدار و فروشنده از رشوه خوار تا روسپی، دلال، مشتری، حقوق دان، سیاستمدار، مستنطق، پولیس، وکیل دعوا، قاضی، ساحر، ورد خوان، ملا، تعویذ نویس، مختلس، دزد، عکاس، فیلم بردار، هنرمند، نویسنده و نظایرش که تعدادی مولد، گرداننده و پاسدار سرمایه، اما بقیه زندگی ریزه خواری پرازیتی از بازار سرمایه را ندارند؟ آیا این ها همه به نحوی کالا نمی خرند و کالا نمی فروشند و یا بشکلی تسهیل کننده تبادله ارزش ها نیستند؟ آیا تمام خانواده های شهروند افغانستان وابسته به بازار و این بازار ها وابسته به بازارهای جهانی و بنگاه های تولیدی جهان نیستند؟ رفیق چپ! آیا انگلس نگفت که: ” صنایع بزرگ تمام ملت های روی زمین را با هم متصل میسازد، کلیه بازار های محلی کوچک را به بازار های جهانی تبدیل میکند …”؟ (31) آیا در بازار محل شما چنین تحولی روی نداده؟ آیا در بازار محل شما کالاهای سایر کشورها وارد نشده؟ آیا کالاهای بازار محل شما همان تولیدات اقتصاد فیودالی است؟ اگر پاسخ بلی است این کدام محل است و کدام کالاست؟ و باز، آیا سرمایه داران محل شما مثلاً برای فعال ساختن پروسه تولید دروازه و الماری، این پروسه را از طریق بازار ( پول – کالا، تولید، کالا – پول و دوباره پول – کالا ) نمی کنند؟ یعنی سرمایه دار از یک طرف از بازار نیروی کار نمی خرد و از جانب دیگر به سود خود از طریق بازار تحقق نمی بخشد؟ آیا قرار داد صوری بین دو فرد با حقوق ظاهراً مساوی (کارگر و سرمایه دار) در همین بازار صورت نمیگیرد؟ آیا مولد مستقلی که از وسایل کار و معیشتش آزاد میشود، به بازار کار رجوع نمیکند؟ رفیق چپ! آیا چند ملیون انسان – بهر حال در رابطه به سرمایه –  روزانه مصروف کلاه گذاری، کلاه برداری، جیب بری، دروغ گویی، قسم خوری، تقلب روی قیمت ( ارزش کمیتی ) کالاها و کیفیت ( ارزش مصرفی ) آنها، درهمین بازارهای افغانستان حتی در دکان کنار کوچه شما نیستند؟ چپ عزیز! قیمت شکر، تیل، گاز، آرد و برنج در روسیه، ایران، ازبکستان و پاکستان بالا میرود، چرا داد و فریاد مستهلکین در دورترین دهات افغانستان بلند میشود؟ رفیق چپ! چرا در شهر ها و روستا های کشور، دیگر دکان کالاهای صنعت صنف فیودالی؛ چون: دوک و چرخه، گلیم و جوال،  چموس و پیزار، شانه چوبی و کدوی نسوار، کرباس و صابون اشقاری و نظایرش تخته شده، جایش را کالاهای آن طرف اقیانوس ها گرفته است؟ آیا در همین منزل شما کالایی دیده میشود که به تولید اقتصاد “بیگاری” تعلق داشته باشد؟ رفیق چپ، این همه تحولات و تجدد گرایی بیانگر این است که توسعه تولید کالایی، اقتصاد افغانستان را به اقتصاد سرمایه داری جهان پیوند زده و مقوله بازار به گفته لنین بر زندگی مردم  سلطه همه جانبه یافته است. پس ادعای شما مبنی بر سلطه تولید ارباب رعیتی ( نیمه فیودالی )، دیگر ادعای خود فریب و عوام فریبانه ای چیزی بیش نیست. از جانب دیگر سالهاست که بازار افغانستان را باید، به صفت حوزه تولید کالا، تقسیم کار اجتماعی و نقدینه شدن سود در چوکات قانون عام سرمایه انحصاری جهان مورد مطالعه قرار داد نه برمبنا ناسیونالیسم و نارودنیسم. فکر بازار افغانستان، محدود به خطوط جغرافیای سیاسی این کشور، دیگر فکریست عامیانه و بی ربط به ادبیات مارکس؛ زیرا در ادبیات مارکس بازار پدیده ایست جهانی و حوزه هایی است وابسته با هم برای تولید ارزش اضافی و نقدینه شدن ارزش ها. رفیق چپ! در چنین بازار ” پر جم و جوش ” جهانی سیستم سرمایه که در برخی مواقع حتی “خلیفه خدا ” ( مردان و زنان ) هم به کالا تبدیل می شوند و در بازارها به خرید و فروش گذاشته می شود؛ خیلی ها عامیانه نیست که دو دستی روی حاکمیت اقتصاد طبیعی، محصور بخود و ” بیگار ” یعنی فیودالی بچسبیم و مشغله های سیاسی خود را روی ایده های تخیلی و بی معنا بناء نهیم؟

ج) تجزیه طبقه دهقان: فکت اساسی دیگری را که لنین رخنه سرمایه داری در اقتصاد ارباب رعیتی میداند؛ تجزیه طبقه دهقان به ” 6 ” کتگوریست: 1) دهقانانی که همه چیز خود را از دست داده پرولتر شده اند 2 ) دهقانانی که با توته زمینش خود خود را استثمار میکنند 3) دهقانانی که نیمه دهقان نیمه پرولتر اند 4) دهقانانی که گاه گاهی مزدور استخدام میکنند؛ 5 و 6 ) دهقانانی که با تفاوت های معین، بورژوای ده شده اند. آیا رفقای چپ ما در طبقه دهقان افغانستان این تجزیه به کتگوری ها را در روستا ها مشاهده نمیکنند؟ آیا روستایی را درک دارید که دهقانانش دارای حد مالکیت یک سان، ماهیت مالکیت یک سان، دارای کمیت نیروی یک سان و دارای مناسبات تولیدی یک سان و دارای ارباب خود باشند؟ اگر بلی در کجا؟ اگر نه پس شیوه تولید فیودالی چه مفهومی دارد؟ لنین تحلیل خود را در این رابطه برمبنای تحلیل های کاپیتال استوار میسازد و با نارودنیک ها بربنیاد آثار معتبر مورد قبول همه کمونیست ها به مبارزه برخاسته است و این تجزیه را نفوذ سرمایه در اقتصاد پیشا سرمایه داری دانسته و جامعه روسیه را سرمایه داری میداند، ولی رفقای چپ ما با وجود این نوع تجزیه آشکار در اقتصاد پیشا سرمایه داری افغانستان، مناسبات کنونی را با چه دلیلی مناسبات حاکم فیودالی میدانند؟ در ضمن تجزیه شدن طبقه دهقان در افغانستان که دیگر حتی برای افراد غیر سیاسی هم انکارش ممکن نیست؛ اما چپ ما که ادعای تحلیل و تجزیه جامعه را دارد، ولی تاهنوز به درک این نکته نرسیده اند جای بسا تعجب است. لنین در کنار تجزیه، مهاجرت دهقانان را از محل زندگی آبایی شان یک بیداری و ” جنبش ” میخواند و این حرکت را در رابطه با تجزیه نظام سرواژ – قیودال در روسیه چیزی مترقی، مثبت و نتیجه نفوذ سرمایه ارزیابی میکند، دهقانی که در شیوه تولید ” بیگاری ” شبیه به ” ماهی سیاه کچولو”ی صمد بهرنگی 5 متر از لانه اش دور نمیشد؛ اکنون ماهی های کچلوی ما ( دهقانان افغانستان) به تعداد صد ها صد هزار سالها قبل نصایح ترسناک مادرکلان ها ( قیود اقتصاد متکی به محل و تیوری نیمه فیودالی چپ ) را شکسته برای فروش نیروی کار خود نه تنها از ده به شهرهای افغانستان بلکه تا آن طرف ابحار (کشورهای خلیج و آسترلیا) با پذیرفتن دادن جان خود سفر میکنند تا نیروی کارشان را به قیمت بلند تر به فروش رسانند؛ به اشاره لنین و حقیقت امروز، به چنگ قاچاق چیان میافتند، پاسداران ایران تیربارانشان میکنند، طعمه کوسه های دریا میشوند. لیک باز هم به این عمل خطرناک ادامه میدهند؛ اما چرا چنین است؟ پاسخ را از نارودنیک های “وطنی” بشنویم که در نیمه فیودالی خواندن و انکار از تسلط شیوه تولید سرمایه داری در افغانستان با چنگ زدن به هر خس و خاری ( تعصب خلق گرایی ) انکارند. این جا غیر از شکسته شدن طبقه دهقان و از هم پاشیده شدن اقتصاد متکی به محل، دیگر چه منطقی وجود دارد؟ آیا شما تجزیه طبقاتی دهقانان را امروز در تمام دهات افغانستان مشاهده نمیکنید؟ اگر چنین نیست این بازارهای نیروی کار در شهرها، چگونه شکل گرفتند؟ شما اگر امروز کشتی های قاچاقچیان را در آبهای ترکیه، ایران، هند، یونان و محل های تجمع پناهندگان و بنگاه های کارگری را در این کشورها: آسترلیا، مالیزی و کشورهای خلیج به تحقیق بگیرید به ده ها هزار انسانی با هویت افغانی مواجه میشوید که برای فروش نیروی کارشان افغانستان را ترک گفته که از ریشه دهقان بوده اند. اگر چنین تجزیه ای در طبقه دهقان افغانستان صورت نگرفته؛ طبقه دهقان تجزیه نشده، نظام سرمای داری در روستا نفوذ نکرده، به زعم شما دهقان افغانستان هنوز برای ارباب، دولت و روحانیون مفت خوار تولید میکند؛ پس این همه مهاجرت ها، و بازار های مملو از کارگران در تمام شهرهای کشور چگونه شکل گرفتند؟ و زمین در کدام پروسه ای کالا شد؟ این ها همه پرسش هایی است که دوستان نارودنیک ما باید پاسخ بگویند.

چ ) زمین: در شیوه تولید آسیایی زمین در مالکیت دولت قرار داشته است، آیا امروز مجموع زمین افغانستان در مالکیت دولت قرار دارد و طبقه دهقان ما محکوم به “بیگاری” برای ارباب و اضافه تولید برای مخارج دولت و روحانیون مفت خوار است؟ یا به سانی که در سطور گذشته بخصوص در قول مارکس اشاره شد، قرن هاست که انحصار مالکیت دولت و ارباب بربخش وسیعی از طبیعت ( زمین ) در افغانستان شکسته است، دیگر ملیون ها دهقان دارای اسناد رسمی مالکیت خصوصی بر زمین است؟ از جانب دیگر، آیا زمین کشور بقول مارکس به دست خرده دهقانانی با همان میکانیک و تجارب تکراری کشت میشود که زیر بار فقر، خفت و نادانی ناشی از وابستگی شخصی به ارباب دست و پا میزنند؟ هرگز، زمین افغانستان دیگر بوسیله رعیت ارباب با همان تجارب ابتدایی و طبیعی کشت نمیشود؛ نیم قرن ( دهه 40 ) است که بیگار در قانون اساسی ممنوع قرار گرفته است. از جانب دیگر از زمین افغانستان در بسیاری از مناطق به شکل آگاهانه وعلمی آن بهره برداری صورت میگیرد نه به شکل کاملاً طبیعی آن، مثلاً بسیاری از قطعات زمین افغانستان برای آبیاری هموار کاری شده، احاطه گردیده و زه کشی شده است. یعنی علوم و فنون و بگفته مارکس سرمایه در زمین زیر کار “الحاق” گردیده است و یا مجموع زمین کشور در معرض چنین استفاده آگاهانه ای قرار دارد. بعلاوه، منزوی ترین مناطق نظیر مناطق پامیر، جنگلات نورستان، جنوب و مرکز هم در شرف قرار گرفتن چنین وضعیتی میباشند. در افغانستان زمین دیگر آن مفهوم ” مالکیت ارضی” دولت فیودالی را ندارد، زمین به استثنای برخی جنگلات و علفچر ها، به کالا و شرایط کار ( وسایل کار ) مبدل شده است. مارکس نوشت: ” یکی از بزرگترین دست آوردهای شیوه تولید سرمایه داری این است که از یک طرف کشاورزی را از یک پروسه صرفاً تجربی و میکانیکی تکراری نزد بخش کمتر تکامل یافته جامعه به یک استفاده آگاهانه و علمی بهره برداری از زمین دیگر گون میکند … از طرف دیگر زمین را بمثابه شرایط کار کاملا از مالکیت ارضی و مالکیت مجزا میکند، …” (32) این بحث مارکس دارای محتوای غنی در رابطه با خارج شدن زمین از حالت ” ملک ” فیودالی، به اشکال سرمایه، یعنی کالا شدن، به اجاره رفتن و در کل به شرایط شیوه تولید سرمایه داری مبدل شدن است. ” ملک ” فیودالی همان تصرف بخشی از طبیعت بهر شکلی از جمله زور و محکوم شدن دهقان به کار جبری ( خدمتی ) روی این بخشی از انحصار طبیعت ( زمین ) برای تهیه باج و خراج فیودال، مصارف دولت و انگل روحانیت، از اضافه تولید دهقان بود. حال سوال ما از رفقای چپ این است که: کدام ولایت و ولسوالی افغانستان را سراغ دارید که دهقانان محکوم به “کار خدمتی” روی زمین دولت و یا ارباب برای اضافه تولید باشند؟ از جانب دیگر، آیا در زراعت و باغ داری افغانستان، عناصر و شیوه های جدید که از دید مارکس همان الحاق سرمایه و نتیجه اش بار آوری زمین است؛ مثلاً در آبیاری، استعمال کود، ادویه ضد آفات، هموار کاری، بزر و نهال اصلاح شده، طریقه کشت، وسایل شخم زنی، شاخبری، درو، خرمن کوبی و حمل و نقل محصولات، با قید 35 سال جنگ، داخل شیوه تولید پیشا سرمایه داری افغانستان نشده؛ شیوه کهن و کاملاً طبیعی را دیگرگون نساخته است؟ دقیقاً چنین شده است. و باز، به قول ولیم پیتی درکاپیتال، زمین این “مادر ثروت” ها، در افغانستان کنونی دیگر نه فقط ” ملک ” ارباب نیست و نه فقط وسیله کشت نیست؛ بلکه اگر شما امروز دفاتر معاملات و محاکم را در افغانستان مورد ارزیابی قرار دهید خلاف برداشت نارودنیست های ما که زمین هنوز ” ملک ” ارباب است، واقعیت این است که بعد از نیروی کار بشری، بسیاری از داد و ستد معاملگران بخصوص در اطراف شهرهای بزرگ افغانستان زمین است؛ یعنی زمین کالا شده و منحیث سایر کالاها در بازار به گردش در آمده است. و در ضمن قسمت زیاد پول های گنج شده در جریان 35 سال جنگ هم روی زمین به شکل شهرک ها، هوتل، بلند منزل، پارک صنعتی و… سرمایه گذاری شده است. از طرف دیگر اثر کالا شدن زمین روی مسئله روبنا نیز چون آفتاب روشن است؛ تعداد کثیری از امیران و چوچه امیران جهادی و گروپهای مافیایی که صاحب سرمایه شدند و قدرت سیاسی را فعلاً در انحصار دارند یکی از عللش غصب زمین و به پول تبدیل شدن زمین بوده است. در اوضاع کنونی افغانستان به سانی که اشاره شد، زمین حال دیگر فقط یک مساحت خاکی برای کشت و قطعاً جهت رعیت سازی دهقان نیست؛ زمین کالاست، زمین پول میشود، زمین فعلاً یکی از شروط استثمار طبقه کارگر، معتبر ترین اعتبار برای بانکها و جذاب ترین چیز به گفته مارکس برای جلب و ” الحاق ” سرمایه است؛ اگر چنین نیست دلیل چیست که با فعال شدن و رشد سرمایه های خارجی و داخلی قیمت زمین به آسمان عروج میکند ولی برعکس با تقلیل رشد سرمایه ها قیمت زمین و معاملات روی این کالا، بر زمین میخورد؟ منطق این نوسان این است که زمین خود دیگر شرایطی از سرمایه گذاری شده و این شرایط ( وسیله ) نه تنها با سرمایه وابسته داخلی بلکه با سرمایه انحصاری جهان نیز در رابطه تنگاتنگ قرار دارد. وباز، سوال ما از رفقای چپ این است، هنگامیکه زمین این اساسی ترین عنصر شیوه تولید فیودالی از یک طرف به مالکیت خصوصی هزاران فرد ( دهقان و غیر دهقان ) مبدل گردید، به گفته لنین به اجاره داده شد تا به وسیله اش ارزش اضافی تولید شود از جانب دیگر با چنین وسعتی کالا شده، در بازار بگردش در آمده پول شده، شرایط تولید سرمایه شده و هر زمین دار در هر آن واحد میتواند تغییر مسلک داده به سرمایه دار مبدل گردد؛ پس اگر این چپ نسبت به تیوری های مارکس و لنین بی باورنیست، به شیوه ناردونیست ها نمی اندیشند، به فقر درک از تیوری اقتصادی مارکس هم گرفتار نیست و نه هم دلایل اقناع کننده دارد؛ دیگر پای کدام منطق و چه بنیادی در میان است که شیوه تولید حاکم را فیودالی می خواند؟

ح ) تزاید نفوس صنعتی: مارکس و لنین در سرمایه داری بودن یک کشور، مشخصه مهم دیگری را نیز تذکر میدهند و آن این که: نفوس سرمایه صناعتی روز تا روز به تناسب نفوس زراعتی در حال تزاید قرار میگیرد؛ اما بیاد داشته باشیم که اشاره مارکس و لنین در مورد سرمایه صناعتی فقط صنعت ماشینی نیست؛ چیزی که در چپ افغانستان بد فهمیده شده است. هدف این ها نفوسی که نه صرف در تولید زراعت فیودالی برای تولید ارزش مصرف و تولید مازاد، بلکه نفوسی که در کار سرمایه تجاری، سرمایه ربایی، خدمات، رزاعت کالایی و تولید ماشینی قرار دارد و ارزش اضافی تولید مینماید، میباشد. از دید مارکس و لنین این سکتور ها همه اقتصاد واحدی را تشکیل میدند؛ یعنی بشریتی که بر بنیاد افسانه ای از حیطه اقتصاد ” بابای دهقان ” آزاد شده شامل ساحه اقتصاد کار و سرمایه شده است. لنین برای وضاحت این مسئله نوشت: ” همچنان که میدانیم مؤلف ” سرمایه ” در تجزیه و تحلیل تولید سرمایه داری برای سرمایه تجاری و ربایی اهمیت بسیار زیادی قایل است. نکات اصلی نظرات مارکس در باره این موضوع به قرار زیر است: از یک طرف سرمایه تجاری و ربایی و از طرف دیگر سرمایه صنعتی [ یعنی سرمایه به کار افتاده در تولید اعم از کشاورزی یا صنعتی – وایرستار ] معرف نوع واحدی از پدیده اقتصادیست که مشمول یک فرمول عام میگردد یعنی خرید کالاها به قصد فروش با کسب سود ” (33) حال با استفاده از این بریده لنین از کاپیتال، بخصوص طی 12 سال اخیر با قید ازدیاد نفوس در سطح کشور، آیا تناسب سکنه شهرها نسبت به تجمع سابق نفوس در دهات تغییر نخورده است؟ آیا شهرهای کابل، هرات، پلخمری، جلال آباد، کندز، مزار، غزنی و…  نسبت به گذشته تا دو سه چند وسعت نیافته اند؟ آیا چند ملیون سکنه دهات و شهر ها اعم از زن، مرد و کودک به کار های روز مزدی، دست فروشی، تجارت، رباخواری، دکانداری، کار خدماتی، خشت کاری، مهاجرت برای کار، هوتل داری، سبزی فروشی،  جمعآوری استخوان و آهن پاره، موتر شویی، کار تخنیک، نانوایی، شاگردی رستورانت، پودر فروشی و افعال حاشیه ای نظام سرمایه داری قاچاق، دزدی، ولگردی، اعتیاد، قمار، جاسوسی، فحشا و غیره، دو تا سه چند نسبت به گذشته روی نیاورده است؟ آیا چنین اشکال اشتغال میتوانیست در اقتصاد طبیعی، بسته و متکی بر کار خدمتی دهقان روی زمین دولت و ارباب وجود میداشت؟ آیا بسیاری از این مشاغل و مصروفیت ها چیز های حاشیه ای مناسبات اساسی نظام سرمایه داری نیستند که ملیون ها انسان از قبلش به حیات شان ادامه میدهند؟ برای آدم اندک هشیار روشن است که این نوع مشاغل نمیتوانیست در اقتصاد طبیعی و اقتصاد بسته نظام فیودالی وجود داشته باشند. در چند سال اخیر آیا ملیون ها هکتار زمین بخصوص در دهات هر سال لامزروع باقی نمی ماند؟ آیا نشنیده اید که در هنگام درو و کشت غله مزد کارگر در دهات نسبت به مزد کارگر در شهرها بالا میرود؟ چند سال قبل یک دهاتی در مقابل این سوال: که چرا این گندم امسال درو نشده است؟ گفت: مزدورکار پیدا نمی شود اگر پیدا شود، نان و پول مزدورکار قیمت حاصل را پوره نمی کند ….  منطق این دهاتی در سطح کل کشور بیانگر این است که اکثریت نفوس از کسب و کار در روستا کنده شده به اقتصاد سرمایه داری در شهرها روی آورده است. مثلاً اگر سکتور آموزش و پرورش را در نظر بگیریم با قید خیانت ” فاروق وردک” وزیر معارف و خیانت کرزی در ایجاد صدها مدرسه دینی ظاهراً بمنظور جلوگیری از رفتن کودکان خانواده های علاقمند به دروس دینی و افتادن این کودکان به دام آموزش تروریسم طالب و القاعده در پاکستان، بنابر اعلام دولت، هشت و نیم ملیون کودک به مکبت میرود وتا 400 هزار محصل شامل تحصیلات عالی و نیمه عالی اند. از این 9 ملیون جوان و نوجوان فصیدی بیش به خانواده های روستایی تعلق دارند و این 10 ملیون انسان هرگز در آینده در مناسبات اقتصاد فیودالی قرار نخواهند گرفت؛ زیرا تاریخ به عقب بر نمیگردد؛ اینان قطعاً در پیشه ها، اشتغال و مناسباتی مانند: تاجر، سرمایه دار مولد، معلم، مأمور، پولیس، ارتشی، کارگر، داکتر، استاد، سیاسی، هنرمند و … در پروسه تولید، گردش، انباشت، خدمات جذب و به گفته مارکس شامل نفوس صنعت خواهند شد. بدین اساس نفوس صناعتی روز تا روز در حال تزاید بوده و نفوس مصروف در اقتصاد فیودالی به مرور تا حدی به انزوا کشیده شدن این اقتصاد، در کاهش است؛ و این پروسه  بصورت چشمگیری در افغانستان در حال تحقق میباشد.

خ) پول: ما از این بحث میگذریم که پول در اصل چه بوده و با کدام تحول، انتزاعی شده از خصایل همه کالاها، معیاری شده در بازار برای تعیین قیمت ها و بالاخره “خدایی” شده درمقام ” فرمانروایی دنیای کالاها” (34) وظیفه ما در این جا فقط توضیح رول سرمایه دارانه پول در اقتصاد افغانستان و کمک این کالای خاص به ارتقا سطح شعور اجتماعی مردم این کشور، بخصوص از زنان با استفاده از باز کردن پرگرافی از کاپیتال، برای بلند بردن آگاهی آنانیست که هنوز شیوه تولید افغانستان را نیمه فیودالی میدانند. مارکس نوشت: ” از آن جا که پول ظاهر نمیکند که در اصل چه بوده که به آن مبدل شده. همه چیز، از کالا و غیر آن، به پول قابل تبدیل است. همه چیز قابل فروش و قابل خرید میشود. گردش حکم انبیق عظیم اجتماعی را پیدا میکند که هر چیزی به درونش سرازیر میشود تا از آن سویش بصورت پول بیرون آید. هیچ چیز از این کیمیاگری در امان نیست. حتی استخوان قدیسین … چه رسد به ” اشیای متبرک والاتر از داد وستد بشری که بس ظریف از آنند، همان طور که همه گونه تفاوت کیفی میان کالاها در وجود پول زایل میشود، پول نیز به سهم خود، همچو یک مساوات طلب افراطی هرگونه تمایزی را از میان برمیدارد. اما پول کالا یی است؛ شیئ مادی است که میتواند به تملک خصوصی هرکس درآید. قدرت اجتماعی به این ترتیب  تبدیل به قدرت خصوصی افراد شود” (35) اکنون، برای دوستان چپ ما اولا این بسیار ضرور است که در این گفته مارکس دقیق شوند و به کنه مسئله برسند؛ بعداً از ایشان سوال میشود که: به سانی که پول در جهان نوعی از کالای خاص است که هر کالای دیگر تبدیل به این کالا میشود؛ آیا پول در افغانستان نیز دارای چنین خصلتی میباشد؟ اگر پاسخ بلی است؛ دیگر بحثی برای حاکم بودن مناسبات اقتصاد فیودالی در این کشور باقی نمی ماند. و باز، مارکس میگوید همه چیز ( خوردنی، پوشیدنی، نوشیدنی، زیستی، وجدان، غیرت، سیاست، مذهب، تن، عشق، کرامت و …) قایل خرید و فروش است. آیا این گفته کارل مارکس در افغانستان هم صدق میکند؟ راستی! پس چه چیز باقی میماند که بنابر مناسبات فیودالی جنس به جنس تبادله گردد؟ اگر هیچ چیز، حال آن مناسبات فیودالی که شما در دفاع اش کمر بسته اید کجاست؟ مارکس میگوید پول وسیله گردش کالاهاست و گردش شبیه به یک انبیق است؛ پس در محل زندگی شما پول وسیله گردش کالا نیست و بازار شما شبیه به انبیقی نیست که هر کالایی وارد آن شود از آن طرفش پول بیرون میآید؟ آیا شما هر روز به گفته مارکس این “کیمیا گری” را در بازار نزدیک به خود مشاهده نمی کنید؟ که میکنید؛ مثلاً وقتی شما انگور به بازار میبرید تا لباس بدست آرید ؛ آیا انگور شما ابتداء در یک رابطه کیمیاگری پول نمی شود؟ بعد پول شما در کیمیاگری دوم به لباس مبدل نمیگردد؟ غیر از انجام این رابطه ها آیا شما قادرید انگور را راساً به لباس مبدل سازید؟ هرگز، چرا هرگز؟ زیرا دوران مورد علاقه شما (اقتصاد بدون بازار و کالا) دیگر به موزیم تشریف برده است و تلاش شما برای زنده کردن این اقتصاد دیگر چیزی بیهوده است. آیا لنین نگفت که در افتصاد فیودالی مازاد تولید زمانی کالا میشود که بدست ارباب برسد و این آغاز شکست این نظام است؟ یعنی در آن اقتصاد دهقان نه کالا تولید میکرد و نه به بازار رابطه ای داشت، اما حال هر روز دهقانان ما برای بازار کالا تولید نمیکنند و کالا و مازاد تولید شان را خود به بازار نمی برند؟ مسلماً که میبرند. چپ عزیز! اگر چنین است، پس چسبیدن به حاکمیت شیوه تولید فیودالی غیر از کوته فکری نوع نارودنیکی افغانی توام با تعصبات، دیگر چه معنایی می تواند داشته باشد؟ به سانی که در جهان پول شکلی از سرمایه است آیا در افغانستان نیز شکلی از سرمایه نیست؟ مثلا اگر شما پروسه تولیدی ای را راه اندازید که ارزش اضافی کسب نمایید آیا غیر از انباشت ( پول – کالا ) چاره دیگری دارید؟ هرگز. بقول مارکس پول معیار سنجش ارزش کمیتی همه کالاهاست، آیا در افغانستان ارزش تمام کالاها با پول قیمت گذاری نمیشود؟ در کلیه معاملات کالایی افغانستان آیا این پول نیست که هر کالایی را از تخم مرغ تا فلان اپارتمان قیمت گذاری میکند؟ چرا چنین شده؟ برای این که خلاف برداشت عامیانه دوستان نارودنیک ما، سرمایه در کلیه شرائین جامعه نفوذ کرده مناسبات انسان ها در تولید فیودالی را برهم زده فعلاً مناسبات کار و سرمایه سر رشته دار کل این نطام شده است. مارکس اعتقاد دارد که همه چیز به پول خرید و فروش میشود حتی استخوان هاییکه از حرمت و ” تقدس” برخوردارند، آیا افغانستان در زمان سلطه جهادیها و طالبان بازار گرم خرید و فروش استخوان ها، مجسمه ها، آثار ” مقدس” و تاریخی، نبود؟ آیا پول منحیث یک “فتش” در تار و پود زندگی فکری و مادی شهروندان افغانستان وجه تقدس نیافته است؟ مارکس در گروندریسه  پول را خدا و فرمانروای دنیای کالاها میداند، آیا این گفته مارکس در همین شهر و بازار و حتی در خانه شما صدق نمیکند؟ آیا بدون اذن پول کالایی را میتوان یافت که در بازار به گردش درآید و قیمت ارزشی خود را بدون پول تعیین نماید؟ حال اگر چنین است این مناسبات بیانگر کدام شیوه تولید است؟ باز هم از فیودالی؟ اگر بلی، پس بار دیگر لعنت برجهل.

    بی تردید اگر این چپ به تیوری های مارکس و انگلس باور میداشت و این تیوری ها را ” بمثابه علم ” میآموخت و در پراتیک از این تیوری ها منحیث رهنما کار میگرفت، حال میبایست پوپولیسم و نارودنیسم مزمن خود را کنار میگذاشت و به مارکسیسم کارگری روی میآورد؛ ولی طی نیم قرن عمر خود به روشنی دیده میشود که این چپ نسبت به تیوری های مارکس و انکلس برخورد کاسب کارانه داشته بی باوری اش نسبت به این تیوری ها چون آفتاب روشن است. انگلس در رابطه به جای گزینی مناسبات سرمایه داری بجای مناسبات فیودالی در یک کشور، در واقع با وضع کردن یک فرمول چنین آموزش میدهد: ” هر جا که مناسبات پولی جای مناسبات شخصی را بگیرد و پرداخت جنسی با پرداخت پولی جای گزین شود مناسبات بورژوازی جای مناسبات فیودالی را گرفته است ” (36) حال اگر در مناسبات اقتصادی افغانستان و این قول انگلس اندکی دقت صورت گیرد، بسادگی دیده میشود که در سراسر افغانستان جای مناسبات شخصی و مناسبات جنس به جنس به مناسبات پولی خالی گردیده و به گفته مارکس پول در همه مناسبات اجتماعی فرمانروای دنیای کالاهاست؛ ولی تعجب این است که رهبران چپ ما با کدام دلایل صفوف و با کدام منطق خود را قانع میسازند که مناسبات پولی در افغانستان هنوز جای مناسبات شخصی و تبادله جنس به جنس را نگرفته و در این کشور هنوز مناسبات اجتماعی حاکم، همان مناسبات فیودالی است؟!

    به ادامه به تار و پود تبدیل شدن پول منحیث سرمایه بالقوه در زندگی اقتصادی – اجتماعی شهروندان افغانستان؛ لازم است به دو نکته دیگر نیز اشاره کنیم: در این هیچ جای شک نیست که در زندگی اجتماعی زن افغانستانی کدام انقلابی روی نداده است. به گفته مارکس زن هنوز: ” برده پنهان شوهر در خانواده ” است (37)  ولی بهر رو، زن امروز افغان دیگر آن گوشت و استخوان پیچیده در چادری آماده خوردن شلاق طالبان نیست؛ الزامات سرمایه خارجی ( پول، کار، قانون، مدیا و… ) از سلول خانه تا دفتر، از کار بازار تا نهادهای مدنی برای داد خواهی نسبی زن، پیش زمینه هایی شده تا شعور اجتماعی زن ارتقاء یابد و ( “فوزیه کوفی” ) ها در پارلمان علیه مردانی با یال و کوپال فیودالی چون ( “مولوی رحمانی” ) ها که در رد “قانون منع خشونت علیه زن” پی هم آیه و حدیث قلقله میکرد، بخروشد: ملا صاحب دیگر عربی نگو من به حقوق خود میدانم … و یا زنانی با خود سوزی ها، با حلق آویز کردن ها، با فرار از منزل و راه انداختن اکسیون ها با این شعار که مردان جنایت کار” باید اعدام ” شوند، و یا در پروسه صلح با طالبان فریاد بکشند که روی حقوق زن نباید معامله ای صورت گیرد، دقیقاً در کشوری که زن هزاران سال شبیه به حیوانی بوده در چنگ مرد، این ها همه اشکال اعتراضی اند برای آزادی و بیداری زن در دهه اخیر که هرگز با بیداری زن در دهه دموکراسی و دهه نهضت امانی قابل مقایسه نیست. هدف ما از اشاره به این بیداری زن در 12 سال اخیر، نفوذ سرمایه بخصوص شکل پولی اش در سلول های زندگی افغانان است و چپ ما در این نکته نیز دچار اشتباه تیوریک در شناخت جامعه است: این ها حاکمیت شیوه تولید سرمایه داری را فقط از موضع  بورژوازی صنعتی، فقط در صنعتی شدن کشور میبیند؛ ولی این را درک نمیکند که در کشورهای سرمایه داری وابسته به سرمایه انحصاری جهان و کشورهای عقب ماندهٔ تازه خارج شده از جنگ و یا در حال جنگ، که صنایع تولیدی اش 80 در صد تخریب شده است؛ قدرت سیاسی را سرمایه مالی از طریق بانک ها و مافیای پولی از طریق چپاول و غارت در دست میگیرند؛ نه سرمایه صنعتی؛ بناءً سرمایه داری بودن شیوه تولید کشور از دید چپی هایی که با ادبیات اقتصادی مارکس کمتر آشنایی دارند پنهان مانده شبیه به نارودنیک های روس این سرمایه را ” وارداتی ” و ” بی ریشه ” میخوانند؛ اما این را درک نمیکنند که صورتبندی های ارباب رعیتی که همان اقتصاد طبیعی، متکی بخود و استوار به “کار خدمتی ” دهقان روی زمین ارباب یعنی اقتصاد ” بیگاری” بود از سال ها بدین سو دیگر مطرح بحث نیست.

    حضور شکل پولی سرمایه در مناسبات اجتماعی شهروندان یک کشور، اثبات انکار ناپذیر حاکمیت شیوه تولید سرمایه داریست. مارکس گفت: پول ( قدرت اجتماعی ) قادر است افراد را به شخصیت دارای قدرت خصوصی تبدیل کند. حال، آیا این پول نیست که در افغانستان فلان فرد و یا افراد کج و وج، دزد، آدمکش، فاقد سواد و لمپن را به قدرت خصوصی ای دارای صلاحیت های نا محدود مبدل ساخته است؟ آیا نمیبینید که تمام روابط انسانی و عاطفی حتی بین پدر و پسر، مادر و دختر یعنی والاترین احساس ها همه پولی شده اند؟ چپ عزیز، در همین افغانستان آیا داغترین احساس طبیعی انسان  یعنی عشق  را نمی بینید که جایش را به پول این بت پلید سرمایه خالی کرده است؟ در کدام ازدواج نیست که پول یعنی سرمایه حرف اول و آخر را نزند؟ حتی بین شما و او؟ اگر نفوس افغانستان را 30 ملیون حساب کنید آیا هر روز و هر هفته 15  ملیون مرد 15 ملیون زن نمی خرد؟ آیا تقریباً هر خانواده افغان بشکلی از اشکال یک بازار کوچک برای فروش جنسی بنام زن نیست؟ این روابط همه بیاگر این حقیقت اجتماعی است که در افغانستان نه تنها تولید کالایی شده بلکه زن نیز به شکل سرمایه دارانه اش کالا ( پول ) شده و به نحوی برای سرمایه داران چیزی شده در حد شئ اشتراکی که تعیین کننده ارزشش فقط پول است. گذشته از این، آیا صد ها هزار کارگری که در مرز ها به گیر قاچاقچیان میافتند این ها آناً به کالا تبدیل نمیشوند؟ چون اشیا  با پول معامله نمی گردند؟ و باز، این شئ کاغذی و فلیزی – غیر از یک رابطه اجتماعی سرمایه دارانه – چیست که در همین افغانستانی “متدین” این ” خلیفه خدا” ( انسان )، ” فرزند آدم و حوا” دارای مقام والاتر از فرشتگان را، چنین “غول”، دزد، درنده خو، آدمکش، جاسوس، انفجاری و خونخوار و ذلیل ساخته است؟ آیا دم هر فسادی، مثل: دزدی، تقلب در راه رسیدن به قدرت، جاسوسی و هر ذلالت دیگر مدافعان نظام سرمایه داری، در اخرین  تحلیل زیر بسته های ( پول ) نیست؟ دقیقاً پول در عصر ما بالقوه سرمایه است و این سرمایه بر ویرانه های اقتصاد ارباب رعیتی هستی یافته نه با حضور و در وجود آن، زیرا این غیر ممکن بود. پس خلاف دید ناردونیک های ما، اگر امریکا و ناتو هم از افغانستان خارج شوند دیگر افغانستان به اقتصاد ” بیگاری ” و طبیعی بر نمیگردد زیرا آن مناسبات اقتصادی دیگر از میان رفته در افغانستان جای ” کارخدمتی” کاملاً و قطعاً به کار ” اجرتی ” یعنی پولی خالی شده است. لذا، نیمه فیودالی خواندن اقتصاد افغانستان دیگر چیزیست بی معنا و در واقع “خس پوشکیست ” برای خزیدن مجموعه چپ منحرف.

     به باور ما، با بند و بار خارج شدن کامل امپریالیست ها – که فعلا بعید به نظر میرسد – ممکن است اوضاع افغانستان وخیم تر شود؛ ولی حرکت جهان در کل از جمله در افغانستان، قهقرایی نیست؛ حرکت تاریخ برمبنای جلو رفتن است نه عقبگرد. لیک صدمه ایکه دیدگاه های تیوریک – ایدئولوژیک ناردونیست – پوپولیست ها به جنبش کمونیستی میزند این است که: اینان منحیث یک جریان رویزیونیستی تمام عیار از یکطرف در رابطه با نظام سرمای داری وابسته در افغانستان با سکوت موضع ارتجاعی و پسیف میگیرند از جانب دیگر با سردادن شعارهای کاذب و ارتجاعی خرده بورژوایی ( خلقی و ناسیونالیستی ) ضد امپریالیست ها، جنبش طبقه کارگر، آگاهی دهی و متشکل ساختن این طبقه در حزب خاصی مربوط به این طبقه را به فراموشی میسپارند. پس این چپ سدی شده پسیف و انتی کمونیست که در واقعیت امر از پشت بر طبقه کارگر خنجر میزند. لذا، بر سوسیالیست های کارگریست که میباید در تمام عرصه ها به نقد مستمر این چپ انحرافی بپردازند؛ زیرا نقد این چپ در واقع نقدیست بر بخش چپی از سیستم سرمایه.

4

چپ تخیلی

 

بی تردید، مارکسیسم آیه های “مقدس” بلا تغییر و بدون تکامل نازل شده برای پیامبران نیست؛ بلکه علم شرایط رهایی طبقه کارگر و رهایی عالم بشریت بروی زمین است؛ علم تاریخی ناشی از نبرد آشتی ناپزیر بین دو طبقه کارگر و سرمایه دار، در کارخانه و معادن، در جاده و مزرعه، بدون وقفه، رو در روی هم است. در این شک نیست در اوضاع کنونی افغانستان این رو در رویی مثلاً شبیه به اعتصابات طبقه کارگر در یونان، یا شبیه به جنبش های کارگری در کشورهای نسبتاً رشد یافته آسیایی نیست؛ زیرا اولاً افغانستان دارای کارخانجات بزرک نبوده بناءً کارگرانش بیشتر شبیه به فرقه های ارتشی اکثراً زیر یک سقف نیستند. در منابع تولیدی این کشور از پنجا تا سه صد کارگر مصروف کار است اما تعداد این منابع تولیدی کم نیستند. بقیه کارگران حرفه ای در معادن، راه سازی و ساختمان مشغول کار اند. ثانیاً رقم ارتش ذخیره کارگران در افغانستان 5 الی 6 چند رقم کارگران شاغل در این کشور تازه به سرمایه داری تحول یافته و در حال جنگ است. براین مبنا برای کارگران شاغل، اخراج از کار، آن هراسی است که کارگر و خانواده اش را هر آن به گرسنگی، برهنگی، بی سر پناهی و بالاخره به فقر و مرگ تهدید میکند. ورنه کارگر افغانی هر روز به کسر مزد ها، طول ساعات کار، ناامنی در سلامت جسمی، اخراج از کار، نبود بیمه صحی و مشکلاتی عدیده ای رو به رو بوده همچنان از حق آموزش سواد، فن، حق تقاعد، ارتقا درجه و سایر حقوقی که در قانون بین المللی کار درج است، محروم میباشد. و این بی حقوقی که انعکاس همان تضاد بین کار و سرمایه است، هروز و هر ساعت بین کارگر و سرمایه دار در سطوح مختلف منحیث مبارزه طبیعی دو طبقه در تمام منابع کارگری عملاً در جریان است. اما این که چرا این رو در رویی ها انعکاس بیرونی ندارند، به سه دلیل: 1) این مسایل در تضاد با برنامه های مدیای حاکم سرمایه است بناءً انعکاس دادن این رو در رویی ها، از نظر مطبوعات بورژوازی فاقد ارزش است 2) طبقه کارگر افغانستان فاقد تشکل فعال و موئثر مخصوص بخود است که چنین مبارزات آنی، کوچک و روزمره را جهت رشد شعور اجتماعی طبقه کارگر انعکاس دهد و این جرقه ها را دامن زده با هم پیوند زند 3) چپ پوپولیست ـ ناردونیک ـ ناسیونالیست آشکارا از وجود فیزیکی طبقه کارگر در افغانستان انکار است؛ پس در برابر مبارزه روزانه طبقه کارگر با سرمایه دار، بی تفاوت مانده تحقق سوسیالیسم تخیلی شان در کار تبلیغاتی، ترویجی و سازماندهی خلق، ملت، دهقان و مسایلی چون وطن و خرافاتی نظیر”منافع ملی” خلاصه می شود. بناءً چپ اوتوپیست با انکار از وجود طبقه کارگر در افغانستان و متقابلاً روی آوردن به تیوری و ایدئولوژی خرده بورژوایی، مبارزه طبقاتی بین کار و سرمایه را که جوهر مارکسیسم است یکسره به فراموشی سپرده است.

   اما تز های دقیق و درست مارکس و انگلس این است که: از زمانیکه سوسیالیسم تخیلی اوتوپیست ها، برمبنای جوهر این علم یعنی مبارزه طبقاتی بین کارگر و سرمایه دار به علم تکامل یافته است، دیگر اصول عام تیوری های مارکس، انگلس و لنین مقولات صحیح، علمی و عملی اند نه تخیلی و نه مخلوق ذهن نخبگان. مارکسیسم این را واضح ساخته که سرمایه داری مدرن آن نظام تاریخی است که جریان تولید بزرگ تولید خرد را میبلعد ملیون ها انسان را به بردگان بی چیز مزد بگیر بدل ساخته زمینه را برای تحقق جامعه سوسیالیستی مهیا میسازد، ما در بحث های گذشته روشن کردیم که این پروسه ( خلع ید مولدین مستقل ) در افغانستان نیز تحقق یافته و با ادامه این تحول، زمینه کار برای سازماندهی طبقه کارگر در حزب سوسیالیست کارگری جهت ایجاد جامعه سوسیالیستی مهیاشده و با رشد هرروزه سرمایه بیشتر مهیا میگردد. بنابر تحلیل لنین از جوامعی شبیه به افغانستان، جامعه ما جامعه مملو از سنت ها، توطئه های پیچیده سیاسی و دکترین گوناگون اجتماعی است؛ ولی آموزش مارکسیسم این  را بما روشن میسازد که از میان سنتهای پیچیده و توطئه های ریشه دار سیاسی، زبانی، قومی و مذهبی چگونه مبارزه طبقاتی بین کارگر و سرمایه دار را تشخیص دهیم ـ چیزی که چپ ما فاقد این بینش و تشخیص است ـ و به آن عمل نماییم. و باز، مهمتر از مسایل بغرنج یاد شده، مارکسیسم جهت تحقق دنیای فارغ از استثمار انسان بوسیله انسان وظیفه واقعی یک تشکل و حزب واقعی سوسیالیست را نیز مشخص میسازد. پس بر ما کمونیست هاست که به مارکسیسم که دارای بنیاد محکم تیوریک است باور داشته باشیم این تیوری را برای کشف و درک مسایل پیچیده اجتماعی باید بمثابه علم بیآموزیم و با تمام هشیاری و خلاقیت، در مبارزه طبقاتی رهنمای عمل قرار دهیم. برای توضیح بهتر و فهم درست مسئله که درکش برای چپ افغانستان از اهمیت زیاد برخوردار است، لازم است نقل قول طولانی لنین را مورد مطالعه قرار دهیم تا مگر چپ ما از دنیای تخیلی خروه بورژوایی مسلط بر خود بیرون آید: ” ما کاملاً بر موضع تیوریک مارکسیستی تکیه میکنیم: مارکسیسم برای اولین بار سوسیالیسم را از یک یوتوپیا به یک علم تبدیل نمود، برای این علم بنیاد محکمی گذاشت و راهی را که باید طی شود تا این علم را در تمام قسمتهایش بیشتر توسعه و تکامل داد، نشان داد. مارکسیسم ماهیت اقتصاد سرمایه داری مدرن را با توضیح اینکه چگونه اجیر کردن کارگر و خرید نیروی کار، به بردگی کشیدن ملیونها نفر از بی چیزان توسط مشتی از سرمایه داران، زمیندارن، صاحبان کارخانجات، معادن و غیره را میپوشاند، افشا نمود. مارکسیسم نشان داد که همه جریان توسعه سرمایه داری مدرن این گرایش را نشان میدهد که تولید در مقیاس بزرگ تولید خرد را نابود نماید و شرایطی را بوجود میآورد که سیستم سوسیالیستی جامعه را ممکن و ضروری میسازد. مارکسیسم به ما نشان داد که چگونه پشت پرده سنتهای ریشه دار، توطئه های سیاسی، قوانین پیچیده و دکترین های بغرنج، مبارزه طبقاتی را، مبارزه بین طبقات متمکن در همه اشکال شان و توده های تهی دست پرولتاریا که در راس همه تهیدستان قرار دارد، تشخیص دهیم. مارکسیسم وظیفه واقعی یک حزب سوسیالیست واقعی را مشخص ساخت: نه نقشه کشیدن برای دادن ظاهری نو به جامعه، نه موعضه کردن برای سرمایه داران و وابستگان به آنها برای ارتقاء زندگی توده کارگران، نه توطئه چینی، بلکه سازمان دادن مبارزه طبقاتی پرولتاریا و رهبری این مبارزه که هدف نهایی اش تسخیر قدرت سیاسی توسط پرولتاریا و سازماندهی یک جامعه سوسیالیستی است”(38) از دید ما، برای آموزش “اتوپیست”های خانگی، وضاحت نقل قول لنین در رابطه با تشخیص مبارزه طبقاتی از میان انبوه قضایای اجتماعی، واضیح تر از هر وضاحت دیگریست که ما بدهیم، اما بهر حال در مورد قسمت اول نقل قول در سطور فوق اشاراتی شده؛ اکنون بجا میدانیم بنا به گفته لنین از پشت پرده سنتهای ریشه دار، توطئه های سیاسی، قوانین و دکترین بغرنج، مبارزه طبقاتی و شیوه بکار گرفتن این مبارزه را که جوهر مارکسیسم است، در کارهای روزانه مان در افغانستان دریابیم این حلقه اساسی مبارزه را محکم بدست گیریم و سایر اشکال مبارزات اجتماعی را با مبارزه طبقاتی که سلاح اساسی است؛ پیوند زنیم. زیرا در واقعیت امر سایر فعالیت های ما روی خدمت به همین سلاح کلیدی ( مبارزه مستمر و متحد طیقاتی طبقه کارگر علیه سرمایه دار ) میچرخند نه مبارزه بین سایر طبقات و روی وظایف دیگر. اما برای رسیدن به این مقصد، میباید جامعه را همه جانبه به تحلیل بگیریم و اشکال مبارزه یعنی مبارزه اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، مبارزه در ساحه هنر و ادبیات و مبارزه علیه مذهب سیاسی، همه را در سمت سازماندهی حلقه کلیدی( مبارزه طبقاتی) قرار دهیم. زیرا، تا زمانیکه مبارزه طبقاتی منحیث فرهنگ و سلاح نجات بشریت، هرچه جدی تر، منظم تر، کاراتر و آگاهانه تر در دست طبقه کارگر علیه سرمایه دار سازمان نیافته است؛ تا زمانیکه همه اشکال مبارزه، سیستم سرمایه را برای تسخیر قدرت سیاسی و نابودی این سیستم هدف قرار نداده است؛ مردم به رهبری طبقه کارگر علیه این نظام هجوم نخواهند برد.

  باری لنین پس از تأکید روی در یافت حلقه مبارزه طبقاتی از میان مسایل پیچیده اجتماعی و توطئه های سیاسی، بحث وظایف واقعی یک حزب سوسیالیست واقعی را مشخص میسازد. اما با این که طبقه کارگر افغانستان اکنون فاقد حزب بخصوص خویش است؛ لیک درک  وظایف چنین حزبی از لحاظ تیوریک برای ما سوسیالیست های کارگری دارای اهمیت شایانی میباشد؛ زیرا چگونگی ساختار هر تشکلی در واقع چیزیست برمبنای چگونگی اجرای وظایف آن تشکل جهت رسیدن به هدف غایی؛ اما ما فعلاً بحث مشخص روی چگونگی ایجاد حزب طبقه کارگر در افغانستان را به فرصت دیگر موکول میکنیم فقط اشاراتی داریم روی برخی از وظایف حزب در تیوری های لنین که البته در کارهای روزانه و بنیادی ما در راه ایجاد حزب واقعی سوسیالیست در وضعیت فعلی نیز خالی از مفاد نیست. از دید لنین اولاً حزب نباید بنیاد کار خود را روی بظاهر ” نو ” شدن “جامعه ” مثلاً رفرم، نظیر توزیع زمین به دهقانان به خیال بهبود زندگی آنها ـ کاری که پوپولیست های تخیلی انجام میدهند ـ بگذارد، بدین معنا که حزب باید بنیاد کار خود را روی مبارزه طبقاتی یعنی مبارزه بین کار و سرمایه استوار سازد نه روی مبارزه بین سایر طبقات و حل تضاد های فرعی جامعه. ثانیاً حزب نباید کار ترویج، تبلیغ و سازماندهی خود را بر مبنای موعظه برای طبقات سرمایه دار جهت بهبود زندگی طبقه کارگر آغاز نماید. ثالثاً حزب سوسیالیست کارگری در کار خود نباید در سطح دسته انارشیست ها، آوانتوریست ها، بلانکیست های فراری و گروه های توطئه چین خرده بورژوازی سقوط نماید؛ بلکه حزب باید  از یک سو طبقه کارگر را بدون اندکترین انحراف، با تیوری های مارکس، انگلس و لنین مجهز سازد از سوی دیگر مبارزه طبقاتی پرولتایا را برای احراز قدرت سیاسی تا سرنگونی نظام سرمایه داری و لغو مالکیت خصوصی رهبری نماید. اما قسمی که دیده میشود احزاب و محافلی که در افغانستان از مارکسیسم دم میزنند، اعمال و نظرات هیچ یک با معیار ها، وظایف اساسی تعیین شده و اصول تیوریک تشکل مارکسیستی که لنین روی آن تأکید دارد، سازگاری ندارند. این دسته ها بجای مبارزه طبقاتی بین کار و سرمایه مبارزه بین دهقان و فیودال، بجای ایجاد حزب کمونیست کارگری حزب مخلوطی از طبقات و بجای تیوری مارکسیستی تیوری خلق گرایی و ملت گرایی را دنبال میکنند. اینان برای ملوث ساختن عقاید مارکس، دهقان گرایی، خلق گرایی و ملت گرایی را به این علم پینه زده این انحراف را مرحله سوم مارکسیسم خوانده، خود را کمونیست میدانند. از این رو اینان نه مارکسیست، بلکه گروه های خرده بورژوای تخیلی اند. پوپولیست های تخیلی میخواهند با کاروان دهقانان و ملت به هدف ( الغای مالکیت خصوصی ) برسند. این مجموعه اتوپیست درک نمیکند که نطام سرمایه داری یک دوران تاریخی است که ضرورتاً میباید استقرار مییافته، بناءً این نظام آغازی داشته و بالاخره دارای سر انجامیست؛ اینان نمیدانند که سرمایه داری با آغاز استثمار طبقه کارگر هستی یافته فقط با انجام انقلاب این طبقه عملاً سرنگون میگردد؛ یعنی تولید ارزش اضافی از کار کارگر و متقابلاً انقلاب کارگری علیه این استثمار، یک پروسه تاریخی دیالکتیکی زنده شدن و مردن نظام سرمایه داری است که با وسیله خاص ( حزب طبقه کارگر ) و شیوه خاص زمان خود ( انقلاب کارگری ) تحقق مییابد نه با خلق گرایی و ملت بازی بورژوایی. به همین مناسبت ادبیات کمونیسم کارگری دارای ترمینولوژی مخصوص بخویش است که عبارتند از: 1) حضور اجتماعی عملاً موجود طبقه کارگر 2) حضور حزب فعال این طبقه 3 ) برنامه کاری ناظر بر پراتیک حزب و طبقه 4) وقوع انقلاب کارگری برای سرنگونی سیستم سرمایه داری 5) استقرار دیکتاتوری پرولتاریا به منظور الغای مالکیت خصوصی و اعمار جامعه نوین آزاد انسانی.

   با این محاسبه روشن است که همه مسایلی تذکر یافته در متن و نقل قول فوق لنین، اصولاً مربوط اند به وضعیت و موقعیت سیاسی – اجتماعی طبقه کارگر، نه به هیچ یک از طبقات و اقشار مربوط به خانواده بورژوازی ( مولدین خرده پا، سرمایه داران متوسط و یا طبقه دهقان ) تمام ارگانیسم ترمینولوژی سوسیالیسم کارگری این را بیان میدارد: که چنانچه اگر طبقه کارگر بنابر تز لنین به پیشوایی حزب خود حول برنامه انقلابی بسیج شده به وظایف انقلابی خود به تنهایی آگاهانه عمل نماید؛ حرکت سیاسی سایر ستمکشان تحت فشار و استبداد مانند: تاجر خرده پا، دهقانان فقیر، زنان، جوانان، اقلیت های ملی و مذهبی آزادیخواه، مسئله ایست در تابعیت جنبش تاریخی این طبقه؛ زیرا تضاد بین کار و سرمایه آن تضاد اساسی و حل این تضاد همان ضرورت اجتماعی ( الغای مالکیت ) است که میباید تحقق بیابد. بدین مناسبت، حضور فیزیکی طبقه کارگر، آگاه شدن و بسیج این طبقه در اطراف برنامه کاری ای ناظر بر اعمال این طبقه ، مجموعه پیش شرط های تحقق تمام پروسه کمونیسم کارگری است. بناءً بدون حضور مادی، آگاهی سیاسی و متشکل شدن طبقه کارگر، هر فکر و تیوری بافی ای در رابطه با سرنگونی سیستم سرمایه داری و ایجاد جامعه آزاد و برابر انسانی، به جز همان رویاهای ذهنی سوسیالیست های قبل از مارکس ( اوئن، سن سمون و فوریه ) چیزی بیش نیستند. اوتوپیست ها بدون این که مبارزه عملاً موجود دو نیروی متضاد آشتی ناپذیر تاریخی یعنی جدال روزمره کارگر و سرمایه دار را در نظر داشته باشند، از یک جانب به گفته مارکس چشم خود را به ” طبقات تحصیل کرده دوختند” از جانب دیگر میخواستند با حفظ مناسبات طبقاتی، با وصایای اخلاقی، سرمایه داران را به رحم آورند تا از استثمار طبقه کارگر و استبداد بر زحمتکشان دست بکشند و یا آن را تخفیف دهند. اما مارکس و انگلس که نه  تخیلی، بلکه تاریخی و عینی می اندیشیدند؛ برای رها ساختن سوسیالیست های اوتوپیست از دنیای رویایی شان، تکامل سوسیالیسم از تخیل به علم و ایجاد جامعه واقعاً موجود سوسیالیستی، دو پیش زمینه اساسی اجتماعی را مطرح ساختند: اول ” برای این که قدرتی تحمل ناپذیر شود، یعنی قدرتی که مردم علیه آن انقلاب کنند، باید الزاماً توده بزرگی از بشریت را سلب مالکیت کرده باشد دوم … باید با جهانی از ثروت و فرهنگ موجود در تضاد باشد …” (39) باری، به گفته مارکس و انگلس برای سرنگونی نظام سرمایه داری اولاً باید کتله های وسیع بشری خلع مالکیت شده باشند یعنی برای بر پایی انقلاب علیه نظام حاکم سرمایه داری به جمعیت بزرگی از مطرود شده گان جامعه نیاز است و این جمعیت بزرگ مطرود جامعه نمیتواند کسی و چیزی باشد بجز طبقه کارگر که با همه طبقات اجتماعی دیگر در تضاد آشتی ناپذیر قرار دارد. از نقل قول فوق چنین پیداست که مارکس و انگلس دقیقاً بجای این که ذره ای گرفتار تخیل گردند به طبقات غیر کارگری روی آورند و یا به فرآورده های ذهن خود رجوع کنند، حضور مادی و بالقوه طبقه کارگر را آن پیش زمینه تاریخی برای انقلاب میدانند که در غیابش هرگز مسئله انقلاب، سر نگونی نظام سرمایه داری و اعمار جامعه فارغ از ستم و استثمار یعنی ترمینولوجی کمونیسم کارگری اصولاً نمی تواند مورد بحث قرار گیرد. ثانیاً مارکس و انگلس در پیوند به پیش زمینه اول ( حضور بالفعل طبقه کارگر ) پیش زمینه های دومی و سومی یعنی تضاد طبقه کارگر با فرهنگ حاکم استثماری و ثروت تراکم یافته نزد سرمایه دار را نیز مطرح میسازند. زیرا، فرهنگ حاکم ( تیوری و ایدئولوژی سرمایه ) توجیه گر بقای استثمار نظام سرمایه داری، مواد تحمیق کننده طبقه کارگر، و ثروت تراکم یافته نزد سرمایه دار، بند و زنجیری بر دست و پای این طبقه است. بناءً طبقه کارگر منحیث رسالت تاریخی باید برای رهایی خود و راهایی کل بشریت، علیه این دو عامل برده ساز، نیز بطور آشتی ناپذیر برزمد. مارکس در جای دیگر قول خود را با زیبایی قابل وصفی چنین خلاصه میکند: سرمایه دار گور کنان خود را خود میآفریند. بی تردید، بیان اخیری مارکس بدین معناست که فقط و فقط طبقه کارگر تاریخاً “گورکن” نظام سرمایه داری است؛ تنها این طبقه است که این دنیای غیر انسانی وارونه را با فرهنگ و ثروت برده سازش عوض میکند نه اقشار و طبقات دیگر. از همین رو، این وظیفه اساسی و فراموش نشدنی تمام افراد، گروه ها و سازمان های کمونیست کارگری در افغانستان است که از رفرم های اجتماعی مسبب رشد کمیتی و کیفیتی طبقه کارگر با تمام نیرو دفاع و تلاش نمایند؛ برای ارتقا شعور سیاسی و متشکل ساختن این طبقه به کارخانه، معادن و مزرعه بروند، بسراغ زندگی و مبارزه روزانه کارگران به سراغ گورکنان سرمایه دار، به سراغ انسان تاریخی رسالتمند به سراغ خالق دنیای نوین؛ نه شبیه به اوتوپیست ها به گفته مانیفست خود را به دشت و کوه بزنند به سراغ دهقانان و خرده بورژوازی”مرتجع” و عقب گرا، نه به جبین سایی در محراب ناسیونالیسم و نه به سراغ ملت گرایی در ضدیت با امپریالیسم؛ نه در اتحاد ارتجاعی ( “جبهه متحد” )  با سرمایه خودی ( بورژوازی ملی ) و نه در صدد ایجاد اقتصاد مشترک با این بخشی از سرمایه، با این خیال باطل خروه بورژوایی که “ملی، مترقی و ضد امپریالیست” است و از این راه ( بخوان گمراهی ) میتوان به آزادی طبقه کارگر و سوسیالیسم رسید.

    به سانی که  در بندهای گذشته این نوشته اشاره شده است از همان دهه 40 مارکسیسم نه با ادبیات کارگری، بلکه با ادبیات خرده بورژوایی ( انقلاب دهقانی چین ) با ادبیات تولید خرده پای ( انور خواجه ) با ادبیات خرده بورژوایی به کوه و دشت زدن ( چه گوارا و جیاب ) بین قشر حساس ( روشنفکران ) جامعه افغانستان نفوذ کرد؛ ادبیاتی که با ادبیات مارکسیستی قطعاً بی ربط و آشکارا در تضاد طبقاتی قرار داشته است. این چپ که شیوه تولید فغانسنان را نه بربنیاد تحلیل مارکس در کاپیتال و نه بر اساس تحلیل لنین در “توسعه سرمایه داری …” بلکه با الگوبرداری از ادبیات انقلاب چین، نیمه فیودالی خواند؛ با طرح آشتی با سرمایه داخلی ( “بورژوازی ملی” ) و نا دیده گرفتن جوهر مارکسیسم ( مبارزه طبقاتی بین کار و سرمایه ) به صفت رویزیونیست های تمام عیار، شعار مبارزه دهقان با فیودال و از خلق و ملت با امپریالیسم را طی نیم قرن مشی سیاسی خود قرار داد . حال ما که اسناد 50 ساله این چپ، مانند: برنامه ها، مشی، اعلام مواضع، اعلامیه ها، سرودها، مقالات، تحلیل های سیاسی – اجتماعی و در ضمن شکست تیوری – پراتیک این جریان انحرافی را، با اصول، تزها، برنامه ها و تحلیل های تیوری های مارکس، انگلس و لنین در مقایسه میگذازیم، تقریباً هپچ رابطه منطقی ای بین این جریان و مارکسیسم را نمی یابیم؛ ولی بدبختی زمانی دو چند میشود که کادرهای با نام و نشان چپ ما نه توان دفاع از این ادبیات ارتجاعی به میراث مانده را دارند و نه جرأت اخلاقی انتقاد از خود، در رابطه با این مهملات انبار شده را. به همین مناسبت این چپ در وضعیت بد ندانم کاری، محفلی بازی، خرده کاری، لاقیدی نسبت به تیوری و گرد و خاک خوردگی افکار بسر میبرد.

   گذشته از انحرافات فوق، سالهاست که ادبیات انعکاس یافته از انقلاب چین، به بخش های متضادی درگیر با هم؛ نظیر: اندیشه مائوتسه دون، مائوئیسم، عمدتاً مائوئیسم، گنزالیزم، نظرات باب آواکیات، نکزالباری و شاخه های متعدد دیگر تجزیه گردیده که دنباله روان هریک، یک دیگر را با تمام قوت مورد حمله قرار میدهند و عقاید بریده و کنده دست داشته خود را بخش تکامل یافته افکار مائو و مرحله سوم تکاملی مارکسیسم میدانند. اما وقتی ما از یک طرف به عقاید مارکس، انگلس و لنین مراجعه میکنیم و از جانب دیگر به اسناد جدید و کهن این چپ، به آن یاوه های اوتوپیستی بورژوایی بر میخوریم که اوتوپیست های ما میخواهند آنها را به علم مارکسیسم پیوند دهند تا تیوری مارکسیسم را از جوهر آن ( مبارزه طبقاتی بین کارگر و سرمایه دار ) تهی سازند. با این وصله کاری نتیجه این میشود که پوپولیست های ما با گفته ها و طرح پیش زمینه ها از جانب مارکس بی باور شوند و همین بی باوری هاست که اینان را از تیوری و ایدئولوژی طبقه کارگر جدا ساخته طبیعتاً باید به تیوری های تخیلی مولدین خرده پا پناه ببرند. توجه کنیم به تجدید نظر ( رویزیونیسم ) این چپ در عقاید مارکس، انگلس و لنین: در کشورهای جهان و در افغانستان نیز، در تحول نظام فیودالی به نطام سرمایه داری، به سانی که در بخش سوم این نوشته به تفصیل آمده، سرمایه رباخوار و سرمایه تجاری وظیفه دارند که با ربا و رقابت کالایی در بازار، توده های روستایی ( اکثراً دهقانان ) را از چنگ نظام قرون اوسطایی بیرون کشیده به اردوی پرولتاریا بی افزایند و در نتیجه طبقه دهقان منحیث طبقه به اجزایی با زندگی متمایز از هم ( کارگر، نیمه کارگر، بورژوای ده) تجزیه  میگردد که در واقع، تحقق همان پیش زمینه ایست که در فوق مارکس آن را منحیث شرط اساسی انقلاب علیه نظام حاکم سرمایه داری بیان داشت. از این رو، قسمی که در سطور گذشته بیان یافت این رسالت کمونیست هاست که از هر گونه رفورمی در سمت تضعیف سلطه مناسبات اقتصاد فیودالی، تقویه دموکراسی و ارتقاء کمیت و کیفیت طبقه کارگر به دفاع برخیزند و از آن استقبال نمایند؛ همین جا بود که لنین در دهه 90 قرن 19 رسوخ سرمایه در روستاهای روسیه، تجزیه طبقه دهقان به کارگران، نیمه کارگران و حرکت دهقانان از روستا به شهر را ” جنبش ” مترقی و به سود انقلاب روسیه خوانده، تشویق آن را وظیفه همه افراد و تشکل های مترقی دانست.

    اما جان بحث ما این جاست: اگر برنامه های کاری کلکسیون سازمان های چپ پوپولیست افغانستان را پیش روی خود بگذارید در آن بندی را مییابید بنام ” انقلاب دموکراتیک نوین “، در محراق این انقلاب، خلاف گفته های صریح مارکس، انگلس و لنین، توزیع زمین به دهقانان بی زمین و کم زمین قرار دارد، کاری که بورژوازی بر مبنای رسالت تاریخیش از دهقانان پرولتر میسازد یعنی “گورکنان خود را” خود بوجود میآورد، ولی اتوپیست های ما با استفاده از این شعار بسیار قدیمی و ارتجاعی که ” زمین از آن کشت کار است ” با دادن توته زمینی، از این کارگران دوباره خرده بورژوا میسازند و به کمیت طبقه کارگر یعنی همان شرط اساسی مارکس برای انقلاب علیه بورژوازی را صدمه جدی میزنند انسان آزاد شده از زمین را دوباره بر زمین وابسته میسازند؛ دوستان اوتوپیست ما با تحقق ” انقلاب دموکراتیک نوین ” در این خیال اند که با دادن زمین به دهقان روزگار دهقانان به خواهد شد؛ اما مارکس، انگلس و لنین چرا با شدیدترین وجهی مخالف توزیع زمین به دهقانان و این نوع به سازی روزگار این طبقه بوده اند؟ آیا این سه به روزی دهقانان را نمیخواستند!؟ این ها چرا معتقدند که زمین بجای توزیع به دهقانان، باید “ملی” شده در خدمت همه مردم قرار گیرد؟ پاسخ این است که مارکس، انگلس و لنین شخصیت های بزرگ، ریالیست های انقلابی اند، نه شخصیت های پوپولیست، زاهدان خرده بورژوا و اتوپیست. مارکس، انکلس و لنین معتقد اند: هرقدر به کمیت طبقه کارگر افزوده گردد – ولی نه جبراً – هر قدر تعداد مولدین خرده پا تقلیل یابند و هر قدر تعداد قطعات زمین با وسعت بیشتر باشند، به همان حد الغاء مالکیت از زمین داران و اعمار جامعه سوسیالیستی بخصوص در روستا بهتر و سهل تر صورت میگیرد. از جانب دیگر مارکس، انگلس، لنین و سایر انقلابیون اعتقاد دارند که در کشوری با سلطه سرمایه و تولید کالایی این فکر بچه گانه و زاهدانه خرده بورژوا هاست که میخواهند با توزیع توته های زمین به دهقانان پرولتر شده روزگار این طبقه را به سازند؛ به فکر مارکس، انگلس و لنین حتی مسخره است اگر فکر شود که در جامعه ای با تولید کالایی و سلطه سرمایه یعنی فشار مالیات دولت، قروض سرمایه ربایی، مفته خواری روحانیت انگل و به گفته مارکس حقوق قبیله دادگستری، دهقان دارای مالکیت بر زمین خویش باشد. مالکیت ظاهری ( اسمی ) دهقان بر توته زمینی در واقعیت امر بدین معناست که دهقان برای تولید خراج دولت( مالیات )، خراج اماکن مذهبی (عشر و خمس) و خراج دستگاه های عدلی و پولیس، آخرین قطرات انرژی خود را روی زمین میریزد. به همین مناسبت مارکس و انگلس با تمام قوت علیه انحراف پوپولیست های اتوپیست که خواسته تولید خرده پا را منحیث پایگاه اجتماعی خویش حفظ نمایند تا چرخ تاریخ را به عقب گشتانده باشند، مبارزه بی امانی را انجام داده اند: مثلاً در سال 1892 حزب سوسیالیست کارگران فرانسه در کنگره مارسی برنامه ارضی خود را به تصویب رساند. حزب برای این که چگونه دهقانان را به خود جذب نماید، برای دهقانانی که به پرولتاریای روستا تبدیل شده بودند، یعنی دیگر مزدورکاران روز مزد فاقد زمین بودند، در برنامه حزبی مطالبات ارتجاعی ذیل را بیرون داد: ( ” … گذاریدن اراضی حکومتی چه آنها را صاحب باشند چه آن را اجاره کنند،…” و برای دهقانان خرده پا این مطالبات را: ( “… خرید ابزار، ماشین آلات، کود، بذر … ، تشکیل شرکت های تعاونی،  آموزش رایگان کشاورزی … “) انگلس این برنامه ارتجاعی و تخیلی با عقب گرد خرده بورژوایی را با آوردن یک ضرب المثل بسا به مورد، به باد انتقاد گرفت؛ ما از خواننده تقاضا میکنیم که در تحلیل گفته انگلس دقت بیشتر نماید: ” و از آن جا که اشتها با خوردن رومی آید، این اجبار پیش آمد که برنامه هر چه به سلیقه دهقانان تطبیق داده شود. در عین حال این احساس دست داد که این امر گام گذاری بر زمین سست است، چگونه میشد به دهقانان نه به مثابه پرولترهای آینده، بل چون دهقانان صاحب ملک کمک کرد … در عین آگاهی کامل بر این که ویرانی ملک دهقانان خرده پا از طرف شیوه تولید سرمایه داری اجتناب ناپذیر است، میکوشد ثابت کند که حمایت از ملک دهقانان در چار چوب اصول سوسیالیسم قرار دارد …” (40) انگلس ادامه داد ” و اینک به این … ها از نزدیک بپردازیم نخست این جمله در برنامه فرانسوی حزب را دایر بر اینکه ” پیش نشان آزادی تولید کنندگان، مالکیت وسایل تولید است ” باید فوراً با این جمله بعدی تکمیل گردد: که مالکیت بر وسایل تولید تنها به دو شکل میسر است: یا بمثابه مالکیت فردی، شکلی که هرگز و هیچ جا بطور کلی برای تولیدکنندگان وجود نداشت و هر روز ترقی صنعتی آنرا غیر ممکن میسازد؛ یا چون مالکیت جمعی، شکلی که پیش نشان های ذهنی و مادی آن بوسیله انکشاف جامعه سرمایه داری آفریده شده اند؛ بنابر این برای تصاحب جمعی مالکیت وسایل تولید باید با تمام وسایل در اختیار پرولتاریا، رزمید” (41) توجه کنیم: حزب سوسیالیست فرانسه در برنامه خود “پیش نشان آزادی تولید کنندگان” را مالکیت بر وسایل تولید میداند اما در واقعیت امر این چیز نه نشان پیش شرط آزادی، بلکه نشان پیش شرط اسارت انسان است؛ لذا مورد اعتراض و مسخره کردن انگلس قرار میگیرد، انگلس دو نوع مالکیت را مطرح میسازد یکی مالکیت فردی که در جوامع طبقاتی بخصوص نظام سرمایه داری با تولید کالایی که در فوق با آن اشاره شد، هرگز وجود نداشته چنانچی هر روز ترقی صنعت آن را غیر ممکن میسازد یعنی مالکین وسایل تولید خلع مالکیت شده تبدیل به پرولتاریا میشوند؛ دوم مالکیت “جمعی” است که در واقع بیان سنتز خلع مالکیت شدن از مالکیت های دروغین و عاریتی فردیست که به اشاره انگلس پیش نشان ذهنی و مادی آن بوسیله انکشاف جامعه سرمایه داری آفریده شده و در جامعه سوسیالیستی تحقق مییابد، که به گفته وی باید برای رسیدن به آن با تمام وسایل “رزمید “

   اما ادامه بحث، چرا اوتوپیست های ما از انتقاد فوق چیزی نمی آموزند، به بیان انگلس “بر زمین سست” پا میگذارند و با مطرح کردن “انقلاب دموکراتیک نوین” به صفت دوره ای از انقلاب، توزیع زمین را به دهقانانی که بورژوازی آن ها را به پرولتاریا و نیمه پرولتاریا تبدیل کرده است، در محراق این دوره ای از انقلاب قرار میدهند و پرولتاریا و نیمه پرولتاریا را با دادن زمین دوباره به خرده بورژواها تبدیل میکنند؟ آیا این بند برنامه مجموع اوتوپیست های ما همان بند برنامه اوتوپیست های فرانسوی نیست که با اشتهای رومی برنامه شان را در حد سلیقه دهقانان سقوط میدهند؟ آیا این همان زمین “سستی” نیست که اوتوپیست های ما روی آن قدم میگذارند و انگلس آن را به باد انتقاد میگیرد؟ آیا این توزیع زمین به دهقان پرولتر شده میتواند چیزی باشد بجز همان به عقب چرخاندن حرکت تاریخ که هر خرده بورژوایی خواب شیرینش را میبیند؟ بی تردید چنین است. اما پاسخ واضحتر پرسش ها این است که: پوپولیست های ما از بن استخوان یک جریان خرده بورژوایی تخیلی اند به همین نسبت در ابتدای این بند نوشته روی این خصلت اتوپیست ها و برعکس روی ترمینولوژی ادبیات کمونیستی بحد کافی مکث کردیم؛ به سانی که حزب سوسیالیست فرانسه بنا به اعتقاد نسبت به عقب گرد تاریخ خواست کارگران را با توزیع زمین، دوباره خرده بورژوا بسازد و با دادن این امتیاز به حزب خورده بورژوایی جلب شان نماید، پوپولیست های تخیلی ما نیز میخواهند به پرولتاریای روستا که در اثر شکسته شدن طبقه دهقان به وجود آمده اند، با دادن زمین از یک طرف دوباره خرده بورژوا شوند و از جانب دیگر این خرده بورژوا ها را به حزب خویش جذب نمایند زیرا این ها نمیخواهند حزبی از طبقه واحد کارگر بسازند، بلکه احزابی میخواهند با ترکیبی از طبقات و اقشار با ایدئولوژی های متضاد؛ از این رو، کمونیسم این ها کمونیسم تخیلی است نه کمونیسم کارگری ناشی از جنبش معین تاریخی. لذا، توزیع زمین به دهقانان بی زمین و کم زمین یعنی پرولتاریا و نیمه پولتاریا در برنامه کاری پوپولیست های ما، مجموعه برنامه های این چپ را در تضاد صریح با برنامه های کاری کمونیسم کارگری قرار میدهد که میباید بدون کم و کاست نقد و افشا شوند. به همین مناسبت مارکس به احزاب و گروه های زمان خود و احزاب و سازمان های زمان ما که دارای افکار سوسیالیسم تخیلی از جمله توزیع زمین به دهقان بودند و یا حالا هم دچار این اشتباه میباشند، چنین درس داد: ” اما با کنار گذاشتن این به اصطلاح ” حقوق ” مالکیت، من اظهار ماکنم که انکشاف اقتصادی جامعه، افزایش و تمرکز جمعیت، یعنی همان وضعیتی که سرمایه دار کشاورز را وادار میسازد کار دسته جمعی و سازمانداده را در کشاورزی به کار بندد، و به ماشین آلات و اختراعات مشابه روی آورد، بیش از پیش ملی کردن زمین را به یک ” ضرورت اجتماعی ” بدل میسازد که علیه آن هیچ اندازه سخنوری در باره حق مالکیت سودی نمی تواند بخشد. نیاز های جامعه باید ارضأ شوند. و چنین هم خواهد شد…” (42) مارکس نه تنها دفاع از ” حقوق مالکیت ” مولدین خرده پا بر زمین از جانب احزاب پوپولیست – اوتوپیست را یک عمل ارتجاعی دانسته و بناءً سوسیالیسم آن ها را تخیلی میخواند که بنابر انکشافات اقتصادی جامعه، افزایش و تمرکز جمعیت، ملی کردن زمین و کار دسته جمعی روی آن را یک “ضرورت اجتماعی” میداند. و تذکر میدهد که هیچ نوع سخنوری های پر آب و تاب بورژواها – از جمله “انقلاب دموکراتیک نوین” چپ ما – در این رابطه سودی نمی بخشد و جای این نیاز جامعه ( “کار دسته جمعی” ) را مرفوع نمیسازد.

   از دید تاریخی تجزیه طبقه دهقان به وسیله سرمایه ربایی و تجاری و بناءً ریختن بخشهای بیش این طبقه روی طبقه کارگر یک عمل صد بار انقلابی نسبت به توزیع زمین از طرف اتوپیست ها به دهقانان بی زمین و کم زمین در “انقلاب دموکراتیک نوین” است. زیرا بورژوازی با عمل خود دهقان یعنی طبقه از لحاظ تاریخی به زنجیر میخ کوب شده بر زمین را در واقع از بستگی بر زمین رها می سازد و به سوی یک طبقه انقلابی ( کارگر ) که رهایی خود و مجموع بشریت را رسالتمند است، میراند؛ ولی پوپولیست های تخیلی برعکس با توزیع زمین به بشریت آزاد شده از وابستگی برزمین، دوباره زمین داده این قشر مترقی و انقلابی را از انجام رسالتش ( شرکت در جنبش های کارگری علیه نظام سرمایه داری ) باز میدارد و این ارتجاعی ترین نوعی از تخیلات مولدین خرده پا در رابطه با سوسیالیسم است. توجه کنیم به تحلیل مارکس: ” دهقان به زمین زنجیر شده، زمینی که باید حیاتی ترین نیروی خود را مصروف آن دارد تا بازده نسبتاً کوچکی بدست آرد، با اجبار به تحویل بخش بزرگتری از محصول خود به مثابه مالیات به حکومت، به قبیله قانون ( دادگستری ) به عنوان مخارج حقوقی، به تنزیل خوار در شکل نزول؛ در جهل کامل در باره جنبش های اجتماعی که در خارج از قطعه زمین کوچک محل کارش در روند اند باقی میماند؛ او هنوز با اشتیاق دیوانه واری به قطعه زمین کوچک خود و عنوان اسمی مالکیت بر آن میچسبد. بدین سان دهقان فرانسوی به مرگ بار ترین تضاد با طبقه کارگر صنعتی افتاده است…” (43)  باری، بنا به گفته مارکس دهقانان از یک سو به شکل دیوانه واری به مالکیت اسمی زمین وابسته اند تا برای حکومت مالیات، به قبله دادگستری مخارج حقوقی، به تیکه داران مفت خوار مذهب مخارج مذهبی و برای رباخوار سود بیآفرینند از جانب دیگر دهقان با پراتیک اجتماعی تولید خرده پا، زیست در انزوا و وابستگی جاهلانه به یک توته زمین بنام مالکیت؛ با سطح نازل شعور اجتماعی در عامیگری کامل بسر برده، شنیده که جنبش های کارگری میخواهند مالکیت خصوصی را ملغی سازند، با خواست کارگران صنعتی موقعیت اجتماعی خود را در تضاد دیده نسبت به آن مخالفت میورزند. بناءً به سانی که در تاریخ بوقوع پیوسته دهقانان بوسیله بورژوازی در برابر جنبش های مترقی شبیه به فرانسه مورد سوء استفاده قرار میگیرند.

    حال روشن نیست که چرا پوپولیست های ما مواضع مذبذب، کوته نگر وجاهلانه مولدین خرده پا از جمله دهقانان را درک نمیکنند و این را نمی فهمند که که پس از بر افتادن نظام سرمایه از قدرت سیاسی این فقط رسالت پرولتاریاست که با ایجاد دیکتاتوری طبقه خویش دست به انقلاب اجتماعی زده با لغو مالکیت خصوصی اولین گام های دنیای آزاد فاقد طبقات را برمیدارد و اگر این طبقه دارای استقلال مبارزاتی و حاکمیت مخصوص بخود نبوده مخلوطی از کارگران و مولدین خرده پای دلبسته بر زمین و سایر مالکیت های خصوصی باشد؛ کاملاً خیال است این انقلاب به پیروزی برسد و جامعه فارغ از ستم، استثمار و آزاد انسانی اعمار گردد. لنین از همین رو، در تمام برنامه ها، دستورالعمل ها و آثاری که در رابطه به زمین و دهقانان نوشته از یک جانب به کارگران شهر و روستا هشیار باش داده که گاهی با دهقانان کمیته های مشترک نسازند، گاهی آزادی خواهی و دموکراسی پیگیر خود را در سطح خواستهای دهقانان تنزل ندهند، جنبش های دهقانی را دایماً با خواستهای دموکراتیک خود محک بزنند هر گاه حرکت دهقانی فاقد جنبه های انقلابی دموکراتیک بوده به خواست های ارتجاعی بورژوازی تمایل نمایند در مقابل دهقانان آماده عکس العمل باشند و همین حالا آماده باشند. وی نوشت: ” ما باید از قیام دهقانی به هر طریق، منجمله از طریق پشتیبانی از مصادره ارضی، حمایت کنیم؛ ولی این به هیچ وجه به معنای پشتبانی از هر گونه طرح خرده بورژواها نیست. تا آن حد که جنبش دهقانان جنبه انقلابی دموکراتیک دارد ما از آن پشتبانی میکنیم. ولی وقتی که، و به میزانی که این جنبش جنبه ارتجاعی و ضد پرولتری بخود بگیرد، برای مبارزه علیه آن آماده میشویم ( همین حالا و بیدرنگ آماده میشویم ) تمام جوهر مارکسیسم در این وظیفه دو گانه نهفته است، و به سادگی و به ابتذال کشیدن یا خلاصه کردن آن در وظیفه واحد و بسیط تنها از عهده کسانی ساخته است که مارکسیسم را درک نمیکنند” (44) در رابطه با جنبش دهقانی چرا لنین برای بلشویک ها وظایف دوگانه را مطرح میسازد؟ و کسانی که این وظایف دوگانه را در مورد دهقانان درک نمیکند آنان را متهم میسازد که از مارکسیسم چیزی نمیدانند؟ لنین این را مرتبط به خصلت دو گونه دهقانان در تولید و مناسبات تولیدی این طبقه مطرح میسازد. دهقانان از لحاظ اقتصادی اکثراً مولدین خرده پا قسماً به خانواده بورژوازی تعلق دارند بناءً از لحاظ سیاسی کوته بین و از لحاظ تاریخی طبقه “مرتجع” ضد حرکت تاریخ به جلو است. لذا، جنبش های دهقانی میتوانند در اوضاع معینی از لحاظ سیاسی انققلابی و در زمان دیگر بخصوص از نگاه اجتماعی ارتجاعی و ضد انقلاب باشند. از همین رو، لنین برای سچه نگه داشتن حزب طبقه کارگر از ورود عناصر غیر کارگری دایماً به بلشویک ها گوشزد میسازد که هیچگاه دهقان را به مفهوم دهقان در حوزه های حزبی سازماندهی نکنند بگذار دهقانان کمیته های خود را داشته باشند. لنین در رابطه عضویت دهقانان در حزب فرمولی دارد: اگر این دهقان است پس بلشویک نیست و اگر بلشویک است پس دهقان نیست. لنین منحیث کمونیست بزرک و آینده نگر با این تصفیه حساب ها با مولدین خرده پا از جمله دهقانان برای آخرین نبرد ها علیه سرمایه در واقع آمادگی میگیرد وی این را درک میکند که پس از انقلاب سیاسی  به وسیله طبقه کارگر با موئتلفین خویش نبرد تصفیه کن و اخیری علیه نظام سرمایه داری یعنی ایجاد دیکتاتوری طبقه کارگر و الغای مالکیت خصوصی از سرمایه دار، در راه است. لنین به صفت یک کمونیست واقعیت بین و نه یک پوپولیست مصاب به تخیل گرایی این را کاملاً پیش بین است که این کارزار اخری قطعاً وظیفه طبقه کارگر به تنهایی است. و طبقه کارگر در این اخرین پیکار در وجود ” هرکولس” با سرمایه بزرک و تمام مولدین خرد و ریزی دارای مالکیت یعنی سرمایه به مفهوم سرمایه در جنگ تن به تن است. از همین رو لنین مبارزه برای دموکراسی و حتی انقلاب سیاسی علیه نظام سرمایه را پایگاه و تخته پرش طبقه کارگر برای تصفیه حساب اخیری علیه سیستم مالکیت خصوصی میداند؛ بدین نسبت لنین در واقع یک ارتش کارگری کاملاً تصفیه شده از وجود خرده بورژوازی، با کمیت کافی و اندوخته های مبارزات انقلابی را، تدارک میبیند تا در این اخرین نبرد ها با دشمن خوب تصفیه حساب کند و در تیوری و پراتیک طبقه کارگر قادر باشد تا خود و بشریت را بسوی دنیای نوین آزاد و با رفاه رهنمون گردد. با درک همین دور نما، لنین در طول مبارزات خود نه در برنامه حد اقل، نه در برنامه حد اکثر و نه در برنامه ها و مصوباتی کنگره ها در رابطه با زمین، توزیع آن را هرگز به دهقانان وعده نداد، لنین و حزب بلشویک فیصله کردند که از غصب زمین مالکان، دیرها، کلیسا و همچنان زمین های مربوط به دولت توسط دهقانان پیتیبانی میکنند؛ ولی هیچگاه خود توزیع زمین به دهقانان را وعده نداد و بلشویک ها در رابطه با زمین گاهی دست آزاد خود را نبستند؛ لنین بارها در آثار خود قید کرد که: زمین مال عامه است زمین باید ملی گردد و در اختیار دولت کارگری قرار گیرد تا در یک پلان بزرگ دولتی از طریق شوراهای دهقانان روی زمین کار دسته جمعی صورت گیرد. لنین با تفاوت های تولیدی همان برخوردی را در رابطه با زمین و دهقانان داشت که در فابریک نسبت به کارگران. لنین در مورد ضرورت ملی شده زمین گفت: ” عادلانه ترین حل مسئله زمین باید به نحو زیرین باشد: 1) حق مالکیت خصوصی بر زمین برای همیشه لغو شود، زمین را نمیتوان خرید و فروش نمود؛ اجاره یا گرو داد و یا به شیوه دیگری منتزع کرد. تمام زمین ها اعم از دولتی، تیول، سلطنتی، موقوفات، دیرها و کلیسا ها؛ زمین های پوسیسیون و ماژورات ( مالکیت های میراثی )، زمین های خصوصی، اجتماعی، دهقانی و غیره بدون باز خرید منتزع میگردند؛ این اراضی به مالکیت عموم مردم در میآید و در معرض استفاده تمام زحمتکشان قرار میگیرد ” (45) حال بار دیگر این سوال اساسی مطرح میشود که لنین و بلشویک ها چرا با این جدیت و قاطعیت مخالف توزیع زمین به دهقانان و به همین سان مخالف پارچه پارچه شدن زمین به قطعات کوچک بودند و هم با این قاطعیت طرفدار ملی ساختن مجموعه زمین های روسیه حتی زمین دهقانان و قرار گرفتن آن در خدمت همه زحمتکشان؟ لنین و بلشویک ها بدو علت نسبت به این دو مسئله از خود قاطعیت نشان میدادند: اول اینکه دهقانان باید بصورت قطعی عملاً از قید و بند زمین رها گردند در ضمن از محدوده ایده های تولید خرده پا بیرون آمده ذهناً آماده کار مشترک جمعی روی مزارع بزرگ برای هداف بزرگ باشند. دوم پرولتاریای انقلابی که موظف اعمال دیکتاتوری اند در خلع مالکیک در روستا از جمله مالکیت دهقانان به مشکلات عدیده مواجه نباشند. زیرا لنین و بلشویک ها در ایجاد دیکتاتوری پرولتاریا، الغای مالکیت خصوصی و اعمار جامعه فارغ از استثمار گرفتار کدام تخیل و مدینه فاضله افلاطون نبودند این ها عملاً سوسیالیسم را تحقق می بخشیدند و در صدد برداشتن هر مانعی از سر راه این هدف ( الغاء بنیادی مالکیت خصوصی ) بودند. مارکس و لنین در تحقق کمونیزم وجود تولید خرده پا مخصوصاً دلبستگی جاهلانه و “دیوانه وار” دهقانان بر زمین را مشکل ساز و خطرناک میدانند از همین رو، این دو مخالفان جدی توزیع زمین به دهقانان و مدافعان جدی ملی ساختن و قرار دادن زمین در اختیار دولت طبقه کارگر اند. اکنون با این همه تاکیدات مارکس در عدم توزیع زمین به دهقانان و تجارب عملی مثبت انقلاب اکتوبر در ملی کردن زمین؛ و در ضمن شکست عملی انقلابات چین، ویتنام و کوریای شمالی که یکی از عللش همین توزیع زمین به دهقان و ورود دهقانان به “حزب کمونیست” این کشورها بوده است، آیا حق نداریم پوپولیست های خانگی را نسبت به قید، بند انقلاب دموکراتیک نوین در برنامه هایشان و در مرکز آن توزیع زمین به دهقانان، چپی های تخیلی و زاهدان عامی دل سوز نسبت به دهقانان بخوانیم؟ آیا دوستان ما در توزیع زمین به دهقانان به خیال به روزی موقت آنان در مقایسه با دیدگاه های مارکس، انگلس و لنین برای آزادی قطعی این طبقه از وابستگی بر زمین و رهایی ابدی اش از ستم و استثمار، همان خرده بورژوا های تخیلی محض نیستند؟

منابع:

(1)  مانیفست ص52

(2)  مقدمه 1888 انگلس بر مانیفست چاپ پکن ص 13

(3)  مانیفست ص 51

(4)  لودویک فیرباخ و ایدئولوژی آلمانی ص 320

(5)  توضیح شماره 2 ص 13

(6)  مانیفست ص 56

(7)  تکامل سوسیالیسم از تخیل به علم ص 62

(8)  لودویک فیرباخ و ایئولوژی آلمانی ص 320

(9)  چه باید کرد نشر کارگر سوسیالیستی ص 4

(10)  برنامه ساما سال 1359 مقدمه ص ب

(11)  نشریه انترنیتی “ادامه دهندگان”

(12)  مانیفست ص 59

(13)  مانیفست ص 64

(14)  جنگ داخلی در فرانسه ص 34

(15)  مارکسیسم و رویزیونیسم صفحات 22 و 23

(16)  تاریخ، نبرد طبقاتی مقدمه ص 2

(17)  همان کتاب ص 277

(18)  توسعه سرمایه داری در روسیه فصل اول ص 32

(19)  تکامل سوسیلیسم از تخیل به علم ص 61

(20)  توسعه سرمایه داری در روسیه فصل 3 ص 138

(21)  مارکس و انگلس پیرامون استعمار ص 56 – 62

(22)  سرمایه جلد 3 فصل 36 ص 1

(23)  سرمایه جلد 3 فصل 36 ص 4

(24)  برنامه ساما سال 1359 مقدمه ص ب

(25)  توسعه سرمایه داری در روسیه فصل اول ص 17 و 18

(26)  همان اثر فصل 3 ص 157

(27)  مارکس و انگلس پیرامون استعمار

(28)  توسعه سرمایه داری در روسیه  فصل اول ص 13

(29)  توسعه سرمایه داری در روسیه فصل اول ص 14

(30)  همان کتاب همان فصل ص 13

(31)  اصول کمونیسم سوال یازدهم ص 7

(32)  کاپیتال جلد 3 فصل 37 ص 3

(33)  توسعه سرمایه داری در روسیه ص 133

(34) گروندریسه فصل پول صفحه 170

(35)  کاپیتال

(36)  در باره شیوه تولید آسیایی یادداشت های انترنیتی احمد سیف ص 12

(37)  لودویک فوئرباخ و ایئولوژی آلمانی ( ترجمه پرویز بابایی ) ص 310

(38)  مقالات برای ” رابوچایا گازتا” برنامه ما

(39)  لودویک فویرباخ و ایدئولوژی آلمانی ( ترجمه پرویز بابایی) ص 314

(40)  مسئله دهقانی در فرانسه و آلمان صفحات 5 و 6

(41) همان اثر صفحات 7 و 8

(42)  ملی کردن زمین ص 19

(43)  همان اثر ص 20

(44)  رساله رابطه سوسیال دموکراسی نسبت به جنبش دهقانی صفحات 6 و 7

(45)  سخنرانی در دومین کنگره شوراهای نمایندگان کارگران و سربازان سراسری روسیه سال 1917

 

 

 

Permanent link to this article: http://workersocialist.org/%d9%86%d9%82%d8%af-%da%86%d9%be-%d8%a7%d8%b2-%d9%85%d9%88%d8%b6%d8%b9-%d8%b7%d8%a8%d9%82%d9%87-%da%a9%d8%a7%d8%b1%da%af%d8%b1/