انتگراسیون و جامعه چند فرهنگی

بصیر زیار       

 

وجود ملیون ها مهاجر آسیایی. آفریقایی و آمریکای لاتین در غرب و تضاد و عدم امتزاج مهاجرین بویژه مهاجرین مسلمان در جوامع غرب، از سالها بینسو یکی از پرابلم های جدی اجتماعی و سیاسی بوده و پس از حادثه ١١ سپتامبر سال ٢٠٠١، این مشکل یکبار دیگر بطور جدی مورد توجه قرار گرفته است. سیاسیت انتگراسیون دولتهای غربی که بر تیوری چند فرهنگی بنا یافته، علی الرغم ظاهر دموکراتیک و تولرانس راه و رسم متفاوت اقلیت ها، در عمل به تشدید تضاد و فاصله اکثریت و اقلیت، تقویت جریانات راسیستی و شکل گیری قشر تازه ای از مهاجرین که در پایینترین رده اجتماعی قرار دارند، منجر گردیده است.سیاست چند فرهنگی موجب گردیده تا نیروی محافظه کار و مذهبی دست بالایی را در میان جمیعت مهاجرین بخصوص مهاجرین از کشور های اسلامی کسب کنند.و در نتیجه از یکسو جلو رشد و آزادی جوانان و کودکن را سد نمایند و از سوی دیگر راسیسم اقلیت را در پوشش فرهنگ و مذهب پیش از پیش تقویت نمایند. من در این نوشته ابتدا بطور مختصر از استراتنیژی دولت ها در مورد رابطه میان اکثریت و اقلیت شروع میکنم و سپس خواهیم دید که جامعه شناسان و انترو پولوگها، مشکل اقلیتها را در چه نکاتی خلاصه میکنند. . در همین رابطه ملاحظات و انتقاداتی از بحث هویت فرد و گروپ اجتماعی بر مبنای فرهنگ مشترک که تایلور آنرا تقویت ارزشهای دموکراتیک در جامعه مدرن میداند، مسآله ایکه مبنای تیوریک جامعه چند فرهنگی در غرب را تشکیل میدهد، بدنبال خواهد آمد. همچنین بر رسی علل رجوع اقلیتها به فرهنگ و ارزشهای  ” ملی ” خودی و مسآله از خود بیگانگی انسانها در جامعه سرمایه داری را از نظر خواهیم گذراند. در پایان به اقداماتی که میتواند در بهبود موقعیت اقلیتها و مهاجرین کمک کند، اشاره خواهیم کرد.

استراتیژی دولت ها

دولت ها بطور کلی سه استراتیژی متفاوت را در مورد رابطه میان اکثریت و اقلیت بکار برده اند:  یا یکسانی. Assimilation    یا تجمع  وIntegration  ,  سیاست جدا سازی  Segregation

سیاست سیگریگشن یا جدا سازی به سیاستی اطلاق میشود که ما نمونه برجسته آنرا در آفریقای جنوبی بنام اپارتاید ، بیاد داریم.با این سیاست دولی سعی میکند اقلیت و اکثریت را بطور فزیکی از هم جدا سازد. گروه تحت ستم درینمورد آشکارا کم ارزش و پست شمرده شده و در نتیجه دولت و طبقه حاکم امتزاج فرهنگ اقلیت و اکثریت را غیر مفید میداند. گر چه بعد از سقوط اپارتاید در آفریقای جنوبی این سیاست بطور رسمی در جایی دیگر اعمال نمیشود، اما پالیسی انتگراسیون دول غربی مبتنی بر جامعه چند فرهنگی در اغلب موارد با بوجود آمدن گیتو های مهاجرین عملآ به سیگریگیشن انجامیده است.

انتگراسیون به استراتیژی اطلاق میگردد که از یکسو به مهاجرین امکان میدهد تا در فعالیت های اجتماعی و سیاسی در ردیف اکثریت سهم گیرد.و از سوی دیگر اقلیت حق دارد هویت گروپی و بویژه فرهنگی خویشرا حفظ و باز تولید نماید. چنانچه در پایین خواهیم دید ، انتگراسیون سیاست اصلی کشور های غربی را در مورد پناهندگان تشکیل میدهد..

اسیملاسیون صاف و ساده محو گروپهای اتینیکی است.. در نتیجه این سیاست اقلیت در میان اکثریت حل میگردد. چذب کامل اقلیت در اکثریت   و محو هویت گروپی اقلیت پدیده نادر نبوده و بار ها در تاریخ اتفاق افتاده است. چذب کامل مهاجران اسکاندیناوی در بریتانیا (١٠٦٦) و آمریکا یی شدن مهاجرین اروپایی از ملیت های متفاوت در آمریکا، از نمونه های بر جسته این پالیسی است. اسیملاسیون در اشکال متفاتی اتفاق افتاده است. بعضآ این سیاست از طریق زور عملی شده و گاهی هم به شیوه داوطلبانه اتفاق افتاده است. اسیمیلاسیون از طریق زور همیشه نتیجه مطلوب را در بر نداشته است. کم نیستند نمونه هایی که این سیاست عملآ به شکست انجامیده است. ترک سازی کرد ها در ترکیه یکی از نمونه های نا موفق این استراتیژی  است. و در مواردی هم استراتیژی اسیملاسیون کلآ بی نتیجه ماند است. نمونه مورد اخیر را میتوان در مورد سیاه پوستان ایالات متحده آمریکا مشاهده کرد، که پس از دو قرن اسیملاسیون، سیاهان آمریکا هنوز هویت گروپی خود را حفظ نموده اند. به عقیده بعضی از انتر پولوگها علت این ناکامی در ویژه گی هویت گروپی نهفته است.هرگا هویت گروپی اقلیت بر چهره و ظواهر فزیکی بنا یافته باشد که بکلی از دیگران متفاوت باشد، محو هویت گروپی اقلیت تقریبآ نا ممکن بنظر میرسد. از مختصر توضیحات فوق پیداست که انتگراسیون راه میانه در استراتیژی میان اکثریت و اقلیت است. و از همینرو استراتیژی نامبرده دارای نکات مشترکی با هر یک از استراتيژی های فوق است. بطور مثال در تقسیم کاربر اساس ملیتی ، انتگراسیون با سیگریگسیون شباهت دارد، اما در سهمگیری فعال سیاسی اقلیت و اکثریت انتگراسیون با اسیملاسیون مشابه است. مطالعات امپریستی نشان میدهد که در رابطه میان اکثریت و اقلیت ، همزمان ترکیبی ازین سه استراتیژی اتفاق می افتد. تنها تفاوت قابل توجه در اینمورد اینست که پروسه اسیملاسیون بیشتر فردی و در پروسه های دیگر بشکل جمعی صورت میگیرد.طوریکه در بالا اشاره شدجامعه شناسان و مردم شناسانبه سه مسآله در مورد رابطه میان اکثریت و اقلیت ، بیش از پیش توجه شانرا مبذول داشته اند: تبعیض و عدم شایستگی اقلیت، استراتیژی ایجاد هویت گروپی و رابطه میان فرهنگ مهاجرین و فرهنگ کشور میزبان.

تبعیض و عدم شایستگی اقلیت

قدر مسلم اینست که در تمام جوامع مدرن غربی علی الرغم ادعای برابری افراد در اشتغال و سایر حقوق در مزایای اجتماعی . اقلیت مهاجر چه بشکل فردی یا گروهی مورد تبعیض قرار میگیرند. میزان بیکاری در میان مهاجرین در مقایسه با غیر مهاجرین چندین برابر بالاست. مهاجرین در اجاره حتی خرید مسکن مورد تبعیض قرار میگیرند، در بسیاری از شهر های بزرگ خانواده های مهاجر در اجاره نمودن منزل دچار مشکل جدی اند، در حالیکه غیر مهاجرین چنین مشکلی ندارند. نه تنها میزان بیکاری در میان مهاجرین زیاد است، بلکه معمولآ مهاجرین از بدست آوردن شغل که خود را شایسته آن می بینند، محروم اند. توانایی فرد مهاجر دایمآ در بازار کار توسط کار فرما کمتر سنجیده میشود و تعدادی از آنان در محیط کار مورد تبعیض قرار میگیرند تجربه و مهارت کاری و تحصیلات مهاجرین از کشور های قبلی شان بکلی نادیده گرفته میشود و الثریت از مهاجرین تا آخر عمر بیکار میمانند و یا جبرآ به کار های غیر مسلکی و کم در آمد کشانیده میشوند. پیش از آنکه به نتایج چنین روندی به مسآله انتگراسیون بپردازیم، لازم است به علل روند نامبرده کمی اشاره کنیم.

یکی از دلایلی که اکثر مهاجران به آن اذعان میدارند و آنرا دلیل عمده تبعیض میدانند، راسیسم دولتی و غیر دولتی کشور های میزبان است. در این تردیدی نیست که همه  مهاجران در کشور های غربی با پدیده راسیسم دست و گریبان اند، چه گروه های شناخته شده راسیستی که هدف شان دشمنی و ضربه زدن به مهاجرین و مدافعان آنهاست، و صریحآ مهاجرین و پناهندگان غیر اروپایی را کم ارزش و انسانهای درجه دوم میدانند و خارجیان را عامل اصلی بیکاری و نا هنجاری های اجتماعی می پندارند، و چه راسیسم غیر علنی دولت و موسسات اجتماعی که از بالا به مهاجرین نگاه میکنند و آنانرا در کتگوری انسانهای کمتر شایسته جا میدهند. و از همینرو کافی است که تنها نام غیر اروپایی داشته باشی تا در گروپ انسانهای نا توان و کمتر شایسته قرار بگیری. راسیسم اخیر که دست به کتگوری انسانها بر مبنای کلتور میزند، تقریبآ یک باور عمومی و جا افتاده است و ظاهرآ ربط چندانی به ایدیولوژی کلاسیک راسیسم ندارد. آدمهایی که چنین فکر میکنند، اصلآ به قابلیت و توانایی انسانها بر مبنای نژاد اعتقاد ندارند بلکه در  عوض آنرا به کلتور نسبت داده و فرهنگ را چیزی داده شده همچون نژاد و رنگ پوست تصور میکنند. صرف نظر از رآسیسیم چه در شکل کلاسیک آن و چه در شکل مدرن و کلتوری آن که مهاجرین را مورد تبعیض قرار میدهد، عامل اصلی تشدید نا برابری میکانیسم نظام سرمایداری در غرب است. سرمایداری ارزش و جایگاه انسانرا بر مبنای سود و باز دهی تعیین میکند، و فرد و گروهی که نتواند به این هدف مفید باشد، نتنها مورد تبعیض ، بلکه به پرتگاه نیستی کشانیده میشود. در عمق این سیستم تنازع بقا در جریان است. افزایش میزان جنایت، فساد و اعتیاد مظاهر این واقعیت است. مهاجرین بطور کلی گروهی ضعیفی در جامعه جدید اند. اکثریت جامعه یا باشندگان اصلی، نه تنها از قدرت اقتصادی و اجتماعی بهتری بهره مند اند، بلکه در بسا مسايل دیگر مهارت و توانایی بهتری دارند. زبان و آشنایی با کد های پذیرفته و جا افتاده اجتماعی ، یکی از نکاتی است که مهاجرین بویژه نسل اول آنها بهیچوجه نمیتوانند با اکثریت رقابت کنند.

این نا برابری در توانایی و قدرت ، در این سیستم نه اینکه از میان نمیرود بلکه بیش از پیش تشدید میگردد. در نتیجه به جای اینکه مهاجرین در جامعه جدید انتیگریره و جذب گردند، بیشتر خود را بیگانه احساس میکنند. با تقسیم کار بر مبنای اتینیکی و شکل گیری هویت گروهی بر مبنای فرهنگ و مذهب و با بوجود آمدن محلات و گیتو های مهاجرین در بطن شهر های بزرگ کشور های غربی ، یک قشر فرو دست شکل میگیرد. عامل سوم که در این میان عمل میکند و نابرابری و ایزوله شدن اقلیت مهاجر را بیشتر تحکیم و توجیه میکند، نیرو های ارتجاعی  و مذهبی اند. تبیین مذهبی در اینمورد همانند تمامی تبیین های مذهبی از واقعیات اجتماعی نه تنها یک بیان نادرست و عقبگراست بلکه عملآ راه هر گونه تحول در جهت مثبت را مسدود مینماید. رهبران مذهبی هدف و وظیفه شان اینست که با حفظ باور های دینی و سنتهای عقب مانده ، مهاجرین را بیش از پیش در جامعه ایکه کار و زندگی مینمایند، جدا و منزوی سازند. برای اسلامیستها و ناسیونالیستها نه تغییر وضعیت اقتصادی، اجتماعی و سیاسی مهاجرین و نه مبارزه با تبعیض و راسیسیم حاکم ، بلکه دامن زدن به راسیسم اقلیت در شکل د ینی و فرهنگی آن موضوعیت دارد. هدف اصلی عناصر مذهبی اینست که از در آمیختن اقلیت با اکثریت مانع گردند و برای آنان هویت متفاوت و متضادی با جامعه میزبان بوجود آورند. مذهبیون و ناسیونالیستها در درون اقلیت درست همان هدفی را به پیش میبرند که راسیستها و جناح راست بورژوازی در جوامع غربی خواستار آنند. نقش این نیرو ها، بویژه پیشوایان  و فعالین مذهبی برای کسی پوشیده نیست ولی شاید برای عده ای سیاست رسمی دولتهای غربی در حمایت و مراجعه  باینان قدری عچیب بنظر آید. در پایین با بر رسی تیوری جامعه چند فرهنگی که از سالها بدینسو سر لوحه سیاست رسمی دولتهای غربی بوده ، خواهیم دید که چنین استراتیژی  در راستای منافع سرمایداری قرار دارد. دولت ها و طبقه حاکم در غرب حمایت این نیرو های ارتجاعی راعمدتآ بدلیل نقش تفرقه افگنانه آنان در صفوف کارگران و جلو گیری از خود آگاهی آنان از ماهیت و عملکرد سرمایه داری ، مثبت و مفید میدانند.

 

هویت گروپی و روابط فرهنگی

چارلز تایلر در رساله تحت عنوان برسمیت شناختن سیاسی ، با حرکت از هویت فردی و گروهی در جوامع مدرن ، ضرورت برسمیت شناختن آنرا یکی از موازین دموکراتیک دانسته و نفی برسمیت شناختن آنرا یک سیاست هژمونیستی و ضد دموکراتیک میداند. چارلز معتقد است که هویت ما بخشآ در اثر برسمیت شناختن و یا عدم آن شکل میگیرد.فرد یا گروپی از انسانها از تقابل و عدم برسمیت شناسی اکثریت جامعه بشدت صدمه میخورد و برسمیت نشناختن نوعی از ستم است و موجب میشود تا گروپ یا فرد به چیز های کاذب، آشفته و کیفیت نا زل زندگی تن در دهد. تایلر از لحاظ تاریخی مسآله برسمیت شناسی و هویت را مورد بر رسی قرار میدهد.یکی از عوامل مادی که باین دو مسآله موضوعیت می بخشد، فرو پاشی نظام قدیم پیشا سرمایداری است که بر هیرارشی اجتماعی بنیاد یافته بود. در سیستم نامبرده طبقات و عناصر با امتیاز جامعه از شرف ، ( هانر) ، بر خوردار بودند که آشکارا بیانگر نا برابری اجتماعی بود. بهمین اعتبار اقلیت با امتیاز با القاب نظیرlard   و lady، خطاب میشدند. در حالیکه اکثریت جامعه  تنها با نام خانوادگی شان مورد خطاب قرار میگرفتند.  اما بعد از فرو پاشی نظام فیودالی و هیرارشی اجتماعی ، اصطلاح تازه و مدرن یعنی مقام شهروندی   که جنبه همگانی و عمومی داشت رواج گردید و همه شهروندان از القاب مشبه مانند آقا و خانم بهره مند شدند و مفهوم ارزش شهروند و یکسان برای همه با دموکراسی بیشتر همخوانی داشت. اهمیت برسمیت شناسی بیش از پیش مورد توجه قرار گرفت ، بویژه با توجه بادرک جدید از هویت فرد که در آواخر قرن ١٨ تغییر و تکامل یافت. هویت ازین به بعد کاملآ جنبه فردی بخود گرفت. هویت چیزی شد درونی و فردی که مشخصه یک فرد است و فرد خود آنرا کشف میکند ، و فرد قادر است پدیده های درست و نادرست را از هم تشخیص دهد. مورال بدینطریق یک مسآله داخلی، فردی و احساسی شد و نه یک چیز بیرونی و مشتق از منابع مانند خدا و حقیقت مطلق. اخلاقیات از یک محاسب خشک به یک ارزایابی درونی و فردی تبدیل گردید. صادق بودن به خودم به معنی اینست که با اصلیت خودم صادق باشم و آن چیزیست که که فقط خودم میتوانم بشمارم و کشف کنم. از بر شماری آن ، من خودم را تعریف میکنم. اینست درک پایه ای ایده مدرن برسمیت شناسی. به عقیده تایلر هویت ایندوره بر خلاف هویت  دوران قدیم که ثابت و بر مبنای موقعیت اجتماعت تعیین میگردید، سیال و فردی است. قرار داد اجتماعی روسو مبتننی بر این گونه هویت است.  هویتی که جنبه همگانی و یونیور سال دارد. از لیبرالیسم این دوره که بر اساس هویت فردی و حقوق یکسان بشری بنا یافته بود، گاهی بنام لیبرالیسم اول یاد میشود.اما ایده اصلیت در لیبرالیسم در همین سطح محدود نماند. و ” هايدر” مفهوم خود را از اصلیت در دو سطح بکار برد : اصلیت فرد در میان افراد دیگر و اصلیت گروهی از مردم با با فرهنگ مشترک در میان مردم دیگر. درست مانند فرد، گروهی از انسانها نیز بایستی با خود شان صادق باشند، یعنی با فرهنگ خودشان .

تایلور معتقد است که هویت فردی برخاسته از درون فرد را نبایستی ” با خود سخن گفتن monolog فهمید، بلکه اساسآ هویت نامبرده ، کاراکتر گفتگوئی  dialogدارد. برای اینکه فرد بالغی شویم ، یا توانایی درک خود ما و تعریف هویت ما ، نا گذیر از فرا گیری زبان هستیم. منظور تایلور در اینجا زبان غنی انسانی است که نتنها شامل کلمات و جملات که با آن مکالمه میکنیم، بلکه زبان هنر، زبان دوست داشتن، عشق ورزیدن و غیره را نیز در بر میگیرد. ما نه فقط زبان را در دیالوگ فرا میگیریم، بلکه هویت ما را نیز در دیالوگ ، در مبارزه با بعضی چیز ها ی که عزیزان ما و آنهایکه برای ما مهم اند، در ما می بینند، تعریف میکنیم. حتی بعد از رشد و بلوغ بعضی ازین عناصر از جمله والدین ما، با وجودیکه از زندگی ما غایب میشوند، مکالمه با آنها در درون ما تا زمانیکه زنده هستیم ادامه می یابد. بنا بر این سهم آنانیکه برای ما مهم اند، گر چه چنین سهمی در آغاز زندگی فراهم شده باشد، برای همیشه ادامه دارد.

ایده ای  مونولوجیکال ” تک سخن گویی” اهمیت کمتری به نقش دیالوگ در زندگی و هویت انسانی میدهد. یا بعباره دیگر نگرش مونو لوجیکل، هویت فرد را مستقل از دیگران درک میکند. سپس تایلور منظورش را از هویت بیان میدارد. هویت اینست که ما که هستیم از کجا آمده ایم و در چنین صورتی هویت زمینه است که آرزو، سلیقه، عقاید و اشتیاق معنی می یابد.. اگر فردی به بعضی چیز ها ارزش زیاد میدهد، تنها در رابطه با فردی که دوست دارد، میتواند قابل حصول باشد.. بنا بر این شخص، بخشی از هویت فرد میشود. کشف هویت فردی به معنی این نیست که فرد باآن بطور مجرد کار میکند، بلکه فرد از طریق دیالوگ با دیگران با او وارد عمل میشود، قسمآ آشکارا، بخشآ درونی. اینست که چرا تکامل تولید ایده ای هویت بطور درونی اهمیت تازه ای به موضوع شناسایی  میدهد. هویت خودم بطور قطعی به روابط گفتگوی من با دیگران تعلق دارد. خلاصه تایلور بطور کلی به سه نظریه در شکلگیری هویت اشاره میکند.هویت بر اساس تعلق اجتماعی،که از نظر وی در جوامع هیرارشی نظر حاکمی بود. هویت فردی بنا بر ویژگی های درونی یک فرد، که در لیبرالیسم اول عقیده مسلطی بود و بلاخره هویت بر مبنای دیالوگ با آنانیکه برای فرد مهم اند، که در دوره ای Authenticity اعتبار بخشیدن  رایج گردید. سپس او باهمیت شناسایی رسمی و یکسان هویت تآکید میکند و آنرا در شکلگیری ( خوب یا بد ) هویت مهم میداند. و در ادامه بحثش باین پرسش پاسخ میدهد: سیاست برسمیت شناسی یکسان چه معنی دارد یا چه معنی میتواند داشته باشد؟ به عقیده تایلور معنی این مسآله دو چیزی  نسبتآ متفاوتی است که به ترتیب با دو تغییر عمده در رابطه میباشد. با حرکت از شرف Honor  به مقام Dignity ، سیاست یونیورسالیسم به صحنه آمد. با تآکید بر مقام یکسان شهروندی برای همه، چیزی که بایستی از تقسیم انسانها به انسانهای درجه اول و دوم در جامعه احتراز میشد. اما برابری همه شهروندان خود یک مسآله قابل بحثی بود.برای بعضی از برابری فقط برابری حقوقی و حق رآی فهمیده میشد. اما این حق بعدآ در سطح اقتصاد اجتماعی نیز کشیده شد. چونکه نا برابری اقتصادی عملآ تعدادی را در ردیف کلاس دوم جامعه قرار میداد. بر عکس تغییر دومی ، تکامل عقیده مدرن هویت، سیاست تفاوتگذاری را مطرح نمود. هر کس باید بر مبنای هویت بی مانند خودش برسمیت شناخته شود. لیکن برسمیت شناسی درینجا با سیاست برسمیت شناسی همگانی Political equal dignity معنی متفاوت دارد.سیاست برسمیت شناسی همگانی ، چیزی که جا افتاده، بمعنی اینست که یکدسته از حقوق و مصوونیت بطور جهانشمول یکسان است. اما سیاست متفاوت Political of differences  از ما میخواهد تا هويتی ویژه ای یک فرد و گروپ مشخصرا و فرقش را با دیگران برسمیت بشناسیم. موضوع اینست که این فرق بطور عمده نا دیده گرفته میشود، جلوه ظاهری می یابد و در هویت اکثریت مسلط حل میگردد. سیاست حل سازی یا اسیملاسیون، در تقابل با ایده یا روش اعتبار بخشیدن Authenticity یک خطای فاحش است. سپس تایلور می افزاید که  “سیاست متفاوت ” با مردود شمردن تبعیض و نفی شهروند درجه دوم به مطالبه اصل جهانشمول برابری، معنی و بعد تازه ای میدهد. از نظر این دیدگاه تنها چیزی که بطور یونیورسل موجودیت دارد، هویت مشخص فردیست. و با پذیریش ویژگیهای فردی مطالبه یونیورسال قدرت و موضوعیت بیشتری می یابد.

تایلور سپس به تضاد ایندو سیاست ، که از نظر وی بر اساس احترام مساوی استوار است ، اشاره میکند.سرزنش اولی به دومی اینست که اصل عدم تبعیض و برخورد مساوی با همه انسانها را زیر پا میگذارد، و سرزنش دومی به اولی بر عکس این میتواند باشد که هویت فردی و گروهی را با مجبور کردن مردم به قالب مشابه ، چیزی که برای آنها طبیعی نیست ، نفی میکند. و بلاخره وی نتیجه میگیرد که سیاست ” نادیده گرفتن تفاوت” انعکاسی از هژمونی یک فرهنگ معیین است و نه تنها غیر انسانی است ، زیرا که هویت را تحت ستم قرار میدهد، بلکه با زیرکی و یا نا خود آگاهانه بسیار زیاد تبعیض آمیز است. تا اینجا بحث مدافعان جامعه چند فرهنگی که تایلور یکی از نظریه پردازان است را بطور خیلی مختصر از نظر گذراندیم. حال به نظرات برخی از منتقدین تایلور اشاره میکنیم.

 

سیاست متفاوت و هویت

در بحث های تیلور، هویت اعم از فردی و جمعی که از مفاهیم اصلی به حساب می آید، مملو از تناقضات و در نهایت یک تدوین نا درست است. آنچه در بالا اشاره شد تایلور معتقد است که حفاظت از هویت جمعی بلاخره در رقابت با حق آزادی های شهروند برابر منجر میگردد. تایلور از یکسو به تضاد این دو حق و دو سیاست اشاره میکند اما از سوی دیگر نمیتواند روشن کند که کدام یک ارجحیت دارد. بعقیده  هابر ماس ، تایلور این تضاد را قاطی میکند، تضاد که به غاط ایجاد شده است . هابرماس معتقد است که مفاهیم خوب و بد از تیوری های مورال گرفته شده است. ، اما تایلور بر خلاف راول و دورکین که از سیستم قانونی بطور اخلاقی نیوترال دفاع میکند و به هر کس فرصت برابر در تعقیب مفهوم خودشان از خوب را میدهد، با قانون اخلاقآ بیطرف مخالف است . بنا بر این از دولت قوانینی را انتظار دارد که بطور فعالانه مفاهیم خاص از زندگی خوب را جلو بکشند. تایلور مدل آلترناتیفی را پیشنهاد میکند که در تحت شرایط مشخص اجازه خواهد داد که حقوق اصلی فرد محدود گردد تا حیات به خطر افتاده ای شکل از فرهنگ را حفظ کند. در نتیجه سیاستی را اجازه میدهد که فعالانه میخواهد اعضا برای کمیونیتی های مشخص بوجود آورد.

از نظر هابر ماس تیوری حقوق به هیچ وجه تفاوتهای فرهنگی را نا دیده نمیگیرد. درک تایلور از لیبرالیسم یک، چنین است که سیستم قانونی ، آزادی انتخابات، و عمل فردی یکسان را در شکل حقوقی اساسی تضمین میکند. در صورت اختلاف دادگاه ها تصمیم میگیرند که کيها، چه حقوقی دارند. بنا بر این اصل احترام مساوی برای هر شخص تنها در در شکل استقلالیت قانونی که هر شخص با استفاده از آن پروژه زندگی شخصی خود را واقعیت میبخشد، تضمین میگردد. از دیدگاه هابرماس این تعبیر از سیستم حقوقی ناقص است برای اینکه نیمی از مفهوم استقلالیت را نا دیده میگیرد. این تعبیر در نظر نمیگیرد که آنهائیکه قانون آنها را مخاطب قرار میدهد، تنها در صورتی میتوانند استقلالیت بدست آورند ( به شیوه کانتی) که خود را موجد و مولف قانون بفهمند.  مسآله این نیست که استقلالیت عمومی متمم و یک چیزی بیرونی به استقلالیت فردیست، بلکه بر عکس یک چیز درونی است و از لحاظ مفهوم ضرورتآ در رابطه اند.

در تحلیل نهایی حق قانونی شخصی، افراد نمیتوانند از آزادی های فردی یکسانی مستفید شوند.  جزء اینکه آنها خود شان توسط بکار بستن با همی استقلالیت خود بمثابه شهروندان ، بیک درک روشن نایل گردند. اینکه چه منافع و ملاکی مشخصی منصفانه اند و در چه رابطه خاص چیز های یکسان بگونه برابر تلقی خواهند شد و چیز های نا برابر و بطور نا متساوی ، فقط در این پروسه است که معنی می یابد. . وقتیکه ما این رابطه درونی میان دموکراسی و دولت مطابق قانون را بطور جدی مد نظر بگیریم ، آنگاه روشن میگردد که سیستم حقوقی نه در مورد شرایط نا برابر اجتماعی و نه در مورد تفاوتهای فرهنگی کور نیست. اشخاص و حق قانونی اشخاص تنها از طریق پروسه اجتماعی شدن ، فردی میگردد. درک صحیح تیوری حقوق مستلزم برسمیت شناسی سیاسی است که تمامیت فردی در متن زندگی که هویت فردی شکل میگیرد ، را حفظ نماید. این متضمن الترناتیفی دیگری از سیستم حقوق فردی با چشم انداز معیاری نیست. تمام آنچه خواسته میشود تطبیق عملی و واقعی سیستم قانونی است، امری که بدون جنبش و مبارزه سیاسی از احتمال اندکی بر خوردار است. هابرماس سپس جنبش فیمینستی را درینمورد ذکر میکند. او استدلال میکند که سیاست برابر خواهی فمینیستی در صد سال اخیر،، مانند توسعه و تکامل قانون بطور کلی در جوامع غربی، نمونه ای را دنبال میکند که میتوان بمثابه دیالکتیک از برابری قانونی (٧) ، و برابری بالفعل یا عملی(٨) توضیح داد. برابری قانونی آزادی های انتخاب و عمل را که میتواند بطور متفاوتی استفاده شود تضمین میکند و در نتیجه  از ارتقای عملآ یکسان شرایط زندگی یا موقعیت قدرت عاجز میماند. حال ، از یکسو اگر در عمل شرایط لازمه برای فرصت یکسان و بکار گیری تعمیم یکسان شایستگی قانونی عمل نگردد، معنی اصولی تساوی قانونی به ضد خود تبدیل خواهد شد. از سوی دیگر تساوی آگاهانه شرایط واقعی زندگی و موقعیت قدرت، نبایستی “بطور طبیعی در آمدن” مداخلاتی باشد که به محدودیت عمدی ظرفیت بهره برداری افراد در شکل دادن به زندگی آنها بطور مستقلانه، منجر گردد.

تا زمانیکه سیاست بر استقلال شخصی متمرکز است، و در عین حال روابط درونی میان حقوق فردی آدمها و استقلالیت عمومی شهروندانی که در ایجاد قوانین سهیم اند، نادیده گرفته شود، سیاست حقوقی با درماندگی میان دو قطب از پارادیگمهای لیبرالی و رفاه اجتماعی در نوسان خواهد بود. در گام نخست سیاست لیبرالی این که کسب موقعیت بر مبنای تعلق جنسی را از میان بردارد و فرصت یکسان را برای زنان در رقابت برای شغل، موقعیت اجتماعی، تحصیلات، قدرت سیاسی و غیره تضمین نماید. البته بدون توجه به پیامد عملی آن. مگر تساوی فرمال که بخشآ بدست آمد، در نتیجه تنها در عمل به نا برابری بیشتری منجر گردید. سیاست رفاه اجتماعی با توجه به فراهم نمودن شرایط لازمه برای فرصت یکسان، مخصوصآ در زمینه اجتماعی ، کار و قانون خانواده ، مقرارات خاص با توجه به دوران بار داری، نگهداری از کودک و فشار های اجتماعی از طلاق، پاسخ عملی به این مسآله داد. بعضی از صاحبنظران از جهات دیگری تیوری هویت تایلور را مورد انتقاد قرار میدهند، از جمله هویت جمعی که تایلور از آن بحث میکند و خواهان برسمیت شناختن آن است. اولآ یک هویت نا همگون و نا متجانس است و ثانیآ تشخیص میان بعد های هویت ( جمعی و فردی) بیشتر یک تشخیص جامعه شناسانه است تا منطقی. نا همگونی هویت جمعی را در هویت اقلیتها بخوبی میتوان نشان داد. او تنها از هویت فرهنگی نام میبرد، در حالیکه در همان گروپ اقلیت میتوان به هویت جنسی، قومی، مذهبی و طبقاتی نیز اشاره نمود.در نتیجه هویت جمعی مورد نظر تایلور در بر گیرنده هویت های متفاوت گروه های کوچکتری است که نمیتواند در هویت واحدی تجلی یابد. بعلاوه تحقیقات نشاندهنده آنست که هویت های جمعی اقلیتها بر خلاف ادعای تایلور ، تنها در نتیجه دیالوگ با کسانی که برای فرد مهم اند، ایجاد نشده بلکه این اکثریت حاکم اند که به اقلیت هویت میدهند. بطور نمونه هویت سیاهان قبل از همه محصول جامعه سفید پوستان آمریکاست. هویت فردی و گرایش به فرهنگ ملی و مذهبی در فوق اشاره شد که بخشی قابل توجه از اقلیت در جوامع غربی بیش از پیش به فرهنگ ملی و مذهبی رو می آورند، در حالیکه اکثریت آنان در آغاز اقامت خود در این جوامع فاقد چنین تمایل و گرایشی اند. باز گشت اینعده به دایره های ملی و مذهبی منتج از عواملیست که در آغاز اشاره کردیم و درینجا از زاویه روانشناسی اجتماعی بخصوص حول هویت فردی موضوع را دنبال میکنیم.

 روانشناسی اجتماعی بطور کلی هویت فردی را متشکل از سه جزء در هم تنیده که دایمآ در ارتباط تنگاتنگ با هم عمل میکنند، میداند :  هویت شخصی، هویت جمعی و هویت اجتماعی . هویت شخصی کلآ مشخصاتی را در بر میگیرد که فرد را از سایرین متمایز میسازد، مانند الگو های رفتاری، نحوه روابط آن با دیگران و غیره.  هویت جمعی شامل شغل، جایگاه اجتماعی و موقعیت فرد در خانواده است. اما هویت اجتماعی در بر گیرنده تعلق طبقاتی، ملی، زبانی، مذهبی و کشوری فرد است. همانطوریکه در بالا اشاره شد، سه هویت نامبرده یکجا عمل میکنند. اما در تحت شرایط مشخص یکی از اجزای سه گانه بر جستگی بیشتر می یابد. به این موضوع، بعد تر بر خواهیم گشت. اما اینک ببینیم مارکس هویت یا ذات انسان را چگونه می بیند؟ مارکس به جای هویت و ذات مفهوم طبیعت انسانرا بکار میبرد. مقوله طبیعت انسان برای مارکس و برای هیگل ، نیز اصل تجریدی نیست، بلکه به معنی ذات انسانی است در تفاوت با اشکال تاریخی وجودانسان. مارکس برای تشخێص ” طبیعت انسان در کلیت ” و ” شکل خاص طبیعت انسانی ” دو نوع تحرک و نیاز را بر میشمرد : محرکهای ثابت مانند گرسنگی و نیاز جنسی که اجزای پایه ای طبیعت انسان هستند و محرکهای نسبی که تحت تآثیر فرهنگ جامعه تغییر پذیر اند. مارکس این محرک های نسبی را جزء طبیعت انسانی نمیداند و وجود آنها را محصول ساختار های اجتماعی و شرایط معیین تولید و مراوده های اجتماعی میداند. وی بعنوان مثال نیاز هایی را بر میشمرد که در ساختار اجتماعی سرمایداری بر انگیخته میشوند.” نیاز به پول، از آنرو ی که محصول اقتصاد سیاسی است و تنها نیازی نیست که اقتصاد سیاسی تولید میکند.، به نیاز واقعی مینماید…” به همین گونه نیاز به تعلق ملی، مذهبی و فرهنگی نیاز های واقعی نبوده و در تحت شرایط معیین در فرد تولید شده و نه تنها یک نیاز واقعی نمایانده میشود، بلکه جزء هویت انسانی تعریف میگردد. مهمترین ضعف این دیدگاه در این است که با برجسته کردن هویت اجتماعی در هویت فردی در واقع عناصر مانند تغییر در نگرش افراد ، تآثیر ساختار و نوع رژیم حاکم بر مبنای زمینه های سیاسی ، را فراموش میکنند. و فرد را همیشه محصول گذشته پنداشته و شرایط موجود در تحول فرد را نا دیده میگیرد. مشاهدات امپریستی نیز  نشان میدهد که تعدادی از افراد با فرهنگ و ملیت “غیر خودی” بیشتر احساس نزدیکی میکنند تا با فرهنگ و ملیت”خودی”. به بحث خود در مورد هویت فرد از دیدگاه روانشناسی اجتماعی و پیدایش گیتو ها و مجامع ملی و مذهبی اقلیتها در غرب بر میگردیم.

فرد مهاجر در جامعه جدید از دیدگاه روانشناسی اجتماعی ، بطور کلی به بحران هویت مواجه است. این بحران قبل از همه در نتیجه قطع رابطه حال با گذشته است. تعدادی بر این بحرانها غلبه حاصل میکنند و تعدادی تا آخر عمر از بحران هویت رنج میبرند. بحران هویت همانطوریکه اشاره شد پدیده چندان غیر عادی نیست ، اما آنچه حایز اهمیت است پیامد آن و چگونگی انطباق مهاجر با محیط تازه است. انطباق نامبرده بدو طریق انجام میگیرد: انطباق فعال یا انطباق غیر فعال یا پاسیف. انطباق فعال به پروسه ای اطلاق میگردد که فرد فعالانه در روند انتگراسیون شرکت میکند، باین معنی که از یکسو بر محیط جید تآثیر میگردد و از سوی دیگر از محیط تآثیر می پذیرد. اما انطباق پاسیف به روندی گفته میشود که فرد فقط گیرنده است و نقش و جایگاه که جامعه به وی میدهد، را میپذیرد. در انطباق اولی فرد هویت فردی خود را بدست می آورد اما در انطباق دومی شخص هویت فردی خود را می پذیرد. فعال بودن انسان با محیط اطرافش نه تنها درین مسآله مشخص بلکه بطور کلی بیانگر انسان بودن انسان است. مثلآ برای هیگل نکامل کلیه قوای فرد ، استعداد ها و امکانات وی تنها بواسطه فعالیت دایمی، عملی است و نه توسط تامل و پذیرندگی ، نه تنها برای هیگل بلکه برای اسپینوزا ، گوته و مارکس ، انسان فقط آنزمان زنده است که فعال است، فقط تا اندازه که جهان خارج از خود را از آن خود میسازد، فقط آنطوریکه فرد قوای خاص انسانی خویشرا بیان داشته و توسط آن جهانرا برای خود مساعد میسازد. اگر انسان فعال نباشد، اگر پذیرنده و غیر فعال باشد، در آنصورت هیچ نیست و مرده ای بیش نمیباشد. در این روند بار آوری ، انسان ذات انسانی خویشرا متحقق میسازد. پذیرفتن و بدست آوردن هویت برای یکفرد مهاجر در جامعه جدید هنوز پایان کار نیست . آنانیکه گیرنده هویت اند و خود را به شیوه پاسیف با جامعه جدید انطباق میبخشد، هیچگاه راضی نیستند و از بر خورد غیر عادلانه صحبت میکنند. نا رضایتی، ضدیت و دشمنی با جامعه جدید از پیامد های انطباق غیر فعال یا منفی است. ایندسته افراد و آنانیکه هرگز با جامعه جدید در نیامیخته اند، بجانب گرایشات ناسیونالیستی و مذهبی کشیده میشوند. انگیزه دفاع آنان از ارزشهای ملی و مذهبی با ناسیونالیستها و مذهبیون که از موضع طبقاتی و منافع سیاسی خاص مدافع ناسیونالیزم و مذهب اند، کاملآ تفاوت دارد. انگیزه دفاع اینان فردیست، جمعگراییی در اینجا برای نجات بحران هویت فردی بکمک طلبیده میشود. اینان با دفاع از ارزشهای ملی و مذهبی خود میخواهند به جامعه جدید بفهمانند که آنها هم کسی اند، گذشته دارند و موقعیت کنونی آنها شایسته حال آنها نیست. درینجا برای دفاع از هویت فردی آنها فقط یک راه باقی میماند و آن چسبیدن به گذشته است. فرد با رجوع به گذشته میخواهد از بی هویتی یا هویت منکوب شده خود در حال دفاع کند. هویتی که بدینطریق ایجاد میگردد، بر خلاف ادعای تایلور نه در اثر دیالوگ میان فرد و کسانیکه در زندگی برای وی مهم اند، بلکه در نتیجه عدم انطباق فرد با محیط جدید می باشد. این هویت شکل معینی از خود بیگانگی انسان است. از خود بیگانگی در فلسفه مارکسیستی و نزد مارکس بمفهوم وسیعتری بکار میرود. بیگانگی برای مارکس بدین معناست که انسان در همخوانی با جهان واقع خود را بمنزله نیروی اصلی زندگی در نمی یابد، بلکه جهان، طبیعت ، دیگران و حتی خود وی برایش بیگانه میشوند. تمام جهان بمثابه اشیا در برابر وی ایستاده اند و وی نیز تنها بمثابه یک شی با آنها روبرو میشود، هر چند که همه آنها توسط وی خلق شده اند. برای مارکس نیز مانند هیگل مفهوم بیگانگی بر اساس اختلاف میان وجود و طبیعت انسانی قابل درک است. یعنی اینکه وجود انسانی نسبت به طبیعت و جوهر خویش بیگانه میباشد، بنا بر این انسان نه آن چیزی است که بالقوه است یا به عبارت دیگر انسان آن نیست که باید باشد و از همینرو باید آن گردد که میتوانسته باشد. برای مارکس روند بیگانگی بیان خود را در کار و تقسیم کار می یابد. کار برای انسان پیوند فعال آن با طبیعت است ، خلق جهان جدید و در نهایت خلق خود انسان. کار برای مارکس یک فعالیت است نه یک کالا و از همینرو او همیشه از فعالیت انسانی کار آزادانه انسان را می فهمد. کار و سرمایه بطور کلی در نزد مارکس مقولات اقتصادی نبودند. این مقولات برای وی قبل از همه مقولات شناختی بودند که توسط معیار های انسانگرایی وی مورد سنجش قرار میگرفتند. سرمایهء اندوخته شده نشانگر گذشته است، اما کار آزادانه باید بیانگر زندگی باشد. مارکس در مانیفیست می نویسد : بنا بر این در جامعه سرمایداری، گذشته بر حال حاکم است، در جامعه اشتراکی، حال بر گذشته. در جامعه سرمایداری سرمایه خود مختار است و فرديت دارد ، و در حلیکه فرد فعال غیر مستقل است و فردیت ندارد. مارکس در کتاب (سرمایه) از خصلت ” فتیشی” کالا بحث میکند. مارکس توضیح میدهد که چگونه در سرمایه داری ، روابط کالا ها به جای روابط انسانها  و تولید ، مقدم بر تولید کنندگان آن اهمیت می یابد. ” آنچیزی که خود از کار آفریده میشود- یعنی شی- به منزله ذات بیگانه و بمنزله قدرت مستقل از تولید کنندگان آن سر بر می آورد….. ” . و یا مارکس در جای دیگر فورموله میکند که : کارگر در خدمت روند تولید و نه روند تولید در خدمت کارگر قرار میگیرد.” مارکس از بیگانگی کار در دوره های مختلف تاریخ آگاه است، اما تآکید میکند که در نظام سرمایه داری تمام اشکال رشد قوای تولیدی ای کار اجتماعی ، به بهای از میان رفتن فردیت کارگر تمام میشود و تمام ابزار های تکامل تولید به ابزار تسلط و بهره کشی از تولید کنندگان تغییر شکل می یابد. و یا در جای دیگری می نویسد : بیگانگی انسان از انسان بر آیند بلا واسطه اینست که انسان از محصول کار خویش، از فعالیت  زندگی خویش و از تعلق به نوع خویش بیگانه شده است. اگر انسان رویاروی خویش قرار گیرد، رویا روی سایر انسانها نیز قرار دارد…. . پس با این توضیح از مسآله خود بیگانگی و دلایل مادی آن، باید دقت کرد که بی هویتی و انطباق غیر فعال و یا شکل ویژه ای از خود بیگانگی مهاجرین در غرب ، قبل از همه در پایه ترین سطح، در ارتباط به کار و موقعیت اجتماعی آنها قابل توضیح است . سقوط اکثریت مهاجرین به پاینترین رده اجتماعی ، و مجبوریت اقتصادی در پذیرش شغل های ” پست و ” کم ارزش” در جامعه نظیر تمیز کردن اماکن عمومی و شخصی، مواظبت از مریضان و سالخوردگان، ترانسپورت و غیره ، یعنی کار هایکه اکثریت مهاجرین به اجبار بآن تن در میدهند، موجبات نا رضایتی و خصومت آنها با جامعه را فراهم میسازد. و این درست همان بیگانه شدن انسان از فعالیت انسانی خویش است. بدینطریق دیده میشود که روانشناسی اجتماعی بیان ویژه تز عمومی مارکس در مورد خود بیگانگی انسان در پروسه کار و فعالیت اجتماعیست. همانطوریکه میدانیم ، در پایه ای ترین سطح مارکس بر خلاف ایدیولوگهای سرمایداری، نظیر تایلور و هایدر، معتقد است که افکار و باور های انسانی محصول شرایط مادی زندگی است. آگاهی انسان وجود او را معیین نمیکند، بلکه بالعکس ، وجود اجتماعی انسان آگاهیش را معیین میسازد. بنا بر این تز هویت گروهی یا فردی بر مبنای فرهنگ  یک تبیین وارونه  و سوبژکتیويستی است. مارکسیستها بطور عموم از هویت انسانی دفاع میکنند و آنجاییکه به جامعه طبقاتی  و منجمله  سرمایه داری بر میگردد، مارکس معتقد است که در این جامعه طبقه کارگر از خودبیگانه ترین طبقات است و از همینرو رفع بیگانگی ضرورتآ با رهایی طبقه کارگر آغاز میگردد. در ضمن طوريکه در بالا اشاره شد بیگانگی انسان در پروسه کار یا فعالیت انسان اتفاق می افتد، هر زمانیکه کار آزاد انسانی جایش را به کار اجباری و بیگانه شده از انسان میدهد، انسان از خود بیگانه میشود. گر چه  از خود بیگانگی تنها محدود به کارگران نیست، بلکه سایر اقشار و از جمله سرمایداران را نیز در بر میگیرد.اما روشن است که بیش از همه کارگران با کار از خود بیگانه شده تن در میدهند. چون کار انسانی یک پدیده اجتماعی است ، بنا براین در یک جامعه طبقاتی نه تنها هویت متآثر از جامعه است بلکه عمیقآ خصلت طبقاتی دارد.

اما این نکته نیز نباید فراموش شود که هویت در خود یک موضوعی است که آگاهی ربط میگیرد، موقعیت طبقاتی فرد هیچگاه به هیچوجه آگاهی طبقاتی وی را بطور آتوماتیک در پی ندارد. از همینروست که مارکس از طبقه در خود و طبقه ای برای خود صحبت میکند، و یا به قول مارکس آگاهی طبقه حاکمه ، آگاهی مسلط بر جامعه است. و برای اینکه گارگران بتوانند آگاهی طبقاتی کسب کنند، باید فعالیت آگاهگرایانه ای انجام گیرد. در این شکی نیست که اکثریت مهاجرین و پناهندگان در کشور های غربی ، یا جزء طبقه کارگر اند و یا جزء ارتش ذخیره ای کار اند که هر وقت منافع سر مایداری ایجاب کرد، میتوانند استخدامشان نماید ، اما این بخش از طبقه کارگر هویت خود را نه در کارگر بودن خود ، بلکه در مسایل ملی، مذهبی یا بطور کلی در فرهنگ جستجو میکنند. دلیل اصلی این تمایل که از سیستم سرمایه داری آب میخورد، در بالا توضیح شد، اما در اینجا لازم است که تآکید گردد که تیوریزه کردن هویت بر مبنای فرهنگ و تدوین تیوری جامعه چند فرهنگی ، توسط ایدیولوگهای سرمایه داری، قبل از همه هدف معیین سیاسی و طبقاتی را دنبال میکند و از جمله ایجاد نفاق میان کارگران و دادن هویت کاذب به آنهاست. این هویت آگاهانه به خورد اقلیت و اکثریت داده میشود.

در پایان میخواهم نتیجه بگیرم که سیاست جامعه چند فرهنگی کشور های غربی در عمل به سیگریگیشن می انجامد و قربانیان اصلی آن مهاجرین و نسل های بعدی آنهاست. هویت فرهنگی نوع دیگری از خود بیگانگی انسان در جوامع سرمایداریست. گر چه تآمین برابری واقعی انسانها در نظام سرمایداری نا ممکن است، اما با تحمیل ریفرم های معیین به نفع اقلیت میتوان از میزان نابرابری موجوده و روند سیگریگیشن کاهید. تحمیل هر گونه ریفرمی درین زمینه ، طالب مبارزه فعال سیاسی و اجتماعیست. همانگونه که ریفرم هایی بهبود موقعیت زنان در اثر مبارزه سازمان های سوسیالیستی و فمینیستی توانست موقعیت زنان را بهبود ببخشد، به همان پیمانه تحمیل ریفرمها در جهت ارتقای موقعیت مهاجرین در محیط کار و محیط اجتماعی، در کل میتواند از سیاست جدا سازی ( سیگریگیشن) جلوگیری نموده و زمینه مناسبتری را در پروسه انتگراسیون هموار سازد. حقوق اساسی و یونیورسال انسانی نظیر حق آزادی عقیده و بیان ، برابری انسان صرفنظر از تعلقات جنسی و نژادی و غیره نبایستی زیر نام هویتهای متفاوت فرهنگی انکار و محدود گردد، کاری که در غرب تحت عنوان جامعه چند فرهنگی و سیاست انتگراسیون انجام میگردد. اینها حقوق جهانشمول انسان است که تابع هیچ کلتور و محیط اجتماعی معینی نیست و در نتیجه پیشرفت جامعه بشری در کل بدست آمده است. اما در دیگر زمینه های فرهنگی هنر، ادبیات، موزیک و غیره که ربطی مستقیم به حقوق اساسی و برابری انسانها ندارد و از امتزاج آن فرهنگ اجتماعی غنای بیشتر می یابد، میتوان از سیاست انتگراسیون دفاع نمود

منابع

١- انسان از دیدگاه مارکس، نوشته اریک فوروم.

٢- پرسش بزرگ و منطقه کوچک، توماس ایریکسن

٣- جامعه چند فرهنگی و سیاست برسمیت شناسی ، چارلز تایلور

٤- مهاجرین و حفظ هویت ملی و فرهنگی، مقاله ای از علی فرمانده، نگاه شماره 

 

 

Permanent link to this article: http://workersocialist.org/%d8%a7%d9%86%d8%aa%da%af%d8%b1%d8%a7%d8%b3%db%8c%d9%88%d9%86-%d9%88-%d8%ac%d8%a7%d9%85%d8%b9%d9%87-%da%86%d9%86%d8%af-%d9%81%d8%b1%d9%87%d9%86%da%af/