ناسيوناليسم افغانی از پندار تا واقعيت

فهيم آزاد                                                                                                                                                  

 

رژيم اسلامی- قومی افغانستان که خود محصول بلافصل استراتژی امپرياليسم امريکا بعد از پايان جنگ سرد و بويژه يازده سپتامبر و شکل دادن به “نظم نوين جهانی” است، در بحران عميقی دست و پا می زند. ارتجاع قومی- اسلامی حاکم با وجود حمايت بيدريغ ارباب هنوز نتوانسته است به يک رژيم متعارف و مشروع تبديل شود. عليرغم تبليغات گيج کننده و مشاطه گری مديای مزدور و تحريف واقعيت های ملموس جامعه از جانب مجريان قدرت، نيروهای اشغالگر و ايادی محلی اش نتوانسته اند افکار عمومی را در خدمت توجيه ناتوانی ها و درماندگی هایش به صف کند. سران رژيم و حاميان بين المللی شان هر از گاهی برای گريز از پاسخگوئی به نيازها و مطالبات برحق مردم دست به مهمل بافی زده و دشمن تراشی میکنند تا بدين وسيله بتوانند افکار عمومی مردم را در خدمت تحقق اهداف و برنامه هايشان بسيج کنند. از جمله طرفندهای اخير رژيم يکی هم دامن زدن به احساسات ناسيوناليستی بر ضد دولت ارتجاعی پاکستان و طرح مسئله خط مرزی ديورند و تدوير جرگه سران عشاير دو طرف مرز است، در حاليکه اراکين و مقامات عاليرتبه جمهوری اسلامی افغانستان هر کدام بنوعی هويت و مشروعيت شان را از ناسيوناليسم کور قومی و تباری می گيرند و بر کوره ی داغ نفرت قومی می دمند.

 

البته مبرهن است که دولت پاکستان برای تأمين منافع استراتژيک اش در افغانستان سعی بر تحميل خواسته هايش و سهيم ساختن نيروهای مورد نظر از آن ميان طالبان و بقايای حزب اسلامی به رهبری گلبدين حکمتيار در حاکميت کنونی را دارد. اما موضعگيری های کنونی دولتمردان افغانستان و هياهوی برپا شده، ارزش مصرف ديگری دارد و می خواهند با طرح آن به معضل عدم توفيق استراتژی قلع و قم مخالفين مسلح، آوردن ثبات و ناکامی در تطبيق برنامه های سياسی سرپوش بگذارند. طرفندی که دامن “روشنفکران” و نيروهای سياسی طرفدار حاکميت و بخشأ اپوزيسيون ناسيونال- رفرميست آن را نيز گرفته است و اين نيروها که به روزمرگی در عمل سياسی عادت کرده اند و ناتوان از درک و تحليل اوضاع،  موقعيت، ناتوانی و درماندگی رژيم و حاميان امپرياليست اش هستند، از سر درک عميقآ ناسيوناليستی و ارتجاعی بنوعی آتش بيار معرکه گشته و در خدمت به استراتژی حاکميت پوشالی به اين احساسات عقبمانده ، مضر و ارتجاعی به سهم خود دامن می زنند.

 

با اسلاميزه شدن هرچه بيشتر حاکميت و تسلط نژادباوران بر مراجع قدرت در آن، صف بندی های درون حاکميت پوشالی هرچه بيشتر قطبی شده است. تعدادی از تکنوکرات ها و روشنفکران و تحصيل کردگان که در غرب بسر می بردند و پس از سرهمبندی و مهندسی دولت اسلامی- قومی توسط نيروهای اشغالگر در حاکميت شرکت داده شدند، يکی پس از ديگر دارند خلع يد می شوند و خود به “ساده لوحی” شان دال بر تغيير و بهبود اوضاع بنفع شکل دادن بنوعی از حاکميت متعارف اعتراف می کنند. هويت قومی- اسلامی حاکميت و نيروهای فعاله آن اما خاستگاه و جايگاه آن نيروها و سنت های که خود را روزگاری دگرانديش و دموکرات می ناميدند و بخشآ بلحاظ تاريخی به سنت پوپوليستی و ناسيونال- رفرميسسم چپ تعلق داشته اند را نيز دگرگون کرده است و هر کدام بسته به درايت شان در يکی از اين قطبها جذب شده اند.

 

ناسيوناليسم قومی بدلايل تاريخی و هم بدليل حضور نيرومندش در اوضاع پس از فروپاشی حاکميت حزب دموکراتيک خلق و مبارزه جاری قدرت، قطب جذابی را تشکيل می دهد. هويت قومی از اعتباری در نزد نژادباوران برخوردار است و بتبع سکو و پلاتفرمی برای بسيج نيرو در راستای دست يافتن به اهرام قدرت بشمار می رود. “ناسيوناليسم افغانی” آما، آنچه که در قالب رومانتيسم شرقی اين روزها محلی از بروز يافته است و بنوعی از جانب عده ی در رأس حاکميت و نيروهای سرگردان طرفدار رژيم و بخشأ بقايای بازمانده از حزب دموکراتيک خلق در وجود “نهضت ميهنی”، “حزب متحد ملی” به رهبری علومی، بقايای “شورای دموکراسی” و ملی- مذهبی های تازه دموکرات شده می خواهد ابراز وجود کند، نه بلحاظ تاريخی و نه هم بدليل وضعيت کنونی، هرچند که در تلاش است هويت خودش را از گذشته تاريخی جنبش ناسيونال- رفرميست اوايل قرن بيست بگيرد، از اقبال بسيج نيرو و تهيج احساسات ناسيوناليستی مردم برخوردار نيست. چون نيروئی قابل ملاحظه و مطرح ئی، در مقايسه به جريانات تبارگرا و ناسيوناليسم قومی و اسلام سياسی، بشمار نمی رود. از جانبی هم اين گرايش، حتی در همان حد سمبوليک آن هم که شده از فرجه و اقبالی که زمينه عروج آن را بعنوان يک نيرو و بديل سياسی در قطب مخالف ناسيوناليسم تباری، بدليل موقعيت و مواضع اش در قبال اشغال افغانستان و نيروهای امپرياليستی، مهيا سازد، برخوردار نيست. بهمين دليل با وجود همه ی تقلا و تجاهل نمی تواند بند نافش را به گذشته تاريخی جنبشی گره بزند که يکی از مختصاتش را مبارزه بر عليه نيروهای اشغالگر در آن دوران تشکيل می داده است. حتمأ پارامترهای ديگری نيز در عدم توفيق ناسيوناليسم افغانی بعنوان يک نيرو و سنت فکری و بی افقی آن در شرايط حاظر عمل می کنند که پرداختن به آنها مورد نظر اين مقاله نيست.

 

بهرجهت پس از فروپاشی بلوک سرمايه داری دولتی و پايان يافتن جنگ سرد، ايدئولوژی ناسيوناليسم و مذهب هر دو به يکسان نقشی مهمی را در شکل دادن به سياست، استراتژی و آراء فکری و فلسفی جهان بازی کرده است. افغانستان هم از اين قاعده مستثنا نبوده و نيست. همانطوريکه شاهديم و سازمان ما، سازمان سوسياليستهای کارگری افغانستان، از بدو آغاز فعاليت اش بدان پرداخته است نقش سياسی– اجتماعی و فوق ارتجاعی ناسيوناليسم و مذهب در تحولات جامعه بوده و است. اصرار و ابرام ما در نقد نظری و تئوريک مذهب و ناسيوناليسم چه ديروز و چه امروز با دريافت ما از پراتيک اجتماعی و عمل سياسی اين دو همزاد پليد که هستی و حرمت انسان ها را در جهان امروز و افغانستان به گروگان گرفته اند مبتنی بود و است. چپ پوپوليست و ناسيونال- رفرميست اما در ̉خلسه ی اوهام خلقی اش فرو رفته است، بدين لحاظ هردم که سر از بالين بر می دارد به رسم “تعهدش” به خلق به ارزش های عقيدتی و دينی شان سوگند می خورد و می خواهد پاسبان و سنگردار دفاع از اين ارزشها باشد. از همينرو است که امروز هر نوائی که از جانب قدرت حاکمه و نيروهای اصلی قدرت ساز می شود اين گروه و جماعت دست از پا خطا نکرده سربزير و داوطلبانه به صف سينه زنان و نوحه سرايان و مداحان ايدئولوژی طبقه حاکمه بسيج می شوند.

 

در دنيای امروز تبيين ناسيوناليستی، مذهبی و قوم پرستانه به يمن حمايت بيدريغ سرمايه داری جهانی، ايدئولوگها و مديای خدمتگذار آن جايگاه برجسته ی را احراز کرده است، در افغانستان اين جايگاه ناسيوناليسم و مذهب و نقش بورژوازی جهانی در زمينه سازی تسلط آن دو، مسلم و انکار ناپذير است. جريانات ناسيوناليستی و مذهبی از آنجمله ناسيوناليست های قومی در پی هويت تراشی برای مردم اند، هويتی که نژادباوران و اسلام سياسی در صدد القاء آن به مردم اند در ايدالی ترين شکل آن مسخ هويت انسانی مردم بعنوان متعالی ترين هويت اجتماعی آنها است. مذهب و ناسيوناليسم به يک معنی بخشی اساسی از روبنای فکری است که وظيفه دارد تا نابرابری و جامعه طبفاتی را توجيه کند. مذهب و ناسيوناليسم با تقسيم انسان به کافر و مؤمن به تاجک و ازبک و پشتون، افغانی، ايرانی، پاکستانی و … از تقسيم و تفکيک انسانها آغاز می کنند و سرانجام به برتری و رجحان يکی بر ديگری می رسند و بدينگونه انسانيت انسان و هويت انسانی اش را مسخ می کنند. با مسخ هويت انسانی مردم و با تفکيک و تقسيم آنها، بسادگی می شود وضعيت موجود و مکان اجتماعی نابرابر انسانها در جامعه را توجيه و تحمل پذير ساخت.

 

اگر باور مذهبی نابرابری و سيه روزی مردم را با توسل به ادراکات خرافی و غيرعقلائی و ارجاع آنها به بهشت موعود و خدائی در آسمانها پاسخ می دهد، ناسيوناليسم و قومگرائی با توسل به نژاد، خون، ميهن، پرچم و سرود می خواهد به مسئله پاسخ بدهد. در جامعه و مناسباتی که هويت جمعی و انسانی انسان از او گرفته می شود و زندگی بی معنی می گردد، بلاخره ناسيوناليسم و مذهب احساس جمعی کاذب را بمردم القاء می کند. بنابرين مذهب، نژاد و قوم آن ميکانيزم های در نظام موجود اند که به فرد هويت جمعی می بخشند. هويت قومی و مذهبی از آنجا ضرورت وجودی اش را می گيرد که هويت و موجوديت اجتماعی افراد جامعه در مناسبات طبقاتی حاکم در تقابل با آن قرار می گيرد. اگر قرار بود که جامعه اين تناقضات را نداشته باشد الزامأ به مذهب و ناسيوناليسم بعنوان توجيه گر اين وضعيت نيازی وجود نداشت. جامعه طبفاتی، در رأس نظام سرمايه داری برای توجيه فقر، جنگ، نابرابری به اين تئوريها و ايدئولوژی ها نيازمند است.

 

با اين ابزار(مذهب و ناسيوناليسم) دولت اسلامی- قومی افغانستان و حاميان امپرياليست اش دارند در ضمن توجيه بربريت کنونی، فقر نابرابری و ستم جاری بر اکثريت نادار و فقير جامعه را ازلی و طبيعی جلوه می دهند. مذهب ظرفيت اش در ثوق دادن جامعه به دوران توحش بشر را در عريان ترين شکل آن به مردم منطقه و جهان، مخصوصأ مردم افغانستان نشان داده است ولی با وجود اين نقش فوق ارتجاعی مذهب و پراتيک خونين ارتجاع مذهبی، به يمن کارکرد مذهب بعنوان صنعت خرفت کردن مردم و ابزار از خود بيگانگی انسان در دست نظام سرمايه داری درعصر ما، مذهب هنوز همانطوری که در افغانستان و جهان شاهديم از قدرت عظيمی برخوردار است. اينجا بحث لزومأ بر سر نقش و جايگاه الترا فاشيستی و ضد انسانی مذهب سياسی، دولتهای مذهبی بلحاظ تاريخی و هم در دوران حاضر نيست، چيزی که بدرجاتی برای همه عيان است. به نظر من بحث، همانطوريکه در سطور فوق بدان اشاره شد بر سر ضرورت وجودی مذهب در مناسبات طبقاتی موجود است.

 

مذهب بلحاظ تاريخی در ايدالی ترين شکل آن تجسمی از خود بيگانگی انسان از آغاز تا امروز بوده و است و ايدئولوژی ناسيوناليسم هم در عصر نظام سرمايه داری جوهر و کارکرد يکسانی چون مذهب دارد. ناسيوناليسم در اساس پاسخ به نياز و ضرورت سرمايه برای بسط و گسترش و ايجاد بازار ملی است. ناسيوناليسم بلحاظ تاريخی برای شکل دادن به ملت- دولت از بالای سر مردم و با نفی هويت جهان شمول انسانی انسان ها هويت ملی صادر کرده و می کند. در افغانستان بورژوازی جهانی و هم ايادی محلی آن می خواهند با طرح مسئله هويت ملی که مبين و شاخص هويت جمعی اين جغرافيای سياسی است و در پروسه جنگ و دست بالا پيدا کردن ناسيوناليسم قومی کارکرد و مضمون واقعی اش زير سوال رفته است را بازسازی نموده و به نياز واقعی بسط بازار و سرمايه پاسخ بدهند. اگر به اوضاع جهان و افغانستان نگاه گذرای بی اندازيم، به روشنی در می يابيم که ايدئولوژی ناسيوناليسم و مخلوق آن ملت و هويت ملی زمينه ساز و توجيه کننده بيشتر جنگهای براه افتاده شده در جهان معاصر است. همين امروز چه در افغانستان و عراق و بقيه جهان کشتار براه افتاده و توحش و بربريت کنونی توسط بورژوازی جهانی را با اتکا به اقتضای منافع ملی کشورهای مربوطه پاسخ می دهند. اگر به سياست مليتاريستی سرمايه داری جهانی در رأس ايالات متحده امريکا نيم نگاهی انداخته شود اين نقش ناسيوناليسم که منافع طبقه حاکمه بورژوا برای غارت هرچه بيشتر منابع و انباشت سرمايه را مترادف و همسان به منافع ملت بطور کل می داند را بسادگی و ملموس ترين وجهی می توان ديد. دولت های سرمايه داری کشتار و جنايت کنونی براه افتاده در افغانستان و عراق را تحت عنوان ايجابات و مقتضيات منافع ملی توجيه و تئوريزه می کنند و کشتار کودکان، زنان و ويرانی يک جامعه و ثوق آن به عصر حجر را دفاع از منافع ملی قلمداد می کنند و با تأسف که با تکيه به افيون برتری ملی و با استفاده از علايق مردم به “زادگاه” و “مهين” شان، اين مهملات و چرنديات و منطق که پشت سر آن خوابيده است را بسادگی به مردم می خورانند.

 

آنچه که در تفکر تاسيوناليسم غالب و ارجح است ارزش و حرمت قبيله، نژاد و ملت خودی است، ارزش انسان بعنوان يک مقوله جهان شمول از اين نظر نافی هويت و منافع ملی بشمار می رود. در تفکر ناسيوناليستی دشمن سزاوار نابودی است و نابودی و سياه روزی آن نتنها که احساس کسی را جريحه دار نمی سازد بلکه مايه مباهات ملت غالب است، بر اساس همين منطق است که بطور مثال از قاتلين صدها هزار زن و کودک و پير و جوان عراقی در جنگ خليج در دهه ۹۰ بعنوان قهرمانان ملت و پاسداران منافع ملی با شکوهی زيادی استقبال بعمل آمد. امروز هم چنان که شاهديم اين غايله ادامه دارد، سربازان باز گشته از کشتارگاهای عراق، افغانستان و … را چه زنده و چه آن هائی که جان شان را در راه منافع “ملی” هيئت حاکمه از دست داده اند را با همين تشريفات و مراسم بدرقه می کنند.

 

در تفکر و باور ناسيوناليستی چه با تعبيير دولت- ملت و چه در وجوه قومی و تباری آن که باور و فرهنگ غالب در جهان معاصر را می سازد، اساس نه همنوع بلکه همنژاد و هموطن است. در افغانستان نيز مردم شاهد اين کارکرد ارتجاعی و ضد انسانی ناسيوناليسم قومی بودند و آن را در تجربه خونين مصاف تبارگرايان که هستی و حرمت مردم را به وحشيانه ترين شکل آن پايمال کردند به تماشا نشستند. با تأسف با دست بالا پيدا کردن ناسيوناليسم قومی و عروج مجددش به عرصه قدرت، کارزار نفرت قومی و دامن زدن به اختلاف و مناقشه ميان مردم آنهم زير اسم رمز “عدالت قومی” کماکان يکی از عمده ترين چالشهای است که جامعه به آن مواجه است.

 

در همچون اوضاع و احوالی که جريانات ناسيوناليست خيره سر تبارگرا جامعه را به اتحاد قبايل تقليل و مردم را به تيره و عشيره نسبت می دهند، “ناسيوناليسم افغانی” که اراکين و سردمداران اصلی اش در رأس قدرت حاکمه و محافل متصل بدان قرار دارد، سر بلند کرده و می خواهد با توسل به افکار و آراء پست مدرنيستی ظرفيتهای بغايت ارتجاعی و ضد انسانی ناسيوناليسم را پالايش داده و آن را بعنوان هويت فرا قومی در بسته بندی جديدی عرضه کند. البته فراموش نشود که از لحاظ تئوريک- نظری ناسيوناليسم افغانی در هيئت يک جريان فکری سخت بی بضاعت و فقير است. بنأ، چنانچه در آغاز بدان اشاره شد، تحرکات جديد اين گرايش فکری بازتابش را در نفرت پراکنی سران و همرهان رژيم و شخص کرزی بر عليه پاکستان نشان می دهد. اگر ناسيوناليسم قومی در چهارچوب جغرافيای سياسی افغانستان چراغ بدست “دشمن” قبيله منتصب به خود را در چهره و وجود قبيله بغل دست جستجو می کند، سران رژيم با درک بغايت کودکانه و خطرناک به احساسات ناسيوناليستی در قبال مردم آن طرف مرز، که از قضا بدون دخالت و انتخاب خود شان طوق هويت ملی به گردن شان آويخته شده است، را دامن می زنند، تا يک بار ديگر با براه انداختن دعوای ناسيوناليستی ميان مردمان دو کشور و طرح اختلافات مرزی، برای گريز از پاسخگوئی به نيازها و مطالبات مردم، آنها را به کشتارگاه ديگری ثوق دهند.

 

 جنبش برابری طلبانه و آزاديخواه نمی تواند با بی تفاوتی از کنار اين نيروها، سياستها و پراتيک اجتماعی شان بگذرد. امروز همانطوری که شاهديم ارتجاع قومی- اسلامی بی آزرم و محافل از آن در وجود دولت دست نشانده که از حمايت ضمنی حاميان بين المللی شان برخوردار اند و هريک برای به سرانجام رساندن استراتژی منطقه ئی اربابان شان، اراجيف و مهملاتی از جمله مسئله خط مرزی ديورند و دعواهای تاريخی و عتيق ناسيوناليستی را در طبق رنگين علائق و “منافع ملی” بسته بندی نموده و به مردم عرضه می دارند. بدين لحاظ جنبش برابری طلب و آزاديخواه، نيروها و فعالين آن ملزم اند که به اين شگردها و برنامه های تعبيه شده در پس آنها با بی مبالاتی برخورد ننموده آن را در همه عرصه های فکری، فلسفی و سياسی مورد نقد و بررسی قرار داده و افشاء کنند.

 

Permanent link to this article: http://workersocialist.org/%d9%86%d8%a7%d8%b3%d9%8a%d9%88%d9%86%d8%a7%d9%84%d9%8a%d8%b3%d9%85-%d8%a7%d9%81%d8%ba%d8%a7%d9%86%db%8c-%d8%a7%d8%b2-%d9%be%d9%86%d8%af%d8%a7%d8%b1-%d8%aa%d8%a7-%d9%88%d8%a7%d9%82%d8%b9%d9%8a%d8%aa/