در پاسخ به پرسش نشریۀ سوسیالیسم کارگری در مورد آتش بس و پروژۀ صلح با طالبان

 

سوسياليسم كارگرى

اجراى آتش بس یک­جانبۀ حكومت و سپس قبول آن از جانب طالبان تنها برای مدت سه روز عيد و ورود دسته هایى از طالبان در مراكز عدۀ از شهرهاى بزرگ منجمله كابل و گرفتن عکس­های سلفى و يادگارى عده­یی از مقامات دولتى از جمله ویس احمد برمک وزير داخلۀ دولت وحدت ملی با طالبان، در اشکال مختلف به یک نوع فضاي توهم آمیزی دامن زد که امکان صلح و آشتی با طالبان در آن میسر و شدنى می­نمود، که همه بايد براى عملى شدن آن هرچه جدى تر دست بكار شوند. در یک چنین فضای وهم انگیزی اكثريت کنشگران اجتماعی، نیروهای آزادی­خواه و مردمی که تجربۀ خونبار امارت اسلامی طالبان و توحش و بربریت کنونی را در پس ذهن شان دارند، از يك صلح ارتجاعى و پیامدها و مخاطرات آن هشدار مي­دهند. به نظر شما، صلح واقعى و صلح ارتجاعى با طالبان را چگونه بايد از هم تفكيك كرد؟ و آيا شما هم نگران از يك صلح ارتجاعیى که در درازمدت می­تواند پیامدهای ناگواری را در پی داشته باشد، هستيد؟

فهیم آزاد

پیش از این که به طور مشخص نظرم را در مورد “صلح واقعی” و “صلح ارتجاعی” و تفکیک آن دو بیان بدارم و به پرسش شما در مورد نگرانی خودم در مورد استقرار یک صلح ارتجاعی پاسخ بدهم، ضروری می­دانم به دلایل و زمینه­های عینی و لازمی اجرای آتش­بس و مهمتر از آن ترغیب طالبان به پروژۀ صلح و پیوستن و شریک ساختن آن­ها به قدرت سیاسی بپردازم. چون مسألۀ محوری و هستۀ اصلی این طرح قبل از هر چیز دیگری از این­جا مایه می­گیرد.

همان­گونه که شاهدیم رژیم پوشالی”وحدت ملی” بر دو ارکان تعلق تباری – زبانی و ایدئولوژیک مجریان و سازماندهنده­گانش بنیاد نهاده شده است. ساختاری که به دلیل تناقضات و تعارضات درونی جناح­های تشکیل دهنده اش از آغاز تا ایندم دچار تنش و تقابل است و نتوانسته از قوام و ثبات لازم برخوردار باشد و به عنوان یک قدرت یک دست اتوریته و حاکمیت اش را بر تمامی این جغرافیای سیاسی اعمال نماید. این تناقضات درونی هستۀ اصلی تزلزل و بی­افقی رژیم سیاسی به رهبری غنی- عبدالله را می سازد و به همین سبب است که طی این مدت اوضاع در همۀ زمینه ها نسبت به گذشته رو به وخامت نهاده است. تناقضات و تعارضات درونی هیأت حاکمه که گاه حتی به صف آرائی و تمرد آشکار فیگورها و جناح هایی از آن نیز کشیده شده است، چون خوره رژیم را از درون می­خورد و اسباب ضعف و در نهایت اضمحلالش را فراهم می­سازد؛ نمونۀ متأخیر این وضعیت آشفته داستان گرفتاری “قیصاری” از حامیان و تفنگ به دستان جنبش ملی اسلامی به رهبری جنرال دوستم معاون اول فراری اشرف غنی در فاریاب و واکنش فیگورها و حلقاتی از درون ساختار قدرت و حواشی حاکمیت و همچنین برخی از مردم در مناطقی در شمال از جمله فاریاب نسبت به آن می­باشد. این وضعیت و تداوم آن بیشتر از پیش گسست و فروریزی شالودۀ نظام سیاسی حاکم را در پی دارد که خود به نوبه باعث وخامت و پیچیده­گی بیشتر اوضاع بحرانی جاری در پس زمینۀ تدارک انتخابات ولسی­جرگه و شوراهای ولسوالی­ها شده است که بر متن و زمینۀ آن و بر بنیاد تقسیم و تفکیک مردم بر اساس عشایر و تعلقات تباری و زبانی انقطاب بیشتر و پیچیده­تر از گذشته را به اکثریت مردم محروم که خود قربانیان اولیۀ و اصلی این سیاست­های ارتجاعی و ضدانسانی هستند، تحمیل می­نماید.

این وضعیت و بالتبع جدال نیروهای رقیب درون حاکمیت و مرکزی­تر از آن بی­افقی مطلق رژیم سیاسی و ناکامی آن در همۀ عرصه­ها است که در بحبوهۀ انتخابات پارلمانی و شوراهای ولسوالی­ها همۀ نیروهای بورژوائی و مقتدر از جمله جناحی از بورژوازی در قدرت حاکمه به رهبری اشرف غنی را به تکاپو و تلاش واداشته تا جهت تقویت و استحکام مواضع سیاسی جناحی نیروهای شوونیست پشتون، حزب اسلامی حکمتیار و از آن میان طالبان را بر محور “تیم ارگ” و تحت عنوان آتش­بس و “صلح” بسیج نماید. به همین دلیل بود که غنی و تیم ارگ به صرافت “صلح” با “برادران ناراض طالب” شان افتادند و با سوی استفاده از بیزاری برحق مردم از جنگ و خشونت، طرح آتش­بس یک جانبه را مطرح و مدت هژده روز به منصۀ اجرا گذاشتند؛ و همان­طور که در پرسش شما نیز تذکر رفته طالبان نیز سه روز عید را از یک موضع البته برتر و از سر”ترحم” به مردم آتش­بس اعلام نمود و نیروهای رزمی طالب با یال و کوپال و تا دندان مسلح وارد شهرها از جمله شهر کابل شدند و مورد استقبال “برادران” و برخی از مردم خوشخیال و متوهم قرار گرفتند.

از آن­جا که رژیم در کل فاقد مشروعیت سیاسی و اجتماعی است و جناح­های تشکیل دهندۀ آن هرکدام با حربۀ تبار و زبان در صدد بست و گسترش پایه های نفوذ شان جهت بردن سهم بیشتر از خوان قدرت هستند، از این رو بائیست آتش­بس و تقلای رژیم برای “صلح” با طالبان، لااقل بخشی از آن به رهبری غنی و ناسیونال-شوونیست های پشتون، را در متن این وضعیت و برنامۀ سیاسی دید و بررسی نمود.
از همان آغاز شکل­گیری و مهندسی”دولت وحدت ملی” پروژۀ مصالحه با طالبان و مشارکت آنها در قدرت سیاسی هم برای گرداننده گان و سران حاکمیت و هم حامیانش در ناتو و هیأت حاکمۀ امریکا مطرح بود. گزینۀ “صلح” و به رسمیت شناختن طالبان به حیث یک جریان سیاسی و فراهم ساختن زمینۀ مشارکت شان در قدرت به عنوان یک طرح استراتژیک مدت­ها قبل آماده شده بود.
همکاسه و هم صف شدن نیروهای ارتجاعی و همچنین تنازع و جدال خونین میان شان از هر قماش و قبیله یی که باشند نه امروز و نه در درازمدت به نفع اکثریت مردم زحمتکش به ویژه کارگران نبوده، نیست و نخواهد بود؛ چون در هردو حالت مثل گذشته بازندۀ اصلی این کارزار کارگران و زحمتکشان و جنبش­های آزادیخواه و مترقی از جمله زنان و جوانان خواهند بود. همان­گونه که شاهد بودیم طالبان بلافاصله پس از پایان مهلت آتش­بس سه روزۀ اعلام شده به حملات شان شدت بخشیدند و به درخواست های مکرر و تضرع های پی هم قدرت حاکمه برای مصالحۀ بیدون قید و شرط و پیوستن شان به حاکمیت و همچنین نشست هاو فتاوی نهادهای مذهبی چه در اندونیزی و کابل و چه در عربستان سعودی، که یکی از حامیان اصلی طالبان به شمار می­رود، راه­کاری که به هدف ابزار فشار و ترغیب طالبان به پروژۀ صلح به کار گرفته شده است،تا این دم پاسخ مثبتی به جز تشدید حملات نظامی شان نشان نداده اند. ولی رژیم و حامیان آن در رأس امریکا، باوجود آتش­بس18روزۀ یک جانبه و عدم استقبال طالبان از آن، در کنار هیاهوی تبلیغاتی پس از در هم آغوش گرفتن همدیگر و نوید دادن صلح دروغین و ارتجاعی و ایجاد فضای توهم در بین مردم، از زبان غنی سرخورده­گی شان از عقیم ماندن این پروژه و پایان آتش­بس را با اما و اگر های زیادی اعلام و به نیروهای تحت فرمانش دستور داد تا طالبان و داعش را قلع و قم نموده و با توسل به زور نظامی وادار به تمکین نمایند. این در حالی است که سران حاکمیت و حامیان جهانی آن هم­چنان بر استراتژی پیوستن و سهیم ساختن طالبان به قدرت سیاسی اصرار می­ورزند و این روزها سخن از مذاکرات مستقیم امریکا و طالبان در میان است. پروژۀ صلح با طالبان و اصرار حاکمیت و حامیان بین­المللی آن به دنبال کردن آن به هر شکل و قیمتی این را می­رساند که پروژۀ طالبان و همچنین داعش هنوز برای به ثمر رساندن استراتژی منطقه­یی امریکا و متحدانش در ناتو و کشورهای منطقه از ارزش مصرفی برخوردار است.

در واقعیت امر پروژة “صلح” با طالبان و اصرار و ابرام حاکمیت برای دست یابی به آن، قبل از آن که ناشی از خیرخواهی و صلح طلبی هیأت حاکمه باشد ناشی از الزامات دیگری از آن میان تأمین منافع مادی و تحکیم پایه های قدرت سیاسی و مادی نیروهای بورژوایی و تحقق پروژه های استراتژیک قدرت های امپریالیستی از جمله امریکا در این منطقه است. بناءً التزام این ها به “صلح” با نیروی ارتجاعی و قرون وسطائی یی چون طالبان و توجیه آن از این حقیقت انکارناپذیر سرچشمه می­گیرد.
“دولت وحدت ملی” و حامیان آن در کمپ ارتجاع بورژوا- امپریالیستی هیچ مشکلی با نیروهای جانیی چون طالبان و داعش ندارند، “صلح ارتجاعی” که در پرسش شما به آن اشاره رفته است را باید در این متن و محتوی دید و مطالعه نمود و ماحصلش را برای مردم و جامعۀ ارتجاع زدۀ افغانستان به بررسی گرفت؛ این نیروها و جریان ها از گذشته های دور تا امروز حاصل پروژه های سیاسی قدرت های سرمایه داری و در خدمت تحقق این پروژه ها بوده است. پیوستن آنها به جرگۀ قدرت حاکمه در افغانستان و در خدمت تحقق استراتژی های قدرت های سرمایه داری و متحدان منطقه یی آنها با توجه به تعارض منافع قدرت های امپریالیستی از جمله بلوک غرب به رهبری امریکا و قدرت های رقیب چون روسیه و چین، این گزینه را ترجیحاً در اولویت عرصۀ سیاست منطقه یی امریکا و متحدانش، به ویژه در آسیای میانه قرار داده است.

بنابراین هشدار نیروهای آزادی­خواه و نگرانی شان نسبت به یک صلح ارتجاعی که در آن صف نیروهای ارتجاعی متحدتر شده و در درازمدت پیامدهای هولناک و ناگواری را به همراه داشته باشد، یک هشدار و نگرانی عینی و واقعی است. و من نیز خود را شریک نگرانی آن­ها در این چهارچوب و محتوی می­دانم. جنگ جاری در افغانستان ابعاد پیچیده و تاریک و به هم تنیده یی دارد که تعریف روشن و درستی از آن به عمل نیامده است. در یک نظر و نگاه که نگاه غالب را می­سازد، چنین می­نماید که این جنگ صرفاً حاصل تنش­های قومی-تباری درون جامعه افغانستان و یا فراتر از آن حاصل دست درازی و مداخلۀ کشورهای همسایه حریص و طماع می­باشد. این دید از جنگ در افغانستان، رایج­ترین دید در بین کنشگران سیاسی و همچنین تحلیل­گران اوضاع افغانستان را می­سازد که به نظر من یک درک تقلیل­گرایانه از کل پارامترها و فاکتورهای شامل در این بحران است.

به همین دلیل هم است که با هر اقدام و اداعایی از جانب رژیم و حامیان بین­المللی آن در جهت تأمین “صلح”، ختم جنگ و منازعه، و تحلیل عوام پسندانۀ و شدیداً سطحی یی که از جانب کنشگران و فعالان عرصۀ سیاست رسمی در افغانستان از کل این ماجراها ارائه داده می­شود، نوعی از امید و خوشبینی کاذب در میان توده مردم به وجود می­­آید که ناشی از موقعیتی است که در آن گرفتار آمده اند. مدیای رسمی و سرکاری و به همین منوال رسانه­های جهانی نیز درک و تبیین ریشه­یی از پروژۀ صلح مورد نظر قدرت حاکمه و حامیان آن و پیامدهای احتمالی آن ارائه نمی­نمایند. پس از سال­ها جنگ و جنایت قدرت­های امپریالیستی و ایادی محلی و منطقه­یی شان در افغانستان (در شکل و شمایل مجاهد، طالب و داعش و… )، همۀ طرف های درگیر این منازعۀ خونین در رأس امریکا و دیگر قدرت های منطقه­یی از برقراری صلح و امنیت دم می­زنند، این در حالی است که آتش این جنگ ویرانگر همچنان شعله ور است و این تراژیدی خونین که زنده­گی را برای مردم این سرزمین به جهنمی تبدیل کرده است در یک شکل دهشتناکی از مردم قربانی می­گیرد و این غایلۀ خونین همچنان ادامه دارد.
جنگی جاری که حاصل استراتژی بورژوازی جهانی به رهبری امریکا و تأمین منافع پایه­یی آن­ها در منطقه است ارمغان جز تباهی و سیاه روزی برای مردم از زن و مرد و کودک نداشته است. مردم افغانستان که بیشتر از چهار دهه این چنین در تنور جنگ می سوزند، هیچگونه نفعی در برپایی و ادامۀ آن نداشته و ندارند. پرسش این است که با وجود این همه مصیبت و بربریت چرا صلح و امنیت بر قرار نمی­شود و چرا فریاد صلح طلبی و خواست تأمین امنیت و آسایش در زنده­گی این مردم به‌ جایی نمی رسد؟
برای پاسخ دادن به این پرسش واقعی باید پردۀ تذویر وریای منادیان دروغین صلح را کنار زد و یک لحظه هم که شده به چهرۀ حقیقی آن خیره شد و منفعت مادی نهفته در پشت این رجزخوانی ها و “صلح” طلبی را برای مردم افشاء کرد. آنگاه به ساده­گی آشکار خواهد شد که خود این­ها یک پای ثابت جنگ و عامل اصلی تداوم آن هستند؛ تا هنگامی که منافع استراتژیک و درازمدت قدرت­های امپریالیستی و قدرت­های منطقه­یی و ایادی محلی آن­ها تأمین نشود، این نیروها از جان مردم و بازی به سرنوشت شان دست بردار نخواهند بود. بنابراین”صلح ارتجاعی” که حاصل آن تثبیت پایه­دارتر قدرت نیروهای ارتجاعی در اشکال گوناگون آن است، نمی­تواند تأمین کنندۀ صلح مورد نظر ملیون­ها انسان دربند آن جامعه باشد که امنیت، رفاه و آسایش یعنی یک جامعۀ انسانی که در آن انسان از شأن و حرمتی برخوردار است، باشد. این آن تفکیکی است که باید در مورد صلح ارتجاعی مورد نظر قدرت­های امپریالیستی و صلح واقعی مورد نظر ما سوسیالیست­ها و جنبش آزادیخوهانۀ طبقۀ کارگر قایل شد. اما “صلح” مورد نظر حاکمیت بورژوایی و سرمایه­داری جهانی به صف شدن نیروهای خودی و صف آرائی همۀ شان در قبال جنبش­های آزادیخواهانۀ مردم زحمتکش در رأس طبقۀ کارگر است.

مردمی که خواهان برقرای صلح و امنیت و آسایش هستند به دلیل انقطاب و انشقاق که طی بیشتر از چهار دهه بر آن­ها تحمیل شده است بنوعی به حاشیه رانده شده اند. امروز این اعتراض و بیزاری آنان از جنگ و بربریت دو قطب ارتجاع بورژوا- امپریالیستی نیست که در فضای جاری و یکه تازی آن دو، حرف اول و متمایز را در تحولات سیاسی و نظامی افغانستان می زند، بلکه رقابت ها و کشمکش سیاسی و اقتصادی قدرت های جهانی، منطقه­یی و محلی است که هم جنگ و هم صلح ادعائی و چگونگی دست یافتن به آن را در محور منافع شان تعریف می­کنند. آن­ها بر سر کسب موقعیت های استراتژیک جغرافیائی، بر سر به دست آوردن موقف استراتژیک برتر و بسط حوزۀ نفوذ شان در منطقه، بر سر بازار و کنترل مواد اولیه و ذخایر زیزمینی غنی منطقۀ آسیای میانه، بر سر شکل دادن به آیندۀ سیاسی منطقه و مسایل از این دست در رقابت هستند. اما بهای آن را هم چون گذشته کارگران و مردم زحمتکش در افغانستان پرداخته و می­پردازند. این مردم علی­العموم و طبقات محروم از جمله زنان هستند که در جنگ و صلحی که از آن شان نیست و هیچ منفعتی برای شان جز تباهی و ویرانی به بار نیاورده است، قربانی می­شوند. در شرایطی که افغانستان به میدان کشمکش قدرت های جهانی و نیروهای ارتجاعی منطقه تبدیل شده است، نه قدرت حاکمۀ امریکا و همپالگی هایش و نه نهادهای بورژوایی بین­المللی هیچ اراده­یی برای تأمین صلح و امنیت ندارند.

بناءً امید بستن به راه حل های قدرت های بورژوایی نه تنها که راه به جائی نمی برد، بل همان­گونه که طی این مدت شاهد بودیم و انقطابی که از برکت حضور نظامی و شکل دادن به آیندۀ سیاسی مورد نظر ارتجاع بورژوا- امپریالیستی جامعۀ افغانستان سر می­گذراند دلالت بر نطفه گذاشتن تنش­های طولانی مدت و کاشتن بذر نفرت و جنگ در آینده است، چیزی که واقعیت های کنونی و وضعیت جاری در افغانستان آن را با همۀ پیچیده­گی اش و به عریان­ترین شکل متبارز می­سازد. واقعیت این است که صلح واقعی که چیزی نیست جز رهایی انسان از همۀ قیود، تنها و زمانی می­تواند میسر گردد که جنبش­های آزادیخواهانۀ مردم در رأس کارگران به عنوان یک صف متحد و مستقل برای شکل دادن به آیندۀ سیاسی جامعۀ افغانستان موضع خودش را با تمامی جریان­های ارتجاعی اعم از ناسیونالیسم تباری و ارتجاع مذهبی و حامیان جهانی و منطقه­یی آن­ها اعلام نماید و به مصاف و جدال سرنوشت ساز با این نیروهای اهریمنی برود.

از دیدگاه مارکسیسم، جنگ ریشه در تناقضات جامعۀ سرمایه­داری دارد و حاصل طبیعت خشن و ذات انسان نیست. واقعیت این است که در یک بعد بزرگتر و فراتر از جامعۀ افغانستان در جهان امروز که سرمایه مرزها را در نوردیده است و جهان را در انقیاد خودش در آورده است، حتی به معنی بورژوائی آن نیز صلحی وجود ندارد. مردمانی که در یک چهارچوب جغرافیایی سال­های متمادی در کنار همدیگر زیسته اند یک شبه بر مبنای تعلقات نژادی، زبانی، مذهبی و حتی جنسیتی چنان به انقطاب کشیده شده اند و به جان هم افتاده و به قتل و غارت همدیگر متوسل شده اند که شاید نمونه اش را بتوان در عصر توحش بشر یافت. این روی کرد حاصل نظام سرمایه­داری، بحران و بی­افقی آن در عصر کنونی است. بناءً اسلام سیاسی و انواع جریان­های قومی و ناسیونالیستی از آن میان طالبان، داعش و جنبش­های ارتجاعی همانند و حامکمیت پوشالی محصول نظام سرمایه­داری زمان ما است. مسألۀ “صلح” با طالبان با این محتوی و روی کرد و از موضع ضعف در وضعیت کنونی شعار و سیاست پوچ و ارتجاعی است.

 

سوسیالیسم کارگری  

با مشاهده و در نظر داشت وضعيت ناگوار كنونى كه حاكى از همسويي بنیادگرایان مسلمان مانند حزب اسلامى و طالبان و اسلا میست­هاو ارتجاع اسلامى داخل نظام در راستای رسیدن به أهداف سياسى مشترك درآيندۀ افغانستان است – چه علت‌هایی باعث شده است تا اسلامِ افراطى به حيث يك ايده هنوز هم قابليتِ يك پارچه ساختن و يا متحد نگهداشتنِ نيروهاى معين را دارا بوده و مي­خواهد براى مردم تعيين تكليف نمايد؟

پیکارجو رحمانی

با سپاس ازپرسش خوب شما باید گفت که بنیاد گرایی اسلامی به مثابۀ یک پدیدۀ اجتماعی ریشه در شبکۀ پیچیده یی از واقعیت های جامعۀ بشری دارد که پرداختن به آن نیازمند وقت و مجال گسترده یی هست ، مگر من در حد توان خویش سعی خواهم کرد تا به گونه یی هرچه فشرده تر به پرشس شما پاسخ دهم .

این یک واقعیت انکار ناپذیر است که از چهار پنج دهه بدینسو بنیاد گرایی اسلام با وجود تحمل سرکوبها و عقب گردهای قابل ملاحظه یی کماکان در حالت گسترش بوده و هزاران جوان خون گرم را در صفوف خویش پروریده و آنان را به انتحار و انفجار و دهشت افگنی وامیدارد و آنان نیزداوطلبانه به همچو جنایاتی تن می دهند، حال باید دید که چه علت ها و انگیزه هایی سبب شده است تا این پدیدۀ شوم این گونه رشد و گسترش یابد. علت ها و انگیزه های رشد و گسترش بنیادگرایی اسلامی در سال های اخیر یکی دوتا نبوده و بسیار گسترده و در عین حال بسیار پیچیده و در بسا موارد ناهمگون و متناقض نیز هست . این پدیدۀ شوم چنان که قبلاً نیز اشاره نمودم ریشه در واقعیتها تلخ زنده گی بشر در روی زمین ونظامهای طبقاتی وناعادلانه حاکم برجوامع بشری  داشته و به صورت انتزاعی و پا درهوا به میان نیامده است. در زمینۀ پیدایش و گسترش جریانات اسلامیستی در کشورهایی که ما آنرا اسلام زده می‌نامیم وبه ویژه در افغانستان که اسلام زده تراز هر اسلام زده ییست برداشتها و نقطه نظرهای گونه گونی موجود است ،که عمده ترین و مروج ترین آن عبارتند از

یک –  بسیاری از روشنفکران و نخبه گان افغانستانی به این باور اند که اسلامیستها یک مشت آدمهای نادان و بی ‌منطق بوده و افکارآنان عکس ‌العملی إرتجاعی و قرون وسطایی در برابر رشد اقتصادی و فرهنگ کاپیتالیستی به حساب

می‌آید و با رشد و گسترش بیشتر این تمدن آنان نیز رو به انقراض و نابودی خواهند نهاد. این باورمندی در نیمۀ نخست قرن بیستم که سازمان های اسلامیستی هنوز رشد چندانی نیافته بودند از حیثیت و اعتباری برخوردار بود مگر رشد ونموی این جریانات در سالهای اخیراین نظریه را بی ارزش و ناکارآ ثابت نموده است ولی با آن هم لیبرالیستها و پوست مدرنستهای مان به آن چسپیده و نمی‌خواهند آنرا از سر برون نمایند.

هواداران این نظریه که مدرنیستها و چپهای سنتی و سکولاریستها و دموکراتها و لیبرالهای آتئیست هستند و هنوز هم سطحی نگرانه به آن چسپیده اند بحران ساختاری ناشی از ناکامی پروژه های مدرناسیون و سکولاریسم درکشورهای پیرامونی و بحران های مالی و ساختاری نظام سرمایه داری در سطح جهانی و از آن جمله بحران اقتصادی سال 1973 را که باعث شد تا بهای نفت چند ین برابر افزایش یابد، به مثابۀ علت و انگیزۀ رشد و گسترش اسلامیسم قلمداد نموده عدم تحقق پیش گویی های خود را با آن توجیه و خویشتن را برائت می دهند

دو –  برخی دیگر از صاحب نظران پدیدۀ بنیاد گرایی رشدیابنده را محصول دوران جنگ سرد و نا امیدی غرب از رژیمهای ناسیونال مدرنیست وابسته به خود و کمکهای سخاوتمندانۀ آنان به جریانات اسلامیست به منظور رؤیا رویی بااتحاد شوروی سابق دانسته و آنرا پروژه یی تلقی می نمایند که نخستین پایه هایش را امپریالیستهای غربی و آمریکایی گذاشتند ولی نتوانستند آنرا تا اخر زیر نظر و کنترول خود نگهدارند، لذا آهسته آهسته از کنترول آنان خارج و در بسا موارد علیه خود آنان دست به کارشدند.

سه –  سومین دسته از نظریه پردازان مسأله را نسبت به دو دستۀ پیشین در ابعاد وسیعتری نگریسته رشد و گسترش اسلامیسم را برآیندی از بحران اقتصادی و فقر و محرومیتهای مادی ومعنوی یی که در نتیجۀ جنگ‌ها درگیری های خانمان سوز چهاردهۀ اخیر دامنگیر لایه‌های وسیعی از مردم افغانستان شده و ذهن و دماغ آنان را منکوب وآمادۀ پذیرش تبلیغات اسلامیستها ساخته است تلقی می نمایند

چهار –  دستۀ چهارم به این باورند که شکست و نارسایی رژیمهای ناسیونال مدرنیست در تأمین آسایش اقتصادی مردم و عدم حضور فعال چپها وسوسیالیستها و احزاب پیش آهنگ طبقۀ کارگر در صحنه و عدم توانایی آنان در رهبری اعتراضات توده یی و مردمی زمینه را برای اسلامیستها آماده ساخت تا زمام امور را به دست گرفته واین خلای ایدئولوژیک را با برخورداری از هژمونی هزار وچهارصد سالۀ خویش پیروزمندانه پرنمایند

پنج –  گروه دیگری از تئوری سازان که بیشتر پست مدرنیستها و طرفداران نسبیت فرهنگی را با خود دارند به این عقیده اند که پدیدۀ اسلامیسم را باید به مثابۀ یک جنبش اجتماعی و در متن تحولات نوین جهان مورد بررسی قرار داد . آنان با اشاره و تأکید روی کارهای عام المنفعه و اخلاق مدار اسلامستها و توانایی آنان درسمت و سو دادن افکار عامه و به ویژه جوانان خون گرم و احساساتی در راستای ضدیت با امپریالیسم وفدا کاری در راه تحقق بخشیدن به آرمانهای اسلامی ، سعی می‌ورزند تا اسلامیسم را به گونه یی ایجابی و جانب دارانه در متن جامعه به بررسی گیرند، بدون اینکه به منشأ و خاستگاه و پی آمدهای زشت و وخیمی که  این آرمانهای به اصطلاح انسان دوستانه واخلاق مداردر پی دارند توجهی مبذول نمایند

 شش – برخی از به اصطلاح روشنفکران ما با تکیه برگفته های فریبندۀ اخیر دونالد ترامپ رئیس جمهور آمریکا علت دوام و گسترش بنیاد گرایی در افغانستان را در حمایت استخبارات و ارتش پاکستان از طالبان و داعش نگریسته و ساده لوحانه به این باور اند که هرگاه پاکستان از حمایت مخفیانۀ گروهای دهشت افگن و تروریست در افغانستان دست بردارد ؛ این گروها توان مقاومت در برابر نیروهای مسلح افغانستان و ناتو را از دست داده به شکست سوق خواهند یافت

هفت –  در مورد علت وانگیزۀ  همسويي بنیاد گرایان مسلمان  مانند حزب اسلامى وطالبان واسلا مست    هاوارتجاع اسلامى متشکل از پشتون تباران  داخل نظام واحتمال جمع شدن ایشان دوریک محورباید گفت که این خودشاهد این مدعا خواهد بود که اسلامست ها و ناسیونالستهای تباری هیچ کدام به مبادی و تعهدات قبلاً اعلان شدۀ خویش وفادار نبوده ودر بزنگاه های اصلی حاضرند انرا فدای رسیدن به أهداف سیاسی  تازه یی نمایند که با برنامۀ عمل تصویب شدۀ شان درمنافات قرار دارد . چنان که هم آغوشی گلبدین  حکمت یار و اشرف غنی که در بسترگرایشهای تباری انجام یافت می‌تواند لیل خوبی برای اثبات این ادعا باشد

هشت –  و اما سوسیالیست های کارگری به این باورند که اسلامیسم و جریانات سیاسی وابسته به آن محصول و پی آمد وقائع ، دگرگونی ها و روی دادهای اجتماعی ، اقتصادی و سیاسی دنیای امروزی بوده و ریشه درزنده گی طبقاتی چندین هزار سالۀ بشر در رو ی زمین دارد و در پیوندی نا گسستنی با زیر بنای اقتصادی و روبنای فرهنگی و اخلاقی جوامع و کتله های انسانی قرارداشته و دارد و به مراتب ژرفتر و گسترده از آن است که ناسیونال مدرنیستهای سنتی و پست مدرنیستها و لیبرالهای کلاسیک و نوین و مارکسیستهای آرمان گرا وغیر کارگری و چپهای سنتی و خلقی و چریکی که خویشتن را مارکسیست لیننیست مائوئیست معرفی می نمایند به گونه یی تقلیل گرایانه و با چشم‌ پوشی آگاهانه و عوام فریبانه و یا هم ناآگاهانه و ابلهانه از واقعیتهای ملموس و تکان دهندۀ دیروز و امروزجهان ، آنرا پدیده یی روبنایی و ایدئولوژیک جوامع ماقبل سرمایه داری پنداشته و به این باوراند که با تحول و تعمیم نظام سرمایه داری و گسترش مناسبات سرمایه دارانه در جهان این پدیدۀ شوم نیزخود به خود به حاشیه رانده خواهد شد وسیر قهقرایی و نابودی خود را طی خواهد کرد

چنانکه همه می دانیم جهان بینی مارکس برمبنای فلسفۀ پراکسس و یا کُنِشِ هوشمندانۀ انسان و از خود بیگانه گی وی بنایافته است که در پروسۀ تولید اجتماعی قابل رویت است و این پروسه در سیستم اجتماعی یی در جریان است که اساس آنرا طبقات اجتماعی و مبارزۀ طبقاتی تشکیل می دهد ، بررسی و نقد شیوۀ تولید سرمایه داری در تئوری مارکسیسم جایگاه مهم و ویژه یی را احراز می نماید، در این شیوۀ تولید مبارزۀ طبقاتی از أهمیت خاصی بر خوردار است زیرا در پهلوی اینکه مشخصۀ اصلی آنرا تشکیل می دهد وسیله یی در راستای براندازی ودگرگونی آن نیزبه حساب می آید. مارکس دین و مذهب را یکی از نمادهای از خود بیگانه گی انسان به حساب می‌آورد، که برای انسانهایی که درزنده گانی واقعی واین جهانی خویش از رسیدن به خوشبختی واقعی محروم گردیده اند مژدۀ رسیدن به خوشبختی خیالی در آسمان و در ناکجا آبادی به نام « بهشت » را می دهد. پس هرگاه این انسانها بتوانند با کنش و مبارزۀ هوشمند و هدفمند خویش از پیله و هالۀ از خود بیگانه گی بیرون آمده به آزادی و خوشبختی واقعی دست یابند دین و مذهب نیز لازمیت و زمینۀ کاربرد خویش را از دست داده آرام آرام رهسپار زباله دان تاریخ خواهد شد

در حال حاضرسر دمداران نظام سرمایه داری حاکم برجهان از این پدیده با مهارت تمام و هوشیارانه و به گونه دو پهلو استفاده می نمایند، به این شرح که از یک سو زمینه های تمویل وتجهیز بنیاد گرایان را مخفیانه و غیر مستقیم از طریق شبکه های استخباراتی خویش آماده می سازند و از سوی دیگرآنان را تروریست و دهشت افگن نامیده وچنان وانمود می نمایند که به منظور سرکوب و قلع وقمع آنان زحمت ایجاد و تاسیس پایگاه های نظامی و به راه انداختن عملیات های سرکوب گرانه درکشورهای اسلامی را متحمل می شوند و از مردمان این سرزمین ها که در واقع قربانی برخوردهای خونین میان هردو جناح شده اند توقع دارند تا سپاس گزار باشند و شکر آن را به جا آورند که سربازان ناتو در آیندۀ نه چندان دور گویا آنان را از شر بنیاد گرایان و افراطیون “ نا مسلمان ! “رها خواهند ساخت و با این طرفند می خواهند هم لعل به دست آید و هم یار نرنجد

پرده برداشتن از این طرفند هوشیارانه و جادو گرانۀ سردمداران نظام سود وسرمایه در اولویت نیروها یی قرار دارد که یک زمانی پندارها و ادعا های مترقی بودن و چپ گرا بودن را در سر می پروراندند و در حال حاضر متأسفانه به خواب زمستانی فرورفته اند و به جز یگان خُرو پُف وآنهم به گونه یی مقطعی و موقت ، زحمت هیچ گونه جنبشی را به خود نمی دهند

از آنجایی که برخی از افراد وابسته به بنیاد گرایان را جوانان مسلمانی که درکشورهای غربی و قاره های امریکا و استرالیا چشم به جهان گشوده و پرورش یافته اند تشکیل می دهند و من آنان را “ جوانان مسلمان “ نه بلکه  “ مسلمان زاده گان غربی“ می نامم ناگزیریم علتهای این پدیده را نیز به گونه یی بسیار فشرده بر شمرده به بحث مان عجالتاَ نقطۀ پایان بگذاریم. علت پیوستن این مسلمان زاده گان غربی به صفوف بنیاد گرایان را می توان به گونۀ زیرین برشمرد

  • تبلیغات و خود بزرگ نمایی های بی جا و میان تهی مهاجرین مسلمان مبنی بر ارجحیت داشتن کلتور و عنعنات ملی و اسلامی خودشان بر کلتور و عنعنات کشورهای میزبان و تشویق و وادار نمودن فرزندانشان به پابندی و ارج نهادن به آن
  • کم توجهی و بی تفاوتی دولتهای اروپایی به مسائل مربوط به آموزش و پرورش معیاری در مدارسی که در محله های مسلمان نشین موقعیت داشته وکودکان و نو جوانان مسلمان أکثریت شاگردان آن را تشکیل می دهند.
  • فراهم نبودن فرصتها و امکانات دست رسی جوانان مسلمان به مناصب ومشاغل حساس دولتی و آبرومندانه و نا امیدی این جوانان از دست یابی به چنین مناصبی.
  • برخورد راسیستی و إهانت بار برخی از باشنده گان بومی این کشورها با خارجیان و به ویژه با مسلمانان.
  • مجموع عوامل یادشده و عوامل دیگری از این دستخدشه دار شدن هویت انسانی مسلمانان را در پی داشته و آنان را به صفوف بنیاد گرایان می کشاند تا باشد که به زعم خودشان حیثیت وهویت خدشه برداشتۀ خویش را مرمت نمایند ولی متأسفانه غافل از آنند که از گرمی به آتش پناه برده زنده گی و آیندۀ خود را برباد می دهند!

با درنظر داشت آنچه که گفته آمد ، تا زمانی که نظام سود و سرمایه پابر جا ودر صدد گسترش هرچه بیشتر خویش است متأسفانه این وضعیت نا هنجار نیز إدامه خواهد یافت و چه بسا که درد آورتر و ناهنجارتر نیز خواهد شد.

سوسیالیسم کارگری

داریم به وضاحت می بینیم که بخشی از فضای عمومی جامعه از تصادمات قومی و اتنیکی رنج میبرد، نیروی چپ واقعی و آزادیخواه چگونه میتواند این خطر را کاهش دهد و از عمیقتر شدن بحران قومی جلوگیری نماید، آیا به نظر شما جاگزینی برای جلوگیری ازین بحران وجود دارد؟

ع. همراه

برای پرداختن به پرسش شما اگر از گذشته های دور؛ از سیاست های ستمگرانه و تبعیض آلود دوران نسبتا طولانی سلطنت که؛ زمینه های نارضایتی و تقابل باشندگان این سرزمین را بوجود آورده بود، از کودتای خونین ثور و دولت حاصل آن که؛ دعوای دفاع از زحمتکشان و کارگران را داشت و سوسیالیسم را میخواست پیاده نماید، پیش از همه برسر قدرت جنگ درون حزبی در گرفت و در هنگامه ی فروریزی و سقوط به پایه های قومی و زبانی تجزیه گردید و هر گروه قومی به هم قوم و تبار مجاهدان سربرکف اسلامی خود پیوستند سرانجام جنگ کثیف قومی را تیوریریزه نموده، از انجام هیچ جنایت و بربریتی ابا نورزیزدند، از دولت مجاهدان و گله های اسلامی که به نام قوم و زبان و منطقه به؛ جان و هستی مردم چسبیدند، با چنگ و دندان دمار از روزگار مردم کشیدند بگذریم، دولتی که با سقوط طالبان و اشغال افغانستان توسط چهل کشور سرمایه داری به رهبری آمریکا در بن جرمنی سازماندهی شد، دولت قومی -مذهبی است که مردم و باشندگان کشور را عملن به اقوام مقابل هم و در جنگ دایمی با هم برای سهم داشتن و قدرت داشتن در دولت،تقسیم نمود، از آن لحظه تاکنون البته با جانفشانی یکتعداد نویسندگان ، شاعران و ژورنالیستان شونیست و مزدور؛ نفاق و دشمنی میان مردم تا جایگاه کنونی آن رسیده که دردآور است و جانکاه.
به جواب بخش دوم پرسش شما؛ لازم است بگویم که؛ به نظر من هنوز جامعه آنقدر ترک برنداشته و درزها عمیق نشده که کاری نتوان کرد، به نظرم هنوز نیرو های خفته و منتظر زیادی در جامعه ما جود دارند که آزادی و برابر میخواهند به نظرم هیچ نیروی دیگری جز سوسیالیست ها؛ آرمان و ظرفیت مقابله و متشکل ساختن میلیونی مردم را برای جلوگیری از تالاب های خونین قومی و سرانجام لگام زدن و بزیر کشیدن نیروهای اهریمنی سرمایه و نظام سرمایه‌داری را ندارد، لهذا لازم است تا روشنفکران به رهبری سوسیالیست ها با طرح پلتفرم های آزادیخواهانه و برابریخواهانه در شهرها و روستاها به تبلیغ و ترویج و سازماندهی مردم بپردازند، به نظرم این شدنی است.

 

سوسیالیسم کارگری
قراري كه در صفحات اجتماعى انترنتى مشاهده مي شود برخى از اعضا ى احزاب چپ قديم و هوادارانِ شان زير اسم اين كه وطن در خطر است و افغانستان نبايد تجزيه شود، حتى طالبان را ناجى افغانستان وانمود ساخته و از ديگران نيز دعوت مي نمایند تا اگر لازم باشد در مقابل “تجزيه” طلبان و برای جلوگیری از آن، در کنار طالبان و نیروهای دیگر از وحدت و یکپارچه گی “وطن” به دفاع بر خیزند. نفس ايجادِ چنين ساختارها يا محاسبات بر مبناي قومى بيانگر ِ چه چیزی است؟
کبیر کهکشان
من اين خاصيت در چپ قديم افغانستان را بيشتر يك خاصيت ضد استعماری و ریشۀ آن را در مبارزات ملی قرن گذشته می¬بینم که این نیرو به لحاظ تاریخی و جنبشی به آن تعلق دارد. بعداً این خاصیت را هم حزب دموکراتیک خلق و هم جریان شعلۀ جاوید به نام مبارزه علیۀ امپریالیسم و علیۀ غرب در مجموع به کارگرفتند. به گونۀ مثال تاریخ مقابلۀ این دوجریان علیۀ یکدیگر نیز به وضوح نشان داد که این چپ، به نام وطن و آب و خاک یعنی تمامیت ارضی و استقلال افغانستان، سال‌های سال بر ضد یکدیگر جنگیده اند و حتی برای تأمین این “وجیبۀ ملی” شان با مجاهدین یعنی سیاه ترین نیروهای ضد تمدن ‌و آزادی خواهی پراتیک های مشترکی را نیز سازمان دادند. این ها را یادآوری کردم زیرا می¬خواستم واضح بسازم که برخلاف ادعاهای تیوریک آن چپ، که خود را بخشاً متعهد به آرمان‌های کارگران و زحمتکشان وانمود می¬ساختند، این جدال و دشمنی¬های بیش از یک دهه علیۀ همدیگرشان، زرۀ هم نسبت طبقاتی با و در دفاع از زنده¬گی و بهروزی کارگران ‌و زحمتکشان نداشت و از آبشخور واهی و بورژوایی بنام «وطن پرستی» تغذیه می‌شد. حالا هم وقتی دفاع از وطن به رهبری طالبان در میان بخشی از بقایای این چپ مطرح می‌شود، اساساً هیچ گاهی این دلهره و نگرانی در میان این طیف وجود ندارد که مثلا انسان‌ها در زیر حاکمیت طالبان به چه سرنوشتی مواجه خواهند شد. یا این¬ که دوباره و این بار با هم¬کاسه شدن مجموعه¬یی از ارتجاعی¬ترین نیروها و باورها چه فضای هولناکی بر سرنوشت زن و مرد، کودک و جوان و در مجموع آزادی انسان مسلط خواهد شد.
من اين “خطر” و بهانه و توجیه را مانند بهانۀ سران و رهبران اسلام سیاسی مجاهدینی كه اعلام داشتند که اسلام در خطر است و ١٤ سال آزگار از احساسات مذهبى مردم عليه شوروى ها و دولتِ های مورد حمایتش استفاده بردند و از قِبَل جنگ و ‌نابودی انسان‌ها به نام و نشانی رسيدند، مى بينم. اين¬ها همه شعارها و ادعاهاى پوپوليستى يي هستند كه در جوامعى مانند افغانستان مي¬تواند بسيارى را به صف سازد و از اين صف آرائي ها نیز آدم‌ها و ليدارنِ زرنگی که محرک چنین احساساتی اند، سود سیاسی می برند.
از جانبی هم به نظرم در شرایط کنونی، اين شوونيسم حاکم در دولت فعلی است كه تبَرِ زياده خواهى هاى شوونیست¬های دیگر را نيز دسته داده است و عدۀ چپ نماهاى پشتو زبان را از تمام اصالتِ چپى شان تخليه نموده و تحت بهانۀ وطن در خطر است، پهلوى اشرف غنى و حتى بدتر از آن طالبان قرار داده است. پهلوىآانهایي كه، این چپ ها در گذشته و حتی اکنون نیز یقین دارند كه طالبان و حکومت پاکستان و سازمان اى اس اى، از هم هيچ فرقى ندارند و این را هم نیز به یاد دارند که همین طالبان و حزب اسلامی بودند که داعیۀ ایجاد كنفدریشنِ افغانستان – پاكستان را در سر داشتند.
به نظر من اولا إيدۀ تبديل نام افغانستان و يا تجزيۀ آن همان قدر غير عملى و ناشدنی است که کسی بخواهد پاكستان را هند نام گذارد و يا ايران را به سرزمینی به نام فارس مسمی سازد. دوم نفس دفاع از طالب تحت هر بهانه¬یی، همان قدر ارتجاعی و مشمئز کننده است که نیروهایی از تجزیه و یا جدایی اتنیکی مردم در افغانستان دم میزنند
من وطنى را که طالب و همراهان آن مي¬خواهند سازمان دهند، نیروهای ارتجاعی و فاشیستی که در پندار و کردار شان ضد همۀ مظاهر انسانیت، مدنیت، آزادی و ترقی¬خواهی هستند و تمام پراتیک و تلاش شان سازمان دادن جامعۀ مبتنی بر ادارکات عصر حجر و ضدیت با آزادى واقعى انسان می¬باشد را أصلا و ابداً نمي¬خواهم. اگر برخی از بقایای چپ گذشته، که از سر تعلق تباری امروزه به بلندگوی طرح-های ارتجاعی تبدیل شده اند، یک جو شرافت سیاسی می¬داشتند و مثقالی دفاع از انسانیت و آزادیخواهی انسانی در جامعه را نماینده گی می¬کردند، هیچ گاه و زیر هیچ بهانه¬یی در کنار ‌یا عقب دشمنان قسم خوردۀ آزادی ‌و مدنیت بنام طالب وحزب اسلامی ‌و … قرار نمی-گرفتند

نشريۀ سوسياليسم كارگرى 
قرار گزارش¬های رسيده وضعيت در شمال شرق افغانستان به لحاظ نظامى روز تا روز پيچيده تر و بحرانی¬تر مي¬شود. آيا أوج تقابل هاى قومى كه يك سر آن در دولت اشرف غنى وصل است و حمايت ثابتِ حزب اسلامى و اعلام نشدۀ طالبان را نيز با خود دارد و سر ديگر آن به برخى از شوونيست هاى اتنيك هاى ديگر متصل است، تهديد واقعى به شمار می¬رود و می¬تواند باعث ایجاد بحران فراگیرِ ديگری در سراسر افغانستان گردد ؟ به نظر شما اگر چنين تهديدى واقعی است و بحران آفرین، در آن صورت جنبش آزادی¬خواهی چه کارها و فعالیت هایی برای جلوگیری و عقیم ساختن آن می¬تواند انجام دهد ؟
جواد طیب
پیچیدگی وضعیت در شمال شرق، تشنج در کل ولایات شمال، بد امنی و نا امنی در سراسر کشور، بیرون زدن فاحش سرآمد گرایی های ایتنیکی وتباری از هر قوم و زبان، فقر و بی روز گاری نه دهم جامعه و همۀ مصایب اجتماعی دست آورد دولت های پوشالی و به شدت ارتجاعی- مذهبی دیزاین شدۀ امریکا- اروپا و شرکا شان در منطقه است؛ از همان آغاز ، در کنفرانس بن، رسماً پایه های دولت موزاییکی مبتنی بر تقسیمات انسان ها بر اساس قوم، زبان، سمت، مذهب و جنسیت در افغانستان ریخته شد. حال آن که کل فجایع بشری در همۀ تاریخ نه تنها در افغانستان بل در سراسر جهان از همین تقسیمات آدم ها به سیاه و سفید، شرقی و غربی، بی دین و لا مذهب، آریایی و غیر آریایی، عرب و عجم، زن و مرد، بر تری بعضی بر بعضی و کشمکش طبقاتی آب خورده است؛ ما از همان ابتدا در همۀ نوشته ها اعلام کردیم که این جدا سازی انسان ها بر اساس قوم و زبان، مذهب و جنست، سمت و محل جامعه را هر چه بیش تر به لبۀ پرتگاه سقوط قرین می¬سازد. اما جمعی با تأسف از سر شوق و از نهایت تحلیل های ساده اندیشانه، طراحان این سیستم و نظریه را منجی و رهایی بخش “خلق الله ” دانسته و خواب تحقق “دولت ملی” را از این رهگذر در سر داشتند؛ اینک “حکومت وحدت ملی” برآیند یک چنین طرح هایی است، ولی جامعۀ انسانی نه با تقسیم انسان به ایتنیک و تبار بلکه با بدست آوردن حقوق جهان شمول آدم¬ها، بدون در نظرداشت تعلقات ایتنیکی و تباری وغیره میسر است
از قرن 15 الی اکنون یعنی اواخر دهۀ دوم قرن بیست و یک بشریت مترقی با دوری از تعلقات قومی، سمتی، زبانی، مذهبی جنسیتی وغیره تبعیضات، می¬خواهد از سایۀ سیاه قرون وسطی فاصله بگیرد. ولی با تأسف افغانستان و کشورهای زیادی در جهان به خاطر منافع کشور های امپریالیستی و یک مشت شرکای محلی شان هر روز دارند به ورطۀ دوزخ قرون وسطا پرت می¬شوند. دقیقاً که وقایع تکرار می¬شوند اما بار دوم در شکل کمیدی. به هر حال با این فشرده خواستم پاسخ بخش اخیر پرسش را که الترناتیفی بر وضعیت فعلی باشد هموار تر سازم
اما اینکه چرا شمال شرق در وضعیت پیچیده یی قرار دارد، دلایل متعددی دست به دست هم داده تا وضعیت را بدین گونه شکل بدهد. یکی از دلایل نا امنی و بدامنی ولایات شمال شرق مخصوصاً کندز، تخار و بدخشان هم مرزی تعداد زیادی از شهرستان های این زون با کشور تاجیکستان و از آن طریق با آسیای میانه است؛ خب در این شکی نیست که امریکا و متحدین با استفاده از تیوری هرج و مرج خلاق افغانستان را مدیریت می¬کنند. اما تقابل منافع بین کشورهای امپریالیستی و متحدین ارتجاعی-مذهبی شان در محل و منطقه هر از گاهی ممکن است زیر نقشه و برنامه های یک دیگر بزنند و زمینه های نا امنی و بد امنی را از یک محل به محل دیگر انتقال دهند؛ همۀ مرز مشترک میان تاجیکستان و افغانستان که 1300 کیلومتر است از ولایات شمال شرقی می گذرد و متأسفانه سوای چند بندر تجارتی رسمی، قسمت های زیادی این مرز برای قاچاق مواد مخدر، قاچاق انسان، قاچاق سلاح و قاچاق امتعه از هر دو طرف مورد استفادۀ قاچاق¬چیان قرار می¬گیرد. بنابر این موقعیت جغرافیایی و در آمد کلان قاچاق ناشی از این معبر یکی از دلایل مهمی وضعیت جاری در این منطقه است که در شمال شرق نیروی های قاچاقبر و نیرو های انسان کش برای خودشان مامن و ماوا ساخته اند.
دلیل دومی هم ناشی از همین موقعیت مرزی این منطقه است، مدت زیادی امریکا، متحدین بین المللی وشرکای منقطه یی و محلی شان حضور و فعالیت طالبان را خیلی دست کم گرفته و آن را ناچیز جلوه می دادند و این در حالی بود که پروژۀ تولید داعش را در کشور آغاز کرده بودند، آن را تقویت نموده و در مورد آن بزرگ نمایی می¬نمودند، امری که تا هنوز ادامه دارد. همین اکنون هم در صدد هستند که آهسته آهسته با انداختن افسار صلح به گردن طالبان، آن¬ها را مانند حزب اسلامی و حکمتیار از طریق فشارهای نظامی (چه هوایی و زمینی) و همچنین از راه های دیپلماتیک و میانجیگری از چرخۀ جنگ و منازعه بیرون نمایند و برای زدن حریفان شان، عوض القاعده و طالبان، گزینۀ داعش را به کار گیرند. برای همین هم بود که چندی پیش پاکستان به بهانۀ مبارزه با تروریسم و افراط گرایی جمعی از افراط گرایان تاجکستانی، ازبکستانی، قزاقستانی و چیچینی را برای جهاد در ساحات تحت سیطرۀ داعش به افغانستان فرستاد؛ برای این افراد هیچ مکان دیگری به جز مرز های کشور با آسیای میانه مساعد نبود، هم به لحاظ نزدیکی باکشور های شان و هم به لحاظ بودو باش شان از بعد فرهنگی.
خب همان گونه که در فوق تذکر رفت تقابل منافع کشورها در افغانستان شدیداً مشهود است. بنابراین نزدیکی خطر داعش در مرز کشور های آسیای میانه و چین برای کشورهای روسیه و چین نه تنها که غیر قابل تحمل است بلکه این کشور ها را وا می-دارد که از هر طریق ممکن اوضاع را لااقل در نزدیکی مرز هایشان در کنترول خود داشته باشند؛ بدین ملحوظ هم است که امروزه بر علاوۀ مردم محل، مسؤولان دولت محلی هم بر کمک های نقدی و تسلیحاتی کشور روسیه در شهرستان های تخار و کندز شهادت میدهند.
دلیل بعدی وجود منابع زیر زمینی و معادن می تواند باشد، امروز نه تنها در شمال شرق که در سراسر افغانستان یکی از در آمد های اساسی و بنیادی داخلی نیروهای مسلح غیر قانونی و ارتجاع مذهبی مثل طالب و داعش، استخراج خود سرانۀ معادن و اخذ مالیات از شرکت ها و سرمایه داران است. حتی گزارش های موثق و تایید شده یی در وزارت معادن و صنایع و از آن طریق در وزارت داخله و دفاع وجود دارد که شرکت های که برندۀ استخراج معادن می¬شوند، مستقماً در نا امن سازی منطقه و معادن متذکرده دست دارند. ناگفته نباید گذاشت که این شرکت ها و موسسات از هیچ کسی نیست به جز زورمندان محلی، وزرا و وکلای پارلمان کشور. این ناامن سازی خودی سود های کلانی را به جیب هر کدام سراسر زیر می¬کند که مقامات محلی هم از آن بی بهره نمی مانند. طرف ممکن است از یک معدن ذغال سنگ در بغلان در ماه چندین میلون تن ذغال سنگ استخراج کند اما در گزارش رسمی برای وزارت مربوطه ممکن است در حد چند هزار تن گزارش دهد؛ از آنجایی که ساحه نا امن و بد امن است هیچ کارمندی به عنوان تفتیش و بازرس، نظارتی بر قضیه ندارد. باید یاد آور شوم که گفته های فوق اختصاصاً دلایل بد امنی و نا امنی در شمال شرق نیست, میشود گفت که در فراه، هلمند، نیمروز، ننگرهار، قندهار، هرات و ولایات هم مانند هم صدق می¬کند.
اینجا میخواهم از تقابل منافع کشور ها در کشور بر گردم به تقابل اقوام، همان سان که در ابتدا پاسخ مطرح شد در افغانستان در سطح زنده گی روزمره و روتین تمام اقوام با یک دیگر آمیزش اجتماعی دارند. شاید هیچ ولایتی را نتوان یافت که شهروندانش تنها ازبیک، پشتون، تاجیک و یا به شکل در بست قوم هزاره ایماق، بلوچ، گجر، ترکمن و… باشد؛ بلکه در هر یکی از ولایات یا مجموع اقوام افغانستان استند یا هم چندین قو م و زبان که با هم زنده گی خیلی مسالمت آمیز و انسانی دارند. در سطح ازدواج و تشکیل خانواده، تجارت و مراودات، زنده شریکی و مرده شریکی، خوشی و سوگواری، برگزاری محافل و جشن ها و دفاع از خاک در میان توده عظیم مردم زحمتکش هیچ ترکِ و درزی بین اقوام و زبان ها دیده نمی¬شود. اما فرآیند تاریخ کشور در سطح قدرت سیاسی از زمان های دیر به اینسو پر است از مهندسی برتری قومی، زبانی، مذهبی و ملیتی.
دیدگاه های مختلفی در حوزه علم جامعه شناسی راجع به مسایل قومی و قومیت وجود دارد اما نظر به دلایلی نخواستم به نظریه های قومی تماس بگیرم. نخست اینکه در افغانستان هیچ گاه تنش های قومی از پایین نبوده، بدین معنا که ما اکثراً حکومت های قوم گرا داشته ایم تا زبان ها و اجتماعات قوم گرا. دوم اینکه امروزه علم طب خیلی واضح از طریق پژوهش های ژنیتکی ثابت ساخته است که بشریت این عصر به حدی به هم خلط شده است که اگر امروز DNA بومی ترین جاپانی را نگاه کنید ممکن است بالاترین اشتراک ژن را با یک افریقایی و اسکاتلندی داشته باشد تا یک آسیایی و جاپانی. و همین گونه اگر ِDNA بومی ترین انگلیسی را شما ببینید مطمینناً که بالاترین اشتراک ژن را با یک روسی و هندی داشته باشد تا یک اسکاتلندی و ویلزی. و آخر سر اینکه انسان ها نهایت به یک دیگر نزدیک اند. مقوله های نژاد و تبار ابزارهای کهنۀ تفرقه بین بشریت است و نظریه پردازی را در این مورد لا اقل اینجا نیاز نمی بینم.
به هر حال میخواهم بگویم که قوم گرایی ساخته و پرداختۀ دولت ها است که منافع طبقاتی شان ایجاب می¬کند، نه مخلوق زنده گی روز مرۀ شهروندان یک محدودۀ جغرافیایی؛ نه پدیدۀ اذلی و ابدی؛ حال در افغانستان هم از بالا نظر به منافع دولتمدارن و حامیان بین¬المللی شان مسایل قومی بر شهروندان تحمیل میشود و لابد وقتی مساله از طریق توافقات بین المللی و گنجاندن در قوانین عادی و مدنی مطرح می¬شود قشرهای اجتماعی که سطح آگاهی پایینی دارند در نبود پلاتفرم روشن انسانی حول برنامه های مبتنی بر تبعیضات اتنیکی و تباری جمع شده مورد استفاده های سیاسی قرار می¬گیرند.
بنابرین تنها الترناتیف و جاگزین سیاسی-اجتماعی در وضعیتی که از رئیس جمهور گرفته تا وکیل پارلمان و حکومت محلی بنا بر منافع شان از نای شوونیستی تباری صدا بیرون می¬کشند بر جنبش های مترقی است که با مانیفست روشن بدون تعلقات اتنیکی و تباری به میدان بیایند و حکومت های پوشالی که جنگ همه در برابر همه را به بهانۀ مقوله های که کاملاً ساخته و پرداختۀ خودشان است به راه انداخته اند، به زیر بکشند و یک جامعه یی که شایشته انسانی زیستن برای همه است بدور از جنگ، تفرقه، فقر، بیسوادی، بد امنی و ناامنی و شکاف های طبقاتی سر و سامان دهند.

نشريۀ سوسياليسم كارگرى 
محمد محقق معاون رئيس اجرائيه اخيراً در اظهارات تندى عليۀ ارگ و اشرف غنى در دفاع از حق مليت هزاره و تبعيضى كه از جانب حكومت نسبت به آن¬ها روا داشته مي¬شود ، موضع گرفت. شما جايگاه وى در سمت¬دهى گفتمان سیاسی براى رفع مظالمی كه بر مليت هزاره رفته را چگونه مى بينيد و نقش اقشارِ روشنفكر و آزاديخواهِ در تقابل با رياكارى هاى ليدران و دولتمردانِ ارتجاعى را چگونه ارزيابى مي¬كنيد؟
آتیلا مهربان
محقق یکی از مهره هایی است که در ابتدا با مشارکت با مزاری از سوی رژیم جنایتکار اسلامی ایران با اتیکیت سازمان نصر در تقابل با سیدعلی بهشتی یکی از روحانیون سنتی متنفذ محلی و رئیس شورای اتفاق در هزاره جات گماشته شد. محقق و شرکا با امکانات و پشتوانۀ ایران توانستند شورای اتفاق را که اولین تشکل متمرکز سیاسی بر پایه مناسبات سنتی حاکم در مناطق هزاره جات بود، با شعار های به عاریه گرفته شده از خیزش مردمی سال ١٣٥٧ در ایران مانند ( نه شرقی نه غربی، جمهوری اسلامی )، و تبلیغ ولایت فقیه ،کنار بزنند. سازمان نصر با ادغام چند تشکل دیگر از جمله سپاه، نهضت اسلامی مستضعفین که همه در ایران پی نهاده شده بودند، در تقابل با وحدت احزاب اسلامی اهل سنت در پاکستان، با پوشش جدیدی به نام حزب وحدت ظاهر شدند.
هدف ازین مقدمۀ مختصر اینست که ادعای دفاع از منافع مردم هزاره فقط توجیهی برای بودن افراد مربوط به حزب وحدت و شخص محقق است. موضیع¬گیری های آنها در مقاطع مختلف متأثر از تأمین منافع فردی آنها بوده و هیچ ربطی به دفاع از مظلومیت مردم هزاره ندارد. علی¬الرغم ادعای دفاع از حقوق مردم هزاره، محقق در رکاب مزاری در سالهای شصت آتش جنگ را در مناطق مرکزی افغانستان بر افروخته و علاوه بر کشتار بیرحمانۀ مردم، اولین موج مهاجرت های گسترده را بر مردم هزاره تحمیل کردند.
در یکصد و سی سال اخیر سه بار حکام افغانستان در برابر مردم هزاره اعلام جهاد کرده اند. آخرین بار بعد از وارد شدن گله های مجاهدین در شهر کابل، عبدالرسول سیاف فتوای جهاد در برابر مردم هزاره را صادر کرده است. در اولین انتخابات پارلمانی بعد از فروریختن امارت اسلامی طالبان، متأثر از مهندسی دولت کرزی، رأی مردم عمدتاً بر محور قوم گرایی و مذهب استوار بود. به این دلیل محقق توانست با استفاده از جو حاکم، بالاترین آرأ را در شهر کابل بدست آورد. محقق در تبانی با سیاف برای احراز موقیعت بهتر در اهرم قدرت، رأی مردم را به پای سیاف ریخت.
بار دوم در اعتراضات گسترده و خود جوش مردم در برابر بی¬کفایتی دولت در برخورد با عوامل ناامنی ( طالبان)که مخصوصاً هزاره ها را هدف قرار می¬داد، و به جنبش تبسم مسمی گردید، رهبران سنتی کنار گذاشته شده بودند. این بار محقق با درک موقعیت متزلزلش در میان مردم باز هم به خواسته های برحق مردم پشت نموده و با انتقاد شدید از رهبران جوان جنبش تبسم، در برابر مردم و در کنار دولت ایستاد. جنبش روشنایی، برای بار سوم فاصله عظیم میان ادعا و عمل محقق را افشا نمود. چون افراد متعلق به بازمانده های شعله جاوید، بخش قابل توجهی از کنشگران جنبش روشنایی را تشکیل می¬دادند، محقق با استفاده از ادبیات اسلامی آنها را بی دین و شرابخوار خطاب نموده و میزان ثروت آنها را محکی برای ارزش گذاری آنها برگزیده و با بیان اینکه آنها کسانی اند که در آسمان ستاره و در زمین بوریا ندارند، به تحقیر آنها پرداخت.
اعتراض های اخیر محقق در آستانۀ انتخابات پارلمانی که پسر محقق و عده¬یی از نزدیکان او برای ورود به عرصۀ قدرت و امکان کسب بیشتر ثروت به رأی افراد نیازمند هستند، قابل درک است. اعتراض محقق نه از سر دفاع از حقوق مردم که برای ترمیم وجهۀ به شدت آسیب دیدۀ خودش می¬باشد.
صرف نظر از آنچه که تا به حال بیان گردیده است، خصوصیات محقق محصول طرز تفکری است که پایه های اعتقادی محقق بر آن استوار است. دین در طول زمان موجودیتش وسیله¬یی بوده است که در رکاب قدرت برای تخدیر افکار انسانها و توجیه موجودیت تفاوت میان فرودستان و فرادستان در جوامع کار برد داشته است. حتی اگر فرض شود محقق در رابطه با اعتقاداتش صادق باشد، افق دید او در تضاد با ایجاد یک جامعۀ انسانی و عاری از ستم است. دیدگاه های او در مورد نصف نفوس جامعه، مشروعیتش را از احکام قرآن، سفارشات محمد و ائمه میگیرد.
محقق در حالی ادعای “مبارزه” برای دفاع از حقوق هزاره ها سر می¬دهد و عربده می¬کشد که خودش بخشی از دستگاه حاکمیت بوده و با رییس اجرائیه عبدالله که در معیت احمد شاه مسعود شریک قتل سیستماتیک هزاره های مقیم افشار بوده است، همکار است.
در رابطه با پرسش حول نقش اقشار روشنفکر و آزادیخواه در تقابل با ریاکاری های رهبران مرتجع، بایست از زاویۀ تعلق طبقاتی این روشنفکران به مسأله پرداخت.
در جنبش روشنایی، آنگونه که قبلن اشاره گردید، روشنفکران زیادی متعلق به بقایای جریان شعله جاویدکه خود را مارکسیست هم تعریف میکردند سهم داشتند. علی الرغم ادعای آنها در ایستادن در برابر بیعدالتی و ستم، آنها نتوانستند از انقیاد دین، مزاری و عرصۀ تنگ تبارگرایی بیرون جهند. آن روشنفکران همچنان تعریف مشخصی از آزادی نداشتند. سوالاتی محوری از قبیل: چه نوع آزادی؟ آزادی برای که؟ نقش جنسیت در استفاده از آزادی، بی جواب بودند. آنها نتوانستند به ریشه های بیعدالتی دست ببرند و در بهترین حالت در صدد اصلاح نظام بودند. در رابطه با دین اوج شهکار آنها تنزیل دادن ماهیت زشت و نکبتبار دین از کل به جزء بود. به این مفهوم که آنها بی آزرم به تبلیغ این باور که در اسلام نقصی نیست، نقص در مسلمانی است، پرداختند. ناگفته پیداست که این خصوصیات ناشی از نیت افراد نبوده و ریشه در خاستگاه طبقاتی و منافع روشنفکران داشته است.
به باور من نفس روشنفکری نمی¬تواند قابلیت ایجاد تغییر و دیگرگونی را داشته باشد. نهادهای مدنی در افغانستان همه در حلقۀ روشنفکران هستند. آنها در بهترین حالت فقط می¬توانند فضای متشنج تضاد منافع را در چوکات حاکمیت موجود قابل تحمل¬تر سازند. مسألۀ اصلی اما همزیستی مسالمت آمیز تضاد های طبقاتی و اصلاح امور نیست. مسألۀ اصلی حذف و نهادن نکته پایان برحالت فعلی است. وظیفۀ سنگینی که فقط طبقۀ کارگر قادر به انجام آن می¬باشد.

Permanent link to this article: http://workersocialist.org/%d8%af%d8%b1-%d9%be%d8%a7%d8%b3%d8%ae-%d8%a8%d9%87-%d9%be%d8%b1%d8%b3%d8%b4-%d9%86%d8%b4%d8%b1%db%8c%db%80-%d8%b3%d9%88%d8%b3%db%8c%d8%a7%d9%84%db%8c%d8%b3%d9%85-%da%a9%d8%a7%d8%b1%da%af%d8%b1%db%8c/

Leave a Reply

Your email address will not be published.