روشنفکران ستمگر ستیز وستمگر نوازان ” روشنفکر” 

 

ر. پیکارجو

بخش نخست

بحث روشنفکر و جریان روشنفکری در افغانستان بحثی است بس طویل  و عریض و متعدد الآضلاع مختلف الجوانب وداستانی است که درعین زمان هم تراژیدی و هم کمیدی بوده و سراپا مشحون از تناقضات و پرادوکسهای آشکار ونهان می باشد . به هرحال ما این بحث رابا همه دشواری ها وگسترده گی اش می آغازیم وامیدواریم بتوانیم آنرا حتی الامکان إدامه داده به ره آوردها وبرآیندهایی بهره ده وثمر بخش نائل آییم.

ما نیز همانند سائر” پژوهشگران ” ارجمند که شمارشان برابر با خود روشنفکران ستمگر ستیز وستمگر نوازان ” روشنفکر”  است این گفتمان را با این پرسش که، روشنفکرکیست؟ آغاز مینماییم . در پاسخ به این پرسش در قدم نخست میتوان گفت که ، قبل ازهمه او  یک انسان است، انسان با تمام معنای کلمه، به این معنی که او در جامعه با انسانهای دیگر به گونه یی همانند یکجا به سر می برد ، فعالیت می نماید، رنج و حظ می برد، عشق می ورزد کینه می پرورد ، سود  می جوید و زیان می برد و با دهها سوخت وساخت دیگر در گیراست  و در چارچوب مناسبات و مراودات اجتماعی باملیونها انسان دیگربه گونه یی مستقیم ویا غیر مستقیم در پیوند بوده و به هیچ صورت نمیتوان او را تافته یی جدابافته و پادر هوا و خنثی و بی خاصیت تلقی و در خارج از چار چوب مناسبات و مراودات اجتماعی ارزیابی نمود.

گذشته از آن و از نگاه دلالتهای زبانی و واژه­گانی و با در نظرداشت اصول منطق همه آنانی را که توانایی آنرا داشته باشند تا با سائرافراد جامعه به گونه یی عادی و هنجارمند روابط و مناسباتی برقرار نمایند و حالت شاذ و پریشان و نا متعارف نداشته باشند، میتوان روشنفکر دانست؛ زیرا هیچ انسانی را که بتواند در جهان پیشرفتۀ کنونی با سائرافراد نوع خود و سائر موجودات زنده رابطۀ اخلاقی و اجتماعی برقرار نماید و بتواند از وسائل پیشرفتۀ زنده گی مدرن به منفعت خود ودیگران استفاده نماید منطقاً نمیتوان فاقد فکر و اندیشه و سرانجام “تاریک فکر” نامید و در نقطۀ مقابل “روشنفکر” قرار داد. مگراز آنجا که فرایند هزاران ساله و جاه افتادۀ تقسیم کار در جوامع بشری باعث آن شده است تا برخی ها با قرارگرفتن در موقعیتهای ویژۀ اجتماعی و اقتصادی با سواد و آموزش دیده بارآمده و معمولا به کارهای ذهنی و دانشمندانه بپردازند. وگروه دیگری ازانسانها در موقعیتهایی قرار گیرند که بایستی به کارهای جسمی و فزیکی پرداخته وبه نا چارزنده گی و ظواهر آنرا به گونه یی گذرا و سطحی نگرسته و به پرداختن و رفتن به عمق و ژرفای آن علاقه و دلچسپی نداشته باشند؛ معنی اصطلاحی “روشنفکر” مطرح می­شود و به کاربرد آن تداعی­گر کسانی میشود که از روال زنده گی عادی پا فراتر نهاده میخواهند چند و چون قضایا را بدانند وبه دیگران بازگونمایند.

نا گفته نباید گذاشت که کاربرد إصطلاح روشنفکربرمیگردد به رویداد محکومیت یکی ازافسران ارتش فرانسه به نام آلفرد دریفوس به اتهام خیانت ملی وحمایت امیل زولا از وی که منجر به صدور حکم یک سال زندان برای امیل زولا و إقدام  سه صد تن از فرهیخته گان فرانسه به برون دادن بیانیه یی درپشتیبانی ازوی که به نام  بیانیۀ روشنفکران شهرت یافته است.

اغلب کسانی که پیرامون روشنفکران و جریانات روشنفکری در افغانستان  مقالات و مباحثی از خود به جا گذاشته اند، آن­ را همچون پدیده یی مجرد و انتزاعی و به دور از  ارتباطات درونی جامعه و نظم موجود مورد بحث قرارداده ودر پرونده هایی که خود برای این جماعت گشوده اند صفات و ویژه گی هایی را برای ” روشنفکر ” مفروض داشته و کاستی هایی را که در نتیجۀ نداشتن آن صفات فرضی میتوان در وجود وی ملاحظه نمود برشمرده اند و سر انجام با صدور فتوا ها و فرامین و رهنمود های اصلاحی و پدرانه ” بررسی ” های خود را  پایان داده اند . درحالی که برای بررسی یک پدیدۀ اجتماعی قبل ازهمه باید منشأ و خاستگاه اصلی آنرا شناسایی کرده سیرتارخی آنرا منصفانه و به دور از حب و بغض دنبال و پیوند های آنرا با اقشار و کتله های بشری حی وحاضردر جامعه و مناسبات ومراودات اجتماعی و اقتصادی حاکم میان آنان واین که پدیدۀ مورد نظر در مسیرتحولات و دگرگونی های مداوم و پیاپی نظام حاکم سرمایه داری دچار چه تحولات و دگرگونی هایی میشود ، مورد بحث و بررسی گر فته شود .

با در نظر داشت اینکه روشنفکران با تمام طیفها و نحله هایشان معمولاً به کارهای ذهنی و آیدیالوژیک میپردازند و این امر مربوط به تقسیم کار در جامعه و نظام حاکم برآن میباشد و در حال حاضر این جامعه و نظام حاکم برآن به جز کاپیتالیسم (سرمایه داری) چیز دیگری بوده نمیتواند، لذا بایستی پدیدۀ روشنفکر را نیز در پیوند با تقسیم کار اجتماعی در جامعۀ بورژوازی و نظام سرمایه داری و در چارچوب ساختارهای طبقاتی و وضعیت ذهنی این جامعه بررسی نماییم.

قبل ازهمه باید به خاطر داشت که ما در افغانستان کنونی بایک جامعۀ جنگ زده و نامتعارف و ازهم گسیخته رو به­ رو هستیم و این ازهم گسیخته گی را در پیکر همه لایه ها ، اقشار و طبقات این جامعه به روشنی میتوان مشاهده کرد، لذا قشر روشنفکر این کشور نیز به هیچ وجه نمیتواند از این ویژه­ گی ها برکنارمانده و به دور ازدشواری ها و ناهنجاری های اجتماع و به گونه یی پاک و منزه به سر برد . دراینجا با تأکید باید یاد آورشد که  این قشر در همه جوامع بشری بیشتر از اقشار اجتماعی دیگر قشر ناهمگون و نامتجانسی را تشکیل می­دهد. زیرا با در نظر داشت خصلت إجتماعی خورده بورژواییِ و چند بعدی آنان به وضوح دیده میشودکه در میان این قشر، محافظه کارترین و رادیکالترین افراد یکجا و در پهلوی هم قرار داشته و از منافع و آرمانهای طبقات واقشار متنوع و متخاصم جامعه دفاع ونماینده گی مینمایند که درجامعۀ افغانستان نظر به هرجامعۀ دیگری روشنفکران محافظه کارو آشتی جو اکثریت قاطع را و روشنفکران رادیکال درهردو جناح چپ و راست اقلیت بسیار ناچیز را تشکیل میدهند .

روشنفکران محافظه کاروآشتی جو به منظور خوش خدمتی به ولی نعمتان خویش در طبقات بالایی جامعه  تلاش می ورزند تابا عام گویی های مورد پسند و پذیرش همه گان و برافراشتن شعارهای فریبنده یی چون « منافع ملی » ، « میهن دوستی » ،« حفظ استقلال و تمامیت ارضی کشور » ، « وحدت وهمگرایی اقوام وملیتهای باهم برادر کشور »  و نظائر آن موجودیت طبقات اقشار و کتله های متنوع جامعه را و مبارزه و جدالی را که در پراتیک زنده گی اجتماعی میان این کتله ها بر سرمنافعشان هر لحظه در جریان است  نادیده گرفته آشتی و همزیستی مسالمت آمیز را میان آنان موعظه نمایند.

 طنز مسأله در این است که فضا چنان آماده شده است تا در نزد آراء عمومی جامه ” بهترین صاحب نظران” و “بهترین روشنفکران” همانهایی باشند که از امتیاز مجهز بودن با مفکوره ها و عقائد و باورهای “عمیق ” وکارنامه های “درخشان” ملت گرایانه و میهن پرستانه برخوردار بوده و با چنگ و دندان به آن چسپیده اند و باتمام احساسات و عواطف خویش از آن به دفاع بر میخیزند و ژرف بینانه ترین و نغزترین و زیباترین و إحساس برانگیزترین آثار إجتماعی، سیاسی، إقتصادی، هنری و ادبی خویش را در دفاع از منافع ملی و در وصف میهن و میهن پرستان و وطن و طنداران و ” قهرمانان وزعمای ملی و پیشوایان مذهبی” و ” رهبران سیاسی  اعم از چپ ، راست و میانه” و  أمثالهم إبداع کرده و به خورد مردم داده اند وآنرا ماندگار وجاودانی قلمداد کرده اند و خوشحال اند از اینکه فرمانروایان جنگ سالارو استثمارگران روزمند از ایشان ابراز رضائیت وخوشنودی نموده و مدیحه سرایی های دلقک صفتانه و ستمگر نوازی های روشنفکرانۀ  آنان را با بذل و عطایی ناچیز و پیش پا افتاده یی پاسخ می دهند و بر سرو روی آنان دست نوازش می­کشند.

و از آنجایی که این دسته از  ” روشنفکران ”  که ما آنان را « ستمگر نوازان روشنفکر» مینامیم ، در کشوری به نام افغانستان أکثریت مطلق را تشکیل میدهند پس در بهترین حالت و با تجسم و تصور بهترین قشر به إصطلاح روشنفکران و آگاهان و فرهیخته گان جامعه، تنها میتوان یک چنین قشری را در نظر مجسم نمود ، که در حقیقت بیشتر از « مدعیان روشنفکری»  چیز دیگری بوده نمیتوانند ، ناگفته پیداست ک برای إثبات زشتی ها و و فریبکاریهای بنهفته در متن رویکردها و باورهای ناسیونالیستی و مذهبی این گروه از روشنفکران راه دراز و پر از پیچ وخمی را باید پیمود زیرا این باورها و پندارها در طول تاریخ و به تدریج در ذهن و دماغ انسانهای ساده اندیش و سطحی نگر ، واز آن جمله همین « ستمگر نوازان روشنفکر»  سرشته و نهادینه شده است و آنان نا خودآگاه و در اوج از خود بیگانه­گی آنرابه مثابۀ ارزشها و افتخارات خویش پذیرفته اند و حاضر نیستند یک وجب هم از آن پا فراتر نهاده درمورد ریشه های تاریخی و علل و اسباب پیدایش و گسترش آن و أهداف شوم و غیر انسانی یی که در ورای آن نهفته است فکرنمایند و به گونه یی خردمندانه آنرا به بررسی بگیرند. زشت تر و درد آورتر از آن اینکه هرگاه این آقایان “دانشمند و روشنفکر” ببینند که شخص دیگری در نقد این باورها حرفی بر زبان میراند، با صدها لعن وطعن و فحش و ناسزا که آبرومندانه ترین آن دشنام واژه هایی چون «وطنفروش» و «خائن ملی» و «جاسوس بیگانه» و«إهانت گر توده ها»  و «مرتد وکافربالله» است، وی را إهانت و تحقیر نموده و یک لحظه هم مجال نمیدهند تا او حرفش را تمام و مطلبش را تا آخر بیان نماید.

در اینجا باید با تأکید خاطر نشان ساخت که حساب توده هایی که متأسفانه در نتیجۀ ناتوانی و نبود روشنفکران مدافع وبازتاب دهندۀ آرمانهای واقعی محرومین و زحمتکشان ، در فضای ازخود بیگانه گی مطلق به سر میبرند ونا آگاهانه و ساده دلانه به این  پیشوایان قلابی دلبسته و بالای آنان اعتماد مینمایند، کاملاً جدا بوده و یکی از مبرم ترین وظائف «  روشنفکران ستمگر ستیز » را بیدار سازی و آگاهی سازی آنان تشکیل میدهد

 در حال حاضراکثریت مطلق روشنفکران، دانشمند و تکنوکراتهای افغانستانی ، آگاهانه و یا نا آگاهانه، در خدمت نظام پوشالی و دست نشانده و دست پروردۀ سرمایه داران و استثمار­گران بین­المللی به سردمداری ایالات متحدۀ امریکا قرار داشته و با استفاده از نیرنگها ی نئولیبرالیستی وآموزه های ارتجاعی و خرافاتی دین و مذهب بی شرمانه تلاش می ورزند تا میان کار و سرمایه و فقر و غناء و ستمگر و ستمکش آشتی داده ستمگران را غمخوار محرومان و دمساز بی نوایان قلمداد نمایند و برخی دیگر از این  « ستمگر نوازان روشنفکر» در چهره های دانشمند ان و متخصصین علوم  در تلاش اند تا میان دانش و دین نیز همسویی و همساني ابداع و اختراع نموده و دین را باهمۀ خرافات و افسانه پردازیهایش درجایگاه دانشهای تجربی مانند فزیک و بیولوجی قرار دهند؛ که این خود نمایانگر فاجعه یی بس عظیم در جامعۀ افغانی و سائر جوامع اسلام زده بوده و این به اصطلاح روشنفکران کاری نمی کنند جزخدمت به ستمگران و خیانت به توده های ملیونی مردم  وإهانت به همه دانشمندان وگنجینه های دانش بشر و تلاش در جهت به بیراهه کشاندن جوانان و دانش آموزان تازه کار و تأمین منافع آزمندانۀ استثمار گران و سرمایه داران تازه به دوران آمده.

این گروه از چیز فهم های نخبه را میتوان به دو دسته تقسیم کرد ، دستۀ نخست کسانی را در برمی گیرد که آگاهانه و هدفمند و عوام فریبانه این اعمال را انجام میدهند و عبارتند از روشنفکران وفاداربه طبقۀ سرمایه دار به شمول دانشمندان و متخصصین علوم مثبته و تجربی و تکنوکرات­ها وکارشناسان مسلکی شاغل در رده های بالایی و تصمیم گیرندۀ دولت ومؤسسات و نهادهای اجتماعی، اقتصادی، صنعتی، صحی، اکادیمیک، امنیتی، قضایی، رسانه یی و تبلیغاتی وابسته به دولتی که حفاظت از منافع طبقۀ حاکم بورژوازی و پاسداری از هژمونی و تسلط  گسترده و نظام مند طبقۀ یاد شده بر کل جامعه  را اساسی ترین وظیفۀ خویش میداند.

دراینجا بلافاصله باید یاد آورشد که برخی ازافرادمربوط به این دسته به تأسی ازگرایشهای غریزی انسان دوستانه و خیرخواهانۀ شان به یک سلسله کارها و فعالیت­هایی به نفع طبقات پایینی جامعه نیزدست می یازند که به هیچ وجه کافی و بسنده نبوده و درد اصلی محرومین و بینوایان رامداوانمی نماید.

و اما دستۀ دوم را آموزش دیده گان و دانشمندانی تشکیل میدهند که به گونه یی نا گزیر و به تأسی از همزیستی  در جامعه یی با مناسبات سرمایه دارانه وتحت الشعاع سلطه و هژمونی نظام حاکم بر جامعه عملا در خدمت ارزشها و تطبیق برنامه های متنوع و گوناگون دولت قرار داشته و چاره یی جزاین ندارند که شرائط موجودرا به مثابۀ واقعیت تحمیل شده بالایشان پذیرا گردند. در اینجا قابل یادآوری میدانم که در این زمینه بعدا به تفصیل صحبت خواهیم کرد.

و اما اینکه روشنفکر خدمت گزارو وفادارِ طبقات و اقشار محروم و فرودست جامعه کیست و چه کسی رامیتوان شامل این دسته دانست؛ باید با تأکیدخاطر نشان نمود که تنها کسی را میتوان همچو  روشنفکری دانست که از دانش، اندیشه و آگاهی راستین و واقعی برخوردار بوده فانوس خرد بر کف داشته و در میدان کار زار و نبرد علیه عقب­گرایی خرافات جهل و نادانی فعالانه در ستیز و پیکار قرار داشته باشد. لذا هر خرافه پسند و عقب­گرا و دین باور و ناسیونالیست و قبیله­گرا و قوم پرست را و لو که در عبا و قبای فاخرو پر زرق و برق انسان دوستی و عدالت خواهی و إفشاگری و راست­گویی و آشتی دهی میان فقر و غنا و دانش و دین و صدها نام و نشان وترفندها وحقه بازی ها ی دیگرظاهرگردد، هرگز نمیتوان «روشنفکرِستمگر ستیز»  و « روشنگر» و« دانشمند » به معنای واقعی آن دانست و یگانه نامی که میتوان آنان را با آن صدازد همان « ستمگر نوازان روشنفکر » است و بس.

با درنظر داشت آنچه گفته آمد تنها کسی را میتوان « روشنفکرواقعی و ستمگر ستیز» به حساب آورد که در مقابله با بهره­ کشی و ستمگری و تاریک فکری و جزم اندیشی و خرافات، در همه جبهات و به گونه یی همه جانبه  به ترسیم خطوطی روشن، مستقیم و متقاطع بپردازد که خرافات را بی رحمانه قطع واز بالای آن عبور نموده به سوی افقهای تازه و نوین راه گشایی نماید نه خطوطی نا روشن و و همدوش با تاریک اندیشی و مماشاتی ذلت بار با آن و نه خطوطی منحنی که با آن به گرد محور خود چرخیده ودرمباحثات اکادیمیک و به إصطلاح روشنفکرانه مشغول و سرگرم مانده و خود را یک سرو گردن از دیگران بلندتر دانسته و از بالای برج عاج خویش از بام تا شام نق نق کند . آری! او باید ناآگاهان را از تاریکی به روشنی هدایت کند نه اینکه از یک تاریکی به تاریکی یی دیگر و از خرافاتی سطحی و بدوی به خرافاتی عمیق تر و گسترده تر و به اصطلاح  فلسفی تر و معنوی تر و راه گم کننده تر، کاری که بسیاری از به اصطلاح روشنگران خردگرا و رادیکال ایرانی و افغانی آگاهانه و یا ناآگاهانه مشغول وسرگرم آن بوده یا خود سانسوری وتقیه نموده و در لفافه های رنگارنگ صحبت مینمایند ویا هم فضای خرافه ستیزی را با عرب ستیزی های ناسیونالیستانه وراسیستی خویش مغشوش و سردرگم نموده  بد ترین اثر را در ذهن و دماغ نسل جدید به جا میگذارند زیرا نسل جوان مُتَوهِّمانه اینان را به مثابۀ چراغ رهنما و خرافه ستیز و رادیکال تلقی مینمایند در حالیکه عملا چنین نبوده ودر بهترین حالت این آقایان “روشنفکر” در لفافه های زیبا ودلکشی چون خرد ورزی و حق گویی و خرافه ستیزی، عملا خرافه میپرورند و توهم می آفرینند ودردلها ی مردم ونسل جوان ما که از خوش باوری های خویش همواره درعذاب اند تخم کینه ونفرت  میکارند.

در ادامۀ این بحث مکث کوتاهی خواهیم داشت روی خطوط کلی نوشته ها وآثاربرخی از پژ وهشگران کشور در مورد مقوله های « روشنفکران » و « روشنفکری » و آنگاه با برشماری انواع و گونه های این جماعت و پرداختن به ویژه گی هاو رویکرد های فکری و تعلقات طبقاتی و اجتماعی آنان بحثها و بررسی های خویش را پی خواهیم گرفت.

پایان بخش نخست

بخش دوم

  

 

پیرامون « روشنفکر » و  کار « روشنفکری » در افغانستان نویسنده گان و پژوهشگران فراوانی چیزهایی نوشته و آثاری از خود به جا گذاشته اند که برشماری و بررسی همۀ آن به هیچ وجه  در این مقال نمی گنجد. مگر همانگونه که در بخش نخست پیمان بسته بودیم ، در اینجا روی خطوط کلی نوشته ها وآثاربرخی ازمطرح ترین و شناخته شده ترین  پژ وهشگران کشور در مورد این مسأله به گونه یی بسیار فشرده روشنی انداخته و درحد توان خویش آنرا به نقد و بررسی می نشینیم.

در این راستا از همه اولتر مقاله یی را به خوانش میگیریم که زنده یاد بهاؤالدین مجروح هنگام اقامتش در پشاورِپاکستان، تحت عنوان (روشنفکران « افغان » در تبعید )  به رشتۀ تحریر درآورده است.

زنده یاد پوهاند پروفیسور بهاؤالدین مجروح نویسندۀ آثار فلسفی یی چون « اژدهای خودی » و «دیالکتیک جبر و اختیار» که پروفیسوررسول رهین با درنظرداشت همین دو اثرو نوشته های دیگری در زمینه های فلسفی و ادبی ، اورا درجلد نخست فرهنگ دو جلدی « کی کیست …» خویش «شهنشاه فلسفۀ آفغانستان » نامیده است، در هنگام اقامت خویش در پشاور مقاله یی تحت عنوان (روشنفکران « افغان » در تبعید ) به زبان انگلیسی نوشته و آنان را از دیدگاه های به گفتۀ خودش « فلسفی و روانی» به بررسی وارزیابی گرفته است.این مقاله را محترم صدیق رهپو طرزی به فارسی ترجمه و در اختیار خواننده گان قرار داده است که جهدی ست مشکور.

باید یاد آور شد که  زنده یاد مجروح پس از کودتای هفت ثور به پاکستان پناه برده و باتأسیس «مرکز اطلاعات افغان » در فعالیتهای سیاسی/ فرهنگی یی که أغلب به نفع محمد ظاهر شاه وگروه های میانه رو اسلامی انجام می یافت سهم می گرفت تا آنکه در فبروری 1988 در دفتر کارش به گمان غالب از جانب ” پیروان اسلام ناب محمدی ” مورد سوء قصد قرارگرفته ومظلومانه جان باخت.

چنانکه قبلا نیزیاد آور شدیم مقولۀ روشنفکر به اندازه یی متناقض و پیچیده است که واقع بین ترین پژوهشگرانی را که این مقوله را به گونه یی آرماني و به دور از مناسبات و مراودات حاکم برجامعه و جدا از جدالهای جاری إجتماعی به ویژه جدال کار و سرمایه ،که پایه و مایۀ اصلی بسیاری از برخورد ها و دشواریها و نابرابری های اجتماعی را تشکیل میدهد مورد بررسي قرار میدهند، به تناقض گویی و سرانجام به فتواهای من درآوردی و فرمانهای اصلاحی و نصیحتهای پدردانه می کشاند. چنانکه استاد مجروح نیز از این قاعده مستثنی نمانده است.

زنده یاد مجروح قبل ازهمه خاطر نشان میسازد که منظورش در این جا پرداختن به سه پرسش زیرین می باشد :

– کی ها را می توان روشنفکر « افغان » نامید ؟

– وضعیت شان در زیر سیطرۀ کمونیسم چه گونه بوده است ؟

–  چه گونه است سرنوشت اینان در تبعید؟

ودر پاسخ به نخستین پرسش، برای تعریف روشنفکر مورد پسندش ، که با در نظر داشت مبادی دانش روان شناسی خودش نیزباید شامل آن باشد ، اورا به چراغی تشبیه می کند که دورترین نقاط را روشن می سازد ولی خودش در تاریکی قرار داشته و توانایی روشن ساختن زیر تیل دانی خودش را ندارد و استاد مجروح این مطلب را  با آوردن سروده یی از مهر دل مشرقی ( متولد 1834 متوفی 1893 )بیان داشته است که در آن آمده است:

چو از نور من انجمن روشن است،
چه غم، گر مرا در به ظلمت تن است !

ودر توضیح آن افزوده است: « این را می توان تصویر تمام قد یک روشنفکر دانست. در حالی که چنین فرض می شود که او به افق گسترده یی دست یافته است، اما، او در مورد واقعیت دورا دورش به شدت در تاریکی قرار دارد. او با خویشتن خویش در تناقض قرار دارد، اما هنوز هم به شدت یک پدیده مهم انسانی و فرهنگی قابل توجه است.»

به باور من این تمثیل نه تنها نشان دهندۀ متناقض بودن خود روشنفکر بلکه نشان دهندۀ متناقض بودن دید و باور استاد مجروح درمورد او نیز میباشد زیرا استاد باوجود این که به تاریک بودن ذات روشنفکر معترف  است او را  نورافگن و روشنی آور تلقی می کند ، حال این که کسی که خودش روشن نیست چگونه  می تواند روشنگر بوده و دیگران را روشن سازد.

مسکوت نگه داشتن و امتناع از افشای بخش تاریک در ذات و سرشت روشنفکرو خود داری از افشاء و برملاساختن واقع بینانۀ آن ، که سنت گرایی و دین خویی  و خرافه پسندی و برخورد ایدئولوژیک با قضایا بخش عمدۀ آنرا تشکیل میدهد ، انگیزه یی جز مصلحت جویی و یا ترس وتَقِیَّه و خود سانسوری ندارد.

زنده یاد مجروح پس از توضیح  نخستین زمینه هاو بسترهای رشد و گسترش تفکرات دینی و غیر دینی و به گفتۀ خودش « دینی وادبی » و تأکید روی برخورداری فارغ التحصیلان مدارس دینی از امتیازات مادی و معنوی در جامعه ، ابراز میدارد که دوجناح دینی و ادبی قبل از آنکه در آغازین سالهای قرن نوزدهم به جان هم بیفتند ، در امتداد قرون  « وسطا » ی « مسیحیت » با همدیگر در مماشات و همراهی قرار داشته و آثاردرخشانی ازخود به جا گذاشتند، و بلا فاصله خاطر نشان میسازد که  بزرگترین و مهمترین سهم را در این میان کسانی داشتند که به جریان ادبی تعلق داشته اند ، و برای إثبات مدعای خود از البیرونی (973 – 1050م ) و إبن سینا (  973 – 1073م ) و الفارابی ( ابو نصر فارابی ) نام برده وآنان را روشنفکر می خواند، و در إدامه به نقل از خانم نانسی هچ دوپری پژوهشگر شناخته شدۀ تاریخ ، فرهنگ و ادبیات افغانستان می نویسد : « در پایان سده هجده ونزده عیسایی، هر دو جریان ادبی و دینی راه سراشیبی را در پیش گرفتند. با آن هم، هردو جریان در دو خط جداگانه به رشد کندشان ادامه دادند : مکتب های دینی درتنگنای نص گرایی دربند ماندند. این ها به مطالعه تفسیر های دست دوم و سوم که متفکران بزرگ دینی از خویش به جای گذارده بودند، بسنده نموده راه تحجر و سنگواره گی فکری را در پیش گرفته بر سینه هر آن چی نو به حساب می رفت، دست رد گذاردند. جریان ادبی افق های دید شان را گسترش دادند تا آن که در بحر نفوذ «غرب» (اروپایی.ط.)غرق گردیدند. نوع جدید روشنفکر که در مکتب های مدرن آموزش دیده بودند، جای کهنه فکران را آن گاهی که شاهنشاه گرایی «غرب» زمینه رشد نهاد های نو سیاسی بومی را فراهم نمود و آموزش فلسفه، تفکر و کردار «غرب» را تشویق نمود، گرفتند. (نانسی.چ.دوپری۱۹۸۵) »

 به نظر میرسد که جناب مجروح برای گریز ازافتیدن دردام ملامت به جای آنکه خودش شخصا سخن گوید از خانم نانسی نقل قول نموده استدلال چوبین پا وسطحی نگرانه و خود سانسورگرانۀ اورا به گونه یی مورد تأیید قرار میدهد.

خانم نانسی دراستدلال خویش به جای پرداختن به ریشۀ اصلی قضایا راه ترکستان پیموده علت أصلی تحجر فکری مکتبهای دینی را نص گرایی و بسنده کردن آنان به مطالعۀ تفسیر های دست دوم و سوم متفکران بزرگ دینی و علت اصلی إنحطاط و در سراشیبی قرار گرفتن جریان ادبی را در غرب گرایی و غرق شدن در بحر نفوذ غرب میداند ؛ حال اینکه آگر منصفانه وواقع بینانه بنگریم  در می یابیم که علت اصلی سنگواره گی فکری بیضه داران دین و برخورد خشن آنان دربرابر دگر اندیشان و دانشمندان را آشکار شدن هرچه بیشتر عدم امکان سازش و هم آغوشی میان دانش ودین و یورش های بی أمان دانش وفن آوری بر باورها و آموزه های نابخردانۀ دین تشکیل می دهد ، که ایشان را واداشت تا به منظوردفاع از عقائد و باورهای خویش به سرچشمه های أصلی و دست اول آموزه های دینی ( قرآن و سنت محمدی ) مراجعه نموده وبه گونه یی مخلصانه و فدا کارانه در جهت تطبیق و عملی ساختن آن اقدام نمایند. و اما علت أصلی انحطاط جریان ادبی و یا روشنفکری را، که از آن زمان تا همین اکنون إدامه داشته و روز تا روز گسترش می یابد، نه تنها غرب گرایی بوزینه وارو سطحی نگرانه ومیان تهی بلکه اسلام پناهی ها وتَقِیَّه ها و خود سانسوری های ابلهانه و ساده لوحانه و نداشتن معلو مات عمیق و دقیق از تحولات علمی و اجتماعی و سیاسی و اقتصادی درجهان و متعلق بودن و خدمت گزاری آنان به لایه ها و طبقات بالایی واشرافیت جامعه و نداشتن پیوند زنده وارگانیک با توده های مردم وبه ویژه طبقۀ کارگرو نگفتن حرف دل آنان و نداشتن نسخه های کارآ و شفابخش برای درد ها و آلام آنان تشکیل میدهد.

استاد مجروح  آغاز سدۀ بیستم را دوران شگوفایی جنبش روشنفکری افغانستان دانسته  می نویسد :  « در «افغانستان»، در آغاز سده بیستم وضعیت دگرگون گردید. روشنفکران قدیمی اولین گروهی بودند که در برابر اندیشه ها و دیدگاه های تازه یی که از «غرب» راه اش را به دل کشور باز می کرد، آغوش گشودند و پذیرای آن شدند. این امر در حالی صورت گرفت که مقام های دینی در آغاز آن ها را نادیده گرفتند و بعد تر به شدت با آن ها به مخالفت و ضدیت بر خاستند…. به این گونه، به فضا و جو خفقان آور روشنفکری که سده های دراز بر کشور سایه افگنده بود، نقطۀ پایان گذارده شد…» واما این که اوبا این منظرۀ زیبا یی که از وضعیت وفضای روشنفکری درآن زمان ترسیم می کند  این روشنفکران را ، که منظورش همان فعالین مشروطۀ اول باید باشد ، درإدامۀ همین گفته ها چرا به مورچه گانی تشبیه می کند که بال کشیدند چندان واضح نبوده و نشانی از تناقض گویی را با خود حمل میکند.واما در مورد نسل بعد که باید فعالین مشروطۀ دوم منظور نظرش باشد بازهم به احتمال قوی به منظوررفع مسؤولیت  به نقل از خانم نانسی می نویسد:«… نسل بعد که در مکتب های مدرن که با شیوه غربی آموزش می دیدند، فارغ گردیدند، این بار دگرگونی را به دوش کشیدند. روشنفکران آغاز سده بیستم عیسایی که گذشتۀ نیرومندی درسنت داشتند و ریشۀ ژرف در جامعه و فرهنگش، با اندیشه های جدید بر خورد خلاقانه یی نموده و اثرهایی به صورت واقعی ناب و دارای اصالت آفریدند. به این گونه شاعران، نویسنده گان، تاریخدانان، متفکران اجتماعی و سیاسی که گروه بزرگشان با کار فرهنگی خویشتن خویش سربلند نموده بودند، پا به میدان فرهنگی گذاردند. در این راستا، می توان ازنام های چون : محمود «طرزی»، عبدالهادی «داوی»، محی الدین «انیس»، غلام محمد « غبار»، عبدالحی « حبیبی»، گل پاچا «الفت»، قیام الدین «خادم»، عبدالروف «بینوا»، سید شمس الدین « مجروح»، خلیل الله «خلیلی»، عبدالرحمان «پژواک»، و بسیاری دیگر یاد نمود. درنتیجه تلاش فرهنگی این فرهیخته گان، نیمۀ آغاز سدۀ بیستم را به درستی می توان دوران نوزایی در هنر و ادبیات خواند. (دوپری، ن.هـ ۱۹۸۱).

باید با تأکید خاطر نشان ساخت که دراین استدلال خانم نانسی  که استاد مجروح نیز با نقل آن درمقالۀ خویش به روی آن مهر تأیید کوبیده است بزرگ نمایی بیش ازحد وسطحی نگری خوش باورانه و ساده دلانه به چشم می خورد زیرا هرخوانندۀ هوشمندی بادقت روی نوشته ها و سروده های به جامانده از این ” فرهیخته گان ” درمی یابد که اکثریت آنان در لفافه ها و بسته بندی های ظریف وخوش نمایی چون منافع و نوامیس ملی و وحدت ملی و دولت ملی و اتحاد اقوام ساکن این سرزمین تحت نام ” ملت افغان ” و سکوت در برابر مظالم حکام و سلاطین پشتون تبار علیه سائرملیتهای ساکن این کشور زمینه های پیدایش ، گسترش و نهادینه شدن برتری جویی و شؤونیسم ملیت پشتون را فراهم آوردند وتخم نفرت و بد بینی و عدم اعتماد را میان مردم چنان افشاندند که اکنون دارد تلخ ترین میوه ها را برای باشنده گان این مرزو بوم أعم از پشتون و غیر پشتون  به بارمی آورد و نزدیک است آنان را چنان به جان هم اندازد که هزاران انسان بی گناه را به دام مرگ و نیستی کشانیده و روند رشد ونموی عادی این جامعۀ بد بخت و عقب نگهداشته شده را ده ها سال دیگر نیز به عقب برگرداند.

استاد مجروح زیز عنوان « روشنفکران نو و مدرن : نسل آسیب پذیر» در مورد عمیقتر شدن شگاف میان سنت گرایان دین باور و روشنفکران نو اندیش و عدم تونایی دستۀ اخیر در استفاده از فرهنگ بومی و سنتی جامعه در تکمیل شخصیت إکتسابی یی که در نتیجۀ تحصیلات مدرنش در داخل و یا  خارج از کشور به دست آورده است  روشنی انداخته می افزاید : « به صورت نمونه او بر اصل اساسی ساختار جامعه افغانی دست رد می گذارد و آن را ابتدایی و عقب مانده می انگارد، اما، هرگاه پای خانواده اش به میان می آید، برای دفاع از حیثیت و شرفش، چنان عمل می نماید که گویی تا مغز استخوان، فرد طایفه یی است. او درگفتار از حق مساوی زنان با مردان داد سخن می دهد، اما، هرگز حاضر نیست تا زنان آزاد را در خانوداه خودش تحمل نماید. » حال اینکه همین مثال به خودی خود نشان دهندۀ آن است که روشنفکر افغانستانی درنتیجۀ علل و عوامل متعدد و گونا گونی هنوز که هنوز است نتوانسته است از پیله و هالۀ فرهنگ بومی و سنتی جامعه ، که جز یک مشت باورها ورویکردهای عقب مانده  وخرافاتی چیزدیگری نیست، پا برون نهاده حقائق را بدون ترس وبا صدای رسا بیان و شخصیت مدرن خویش را عملا تثبیت نماید.

در مورد موجودیت اختلافات قومی –  زبانی در میان روشنفکران افغانستان نیز زنده یاد مجروح اشارۀ کوتاه و واقع بینانه یی نموده می نویسد : « آن چی به شدت نگران کننده است، این واقعیت تلخ است که روشنفکران در خط قومی ـ زبانی به دسته های گونه گونه و مخالف در برابر هم، تقسیم شده اند. پارسی گویان، به ویژه تاجیکان از «کابل» و دیگر شهر های شمال کشور، خویشتن را شهری تر و متمدن تر می دانند و «پشتونان» را وحشی و بی تمدن خوانده و زبان و فرهنگ شان را بدوی می دانند. «پشتونان» در خط باور به این امر که زبان «پشتو» یگانه زبان ملی کشور است، و باید به حیث یگانه زبان رسمی اعلام گردد، دست به نبرد سنگین زده و دست رد بر سینه زبان پارسی و فرهنگش گذاردند. این زبان را ایرانی و متعلق به یک کشور خارجی می دانند. » در این زمینه باید با تأکید خاطر نشان ساخت که ریشۀ اصلی این رویا رویی و تنازع را، که استاد مجروح همانند أغلب روشنفکران پشتنون تبار از پرداختن به آن طفره رفته است ، و متآسفانه با گذشت هر روز ابعاد تازه تری به خود میگیرد باید به گونه یی واقع بینانه و به دور از تعصبات قبیله یی و تبارگرایانه وبا روی کردی طبقاتی  با در نظر داشت منافع و مطالبات طبقۀ کارگرو سائرزحمتکشان ، در تاریخ دوصد وچند سال أخیراین کشورجست وجو ، آسیب شناسی  و معالجه نمود. واین یگانه راهیست که میتوان با پیمودن مصممانه و صادقانۀ آن به این معضله نقطۀ پایان گذاشت ، در غیر آن این زخم ناسور و خون چکان هرگز التیام نخواهد یافت.

سپس استاد مجروح با اشاره به تفاوتهای ظاهری وفکری و باطنی میان مردم عادی و روشنفکران و بیگانه تلقي شدن روشنفکر ازجانب آنان چنین استدلال مینماید : « …دهاتی کسی است که در همبود خویش جذب شده و هویت خویش را حفظ نموده است، در حالی که روشنفکر، گوهر ومحتوی فرهنگی و اجتماعی خویش را از دست داده است.»  و از این استدلال خویش به نتیجۀ جالب وتبسم برانگیزی دست یافته و می نویسد : « همین نقطه ضعف، او را در برابر ایدیولوژی « مارکس»، آسیب پذیر ساخته است.» این استدلال واستنتاج انسان را به یاد همان ضرب المثل عامیانه می اندازد که میگویند : « دِه کجا و درختها کجا ! »

زنده یاد مجروح با اشاره به شگافها و تنشهایی که میان مردم عادی و روشنفکران از یک سو و میان روشنفکران و دین مداران از سوی دیگر ایجاد گردیده و گسترش می یافت می نویسد: «…در دور جدید روشنفکران نو ومدرن، هیچ زبان مشترکی با عالمان دینی، نیافتند. هردو به شدت از یک دیگر متفنر بودند. عالمان دینی، روشنفکران مدرن را آدمان ملحد و دشمن «اسلام» می خواندند، و روشنفکران مدرن، عالمان دین را مرتجعان و تاریک اندیشان خوانده، آنان را سبب تمام بدبختی و عقب مانده گی کشور به حساب می آورند. رابطه های دشمنانه و خصومت آمیز، درد سرها ودشمنی های زیادی را برای موجودی به نام روشنفکر، هنگام مقاومت در برابر تجاوز « شوروی» به میان آورد: او، از یک دشمن دست به فرار می گذارد، ولی در تبعید، با دشمن به شدت قدرتمند دیرینش، رهبران دینی، رو به رو می گردد . »

او استدلال مینماید که روشنفکران با اثرپذیری از ” دگر گونی های تند در «جهان سوم» ” به فکر انقلاب افتیدند  ، چناکه می نویسد: « … روشنفکران به این امر که روند تدریجی وگام به گام دگرگونی ها برای شان چیزی را درهیچ حالت و شرطی به میان نمی آورد، باور یافته بودند. آنان آرمان و آرزو داشتند که دگر گونی و تغییر را در عمر خویش شاهد گردند. به این دلیل، اسطوره انقلاب در ذهن شان شکل گرفت… به این گونه، برای گروه کوچک شان، دیدگاه های «مارکس» و « لنین» اندیشه های پـُـرجذبه و کشش به حساب می آمدند.  »

استاد مجروح آخرین دهۀ حکمرانی محمد ظاهر شاه را که به نام دهۀ دموکراسی شهرت یافته است و از ( 1343 ) تا ( 1352 ) را إحتوا مینماید، بستر زایش جریانات سیاسی یی چون خلق و پرچم و شعلۀ جاوید و جوانان مسلمان  قلمداد کرده  خلق و پرچم را هوادار « مارکس» وشعلۀ جاوید را هوادار مائو و جوانان مسلمان را جنبشی میداند که توسط  به گفتۀ او روشنفکران « افغان »  که در مصر درس خوانده بودند تأسیس شده و تحت نفوذ« إخوان المسلمین » قرارداشتند ، و همه رایکسره افراطی گزافه گرا و بی اثر بالای مردم خارج از شهرو منحصر به دانشگاه و مکتبهای عالی و مدعی انقلابی بودن و الهام گیرنده از خارج کشورقلمداد نموده ودین مداران را به انقلابی ( افراطی ) و سنتی ( میانه رو) تقسیم می نماید که منظورش از” سنتی ”  باید همان پیر گیلانی و صبغت الله مجددی واطرافیانشان  باشد ، و همه درس خوانده گان دیگر را غیر سیاسی و إصلاح طلب و ملی گرا توصیف کرده دشواری هایی را که آنان در دوران حاکمیت مشترک به گفتۀ او شهزاده داوود وپرچمیان و دوران حاکمیت خونبار حزب دموکراتیک خلق چه در داخل و چه در خارج کشور به آن مواجه شدند به گونه یی فشرده بر می شما رد تا پاسخی باشد به پرسشهای دوم و سوم مطرح شده در آغازین سطور مقاله اش . پس ناگفته پیداست که منظور وی از روشنفکران « افغان » همین کسانی اند که او آنان را غیرسیاسی و اصلاح طلب و ملی گرا مینامد و ما ایشان را تحت عنوان عمومی « ستمگر نوازان ” روشنفکر” » و عنوان فرعی « روشنفکرا لیبرال ناسیونالیست » مورد بررسی قرار خواهیم داد.

پروفیسور مجروح در این مقاله به تأسی از موقعیت طبقاتی خویش  فرض را برآن گرفته است که کاریکاتور خشن و مضحکی را که استالین و اخلافش در اتحاد شوروی سابق و مائوتسه تونگ در چین به نام کمونیسم و مارکسیسم و لیننیسم به نمایش گذاشته و با راه اندازی کودتاهای نظامی به کشورهای دیگر صادرنموده بودند ؛ به مثابۀ چهرۀ اصلی مارکسیسم و کمونیسم پذیرفته وآنرا به همان الفاظ و تعابیر وروشهای عامه پسندی که أغلب ” پژوهشگران ” و ایدئولوگهای لیبرال ونئولیبرال به کار می برند مورد نکوهش و تقبیح قرار دهد ؛ رویکردی که إتخاذ آن از جانب دانشمند پر آوازه یی چون او تعجب انگیز به نظر می آید. به این معنا که هرگاه او اندکی خود را زحمت داده أقلا کتاب « مانیفست حزب کمونیست » نوشتۀ مارکس و انگلس  و کتابهای «چه باید کرد» و« دولت وانقلاب » نوشتۀ لینن را یک بار مرور میکرد و سیمای اصلی آنان را با کاریکاتوری که استالین و مائو از ایشان ترسیم نموده اند مقایسه می نمود شاید این گونه سطحی نگرانه قضاوت نمی کرد.

اودر چندین جای  از نام « مارکس» به حیث محکی برای ارزیابی های خود و نشانه یی برجسته برای چپ گرایان افغانستان کارگرفته است که این خود به نظرمن نشان دهندۀ آنست که ایشان باوجود استعداد عالی و وسعت معلومات وتیزهوشی قابل ستایشی که داشت ، در مورد جهان بینی مارکس و آموزه های بنیادی او در عرصه های فلسفی و اجتماعی و زمینه های اقتصادی و سیاسي وهمچنان در مورد اینکه چپی های متنوع افغانستان اعم ازخلقی ها و پرچمی ها و شعله یی ها و سامایی ها به هیچ وجه مارکسیست و سوسیالیست کارگری و کمونست واقعی  نبوده بلکه خرده بورژوا های دموکراتی  بوده اند که تنها در حرف و آنهم در خفا و به ندرت ادعای مارکسیست و سوسیالیست بودن را دارند و نیز در مورد وابسته گی و پیوند آنان با استالینیسم و انحرافات آشکار استالین و اعوان و انصار و پیروان و جانشینانش از مارکسیسم و به بیراهه کشیده شدن انقلاب کارگری اکتوبر1917 به وسیلۀ آنان یا از داشتن معلومات دست اول بی بهره و بی اطلاع بوده است ، که به نظر من نباید چنین بوده باشد ، ویا این که عمداَ به همان برداشتهای مبتنی برآراءعامه و به اصطلاح «عقل متعارف» بسنده نموده است.

چنان که گفته آمد استاد مجروح روشنفکران را به گونه یی انتزاعی و مجرد وبه دور ازمناسبات ومراودات اجتماعی حاکم برجامعه وفراطبقاتب و آشتی جویانه به بررسی گرفته از”روشنفکران ” مورد پسند خویش میخواهد که باوجود همه دشواری هایی که درداخل ویا خارج کشور به آن روبه رو هستند درکنار مردم خود بمانند وبادردها واندوه های شان غم شریکی نمایند.و درهمین راستا می نویسد: «…. به این گونه روشنفکر مدرن می تواند بار دیگر مانند ققنوس از آتش بگذرد و از خاکستر بر خیزد و رابطه گسسته اش را با کشورش، فرهنگش و تاریخش، برقرار نماید.»

زنده یاد مجروح مقاله اش را با پرسش زیرین به پایان می برد :

آیا آن گاهی که «افغانستان» دوباره آزاد گردد، آنان و خانواده هایشان که در «غرب» به سر می برند، باردیگر به کشور باز خواهند گشت و سهم ــ حتا اگر ناچیز ــ در حل وظیفه های بزرگی که مساله باز سازی ملی، در برابرشان قرار می دهد، به دوش خواهند کشید؟

در پاسخ به این پرسش میتوان گفت : بلی استاد بزرگوار! بسیاری ازآنان ، که ممکن است برخی از دوستان وإرادتمندان شما نیز در زمرۀ آنان باشند ، بعد از آنکه افغانستان را به کمک دوستان بین المللی شان ” آزاد ساختند ” دوباره به کشورشان برگشتند مگرتنها و بدون خانواده هایشان و نه به خاطر خدمت بلکه به خاطر چور و چپاول هرچه بیشتر دارایی های عامه وإشاعۀ فساد وفریب و خیانت به منافع مردم.

پایان بخش دوم

 

بخش سوم

«عصر مترسک /عصر روشنفکر مفلوج»عنوانیست سمبولیک و شاعرانه ، که شاعر و پژوهشگر گرامی جناب محمد شاه فرهود آنرابرای کتابی که در نقد پدیدۀ روشنفکر و جریان روشنفکری درافغانستان به رشتۀ تحریر در آورده است انتخاب، و با تصویری از یک سوارکارخسته در سمت راست و آدمی به صلیب کشیده شده در سمت چپ ، آنرا مزین گردانیده است.

کتاب با سروده یی از زنده یاد فروغ فرخزاد که ذلت پذیری روشنفکران را به تصویر کشیده است آغاز می یابد. و با خواندن نخستین مطلبی که تحت عنوان « مدخل » نگارش یافته است میتوان دریافت که نویسنده از طبع شعری زیبایی برخوردار بوده و توانسته است مطلب و مرام خود را در قالب عباراتی مسَجَّع و آهنگین بیان نماید. چنانکه می نویسد : « پاسخ های روشن در درون متن،پراگنده و مبهم میماند.جواب ها در درون پرسش ها جان میگیرند. عصر مترسک، نقدِ نقد است. عصرمترسک پایان بت سازی و پایان گوساله های سامری است . روشنفکر نقَّاد، این سوژۀ منتقد  خودش به حیث ابژه به زیر نقد می نشیند » واما اینکه جناب فرهود عناوین ومطالب مطروحه در مدخل را از چه زاویه یی به بررسی می گیرد و از بررسی های خود به چه نتائجی دست می یابد ، کاریست که ما می خواهیم در حد توان خویش به آن بپردازیم.

کتاب در هفتادوپنج برگه و بدون داشتن فهرست مطالب و فصل و باب و عناوین اصلی وفرعی  وزیریک مدخل و نوزده عنوان جدا گانه نوشته شده است که عبارتند از:

مدخل – فکر – متفکر – روشنفکر – کارروشنفکری – پرسشگری – تعارض – سر منشأ روشنفکری افغانستان – سنت ومدرنیته – رفرماسیون – تجدد – مشروطۀ مشروعه – دین خویی – مترسک – متن – گلادیاتور – غم نان – رویین تنی – مسخ – افلیج .

نویسنده در گزینش عناوین کتاب برای آنچه درمورد روشنفکر و روشنفکری باید گفته آید تسلسل منطقی خوبی را در نظرداشته است.

با مطالعۀ مطالبی که زیر عنوان « فکر » در چهار صفحه گنجانیده شده است دانسته می آید که مؤلف مسأله را بادیدی فراختر، واقع بینانه تر و تازه تر از دیگران نگریسته و سخنان تازه یی برای گفتن دارد ، مگردرعین حال دیده می شود که قصد آنرا ندارد  تا برای بررسی قضایای مورد نظرش پروندۀ طبقاتی گشوده و روشنفکران را با در نظر داشت تعلقات و تعهدات طبقاتی شان مورد بررسی قرار دهد.

همچنان به نظر می آید که اور به مدرنیسم و مدرنیته دل بسته گی ویژه یی داشته و از اینکه روشنفکران ما نتوانسته اند به آن دست یابند اشک حسرت می بارد.

چنان که قبلا نیز اشاره نمودیم ،آقای فرهود از طبع شعری خوبی برخوردار بوده و برواژه گان زبان فارسی چیره گی ویژه یی دارد ، که ایشان را به سوی بازی با واژه ها کشانیده وباعث شده است تا با تکرار مکررات و ردیف کردن مرادفات، موجبات و زمینه های ملال خاطر خواننده را فراهم می آورد. چنان که اگر چنین نبود ، می شد همین نخستین مطلب کتاب را ، که چهار صفحه را در برگرفته است ، در یک ویا دو صفحه گنجانید.

اگر من درست فهمیده باشم و در میان آنهمه گفته های قصار وفیلسوفانۀ تکراری راه خویش را گم نکرده باشم، جناب فرهود در این بخش  می خواهد بگوید:

فکر و متفکر و روشنفکر مفاهیمی ست که تا هنوز معما و در ک ناشده باقی مانده ومن در این کتاب تلاش میکنم تا آنرا إبهام زدایی نمایم. چون روشنفکر هنوز منحصر به خود بوده وبه آزادی دست نیافته است لذا نمیتواند آنرا برای دیگران هدیه کند. اگر تفکر واندیشه  با زنده گی عملی متفکر و اندیشمند دمساز و همگام نباشد هرقدر هم بلند بالا باشد به درد بخور نیست. چون ما هنوز به “عقلانیت مستقل و خود بینانۀ فردی”  و” فردیت مدرن” نرسیده ایم و در بند أوهام و سنتها و ” افغانیت موروثی ” باقی مانده ایم؛ به آزادی دست نیافته ایم و تونایی و ظرفیت جذب تفکر مدرنیته را کسب نکرده ایم ودرسکوت مقدس و غفلت مندرس حیران مانده ایم.

سپس واژه ها را به بازی گرفته « آزادی » و « حریت » را که جز در فارسی بودن و عربی بودن فرق دیگری میانشان نیست ، با آوردن سرودۀ خرد ستیز و چرند پردازی از اقبال لاهوری، به دومقولۀ جدا ازهم و درتقابل باهم تقسیم و می نویسد : « … آزادی با فرد معنا پیدا می کند، و حریت،در جدا شدن از فرد و رسیدن به فنای فردانیت.آزادی درخود جاری شدن است و حریت از خود گریختن » آقای فرهود فراموش میکند که این آدمها هستند که مفاهیم و مقوله ها را با تکیه بر تعلقات اجتماعی ومنافع ویاتعهدات  طبقاتی شان تعبیر و تفسیر وپندارهای خویش را در گفتار و کردارخود بازتاب می دهند. پس إختلاف و إئتلاف را درواژه های «آزادی و حریت » نی بلکه مثلا دربرخورد آقایان « فرهود و لاهوری » با این مقوله  باید جست وجو و  بررسی کرد .

او که درکوره راه های جلگه های به ظاهر آراسته و شاداب  مدرنیسم و پست مدرنیسم و ساختارشکنی و تأویل و تفسیر متن ( هرمِنوتیک ) حیران و سرگردان است این بخش را با آوردن عام گویی هایی ناروشن و میان تهی به پایان برده و می نویسد:

« روشنفکر از فکر آغاز می گردد.روشنفکر یعنی کسی که به روی رشمۀ فکر راه میرود،لایه های تفکر را می شناسد،و با مداقه و فکر کردن،عنصر اولیه و پایه یی کار روشنفکری را پیریزی می کند.کسی که زنجیر را از پای فکر باز می کند،کسی که اندیشه و عمل را خلاقانه ترکیب می کند،به هر طریقی که کارش را انجام بدهد،کار روشنفکری انجام داده است.»

 و در إدامه می افزاید : « در عصر ویرانی مؤلف نمی توان به استبداد رأی تمکین کرد.در عصر فروپاشی “ساختار” نمی توان با قطعیت،ساختاری اندیشید،در دوران تأویل متن نمی توان به سلطۀ معنا تسلیم شد. فکر،زیباترین و خطرناک ترین پدیدۀ عالم است. فکر،چیزی است که ما آنرا تا هنوز جدی نگرفته ایم »

در رابطه به متفکر می نویسد : « … آنکه داده های خام را می گیرد،حس می کند،ترکیب می کند،از فلتر پیچیدۀ ذهن می گذراند،تجزیه و تحلیل می کند،تفسیر می کند متفکر است.» و به این باور است که هر متفکری الزاما روشنفکر بوده نمیتواند مگر هر روشنفکری متفکربوده می تواند.

زیر عنوان « روشنفکر » با مفروض داشتن صفاتی چون منتقد و معترض و روشنگر و نترس و فرهیخته و وارسته ومفلس وغیره وغیره …  برای کسی که بتوان اورا روشنفکر نامید و نیز با برشماری صفتها و نمادهای زشتی چون جاني ، جاسوس ، إختلاسچی ، خائن ، سلطه جو ، شارلتان ، قاچاقبرفکر ، بقال عقل ، فریبکار ، دمدمی مزاج ، عصبي ، متلون و دهها صفت دیگراز همین دست  ، که عملا در وجود بسیاری از مدعیان روشنفکری دیده میشود ، به کلی گویی و گزافه  روی آورده و به عمق مسأله که همانا بررسی جایگاه و خاستگاه اجتماعی و طبقاتی روشنفکران می باشد نپرداخته است و تنها در یک جا و آنهم در پیوند با نا همگونی میان گفتارو کردار مدعیان روشنفکری و به گونه یی سطحی و ظاهر بینانه  اشاره نموده می نویسد : «اگرروشنفکر،در موقعیت و روابط اجتماعی بررسی نگردد،در واقع  فکر و کنش را ازهم جدا ساخته ایم.روشنفکر در هر تعریف و هر مُدلی که مطالعه شود،مجموعه ای از کارفکری وکنش و کردار را بیان میدارد… در کشور ویران ما مرز بین فکرکننده و کنشگر مبهم مانده است.کسانی وجود دارند که خود را روشنفکر مینامند و یا در برخی از دوره های زندگی خود، لباس روشنفکری به تن کرده اند،اما در روزگار دگر همین مدعیان روشنفکری،در  قیافۀ جانی، جاسوس ، شکنجه گر ، اختلاسچی و خائن به ظهور رسیده اند.خائنی که خاک را به بلست می فروخت،حالا شعر و رمان مینویسد،شکنجه گری که برای تولید درد بر فرق دگراندیش میخ میکوبید،اکنون برای تولید عدالت و آزادی هورا میکشد،جنایتکاری که مغز متفکر و منتقد را با گلوله پاشان می کرد اینک در زیر نام نویسنده اوراد میخواند،مختلسی که وجدان را بتاراج می بُرد،حالا مفتی جامعۀ مدنی است…»

تحت عنوان « کارروشنگری» و « پرسشگری» و «تعارض» بازهم همان عام گویی های رومانتیک و شاعرانه و تکرار مکررات است و استدلالها و استنتاجهای سطحی و من درآوردی ونق زدنهای اخلاق مدار و آرمانگرایانه !

جناب فرهود که در بازی با واژه ها دست بالایی دارد با به کاربرد واژۀ « مارکسگرا» به جای «مارکسیست» نشان میدهد که از کاربرد واژۀ معمول و مروج «مارکسیست»یا می شرمد ویاهم هراس دارد ، ومهمتر از آن این که او یک فرد لیبرال و یک فردِ به قول خودش مارکسگرا را پهلوی هم قرار داده و هردو را با یک شلاق می کوبد ، چنانکه زیر عنوان «پرسشگری» می نویسد:

« چشمه از بالا خت است و بدبختی ادامه دارد،انتلکتوئل کسی است که اولتر از همه ادعا و تأویل خود را نص مقدس نداند بلکه قابل نقد و تردید بیانگارد.یک لیبرال یا مارکسگرا زمانی روشنفکر است که اولتر از همه افکار و ادعای خود را قابل نقد و انکار بداند،در یک گفتگوی خرد گرا،به قدرت زدایی طرفین اعتقاد داشته باشد.خود را مالک حقیقت های بسته بندی شده نداند،چون حقیقت از تعارض و گفتگو ایجاد میگردد…»

در حالی که اگر منصفانه بنگریم یک لیبرال هرگزحاضر به پدیرش چنین معیاری نبوده همواره خود را مالک حقیقت ومارکسیستهارا اتوپیست ، گزافه سرا ، ماجراجو ونادان می پندارد ، چنانکه هنگام بررسی آراء« فریدریک فون هایک » بنیان گذار نئولیبرالیسم خواهیم دید . ولی یک مارکسیست واقعی با مخالفین عقیدتی خویش هیچگاه همچو برخوردی نداشته وانتقادهای آنانرا بی پاسخ نمی ماند و باب گفت و گو و مناظرۀ إقناعی ومنطقی را همواره باز نگه میدارد .

از آنجایی که جناب فرهود به تقسیم کاردر جامعۀ سرمایه داری و بُنمایۀ اقتصادی در تحولات و تطورات إجتماعی و مبارزات طبقاتی و انقسام جامعه به طبقات واقشار و لایه های گوناگون بر مبنای منافع و مطالبات اقتصادی ، توجه خاصی نداشته و به آن نمی پردازد ؛ نتوانسته است خود را ازبند ظواهر و پدیدارهای روبنایی یی که ظاهراً ازهم متفاوت به نظر می آیند ولی در أساس همه ازیک ریشه آب می خورند، رها ساخته علتها وزمینه های مادی پدیده ها را رد یابی و إبهام زدایی نماید، این امر باعث شده است تا ایشان در برخی از موارد درگیر تناقض گویی های جدی و آشکاری گردد، به گونۀ مثال او درعین حالی که از سارتر به مثابۀ یک روشنفکر نستوه ووارسته تجلیل می نماید ( ص – 20 ) سیدجمال الدین افغانی این شخصیت مشبوه و بوقلمون صفت و بنیان گذار پان اسلامیزم  وپدر معنوی اخوان المسلمین وا سلام سیاسی  رانیز سخنور،سیاستمدار،وعملورزپرشور( ص -24 ) ومتفکر مترقی وتحول طلب  ( ص – 35 ) قلمداد نموده وتلاشهای ناسیونالیستی زهرآگین و تبارگرایانۀ محمود طرزی را نیز، چنانکه در آینده به آن خواهیم پرداخت، دریکجا به دیدۀ قدر نگریسته و درجایی دیگربه نقد کشیده و نکوهش مینماید.

 از یکسو مدعیان آغاز عصر روشنگری افغانستان با انتشارنشریۀ شمس النهاردورۀ امیرشیر علی خان را با صراحت و قاطعیت وواقع بینانه سرزنش واین ادعا را « نعره های کاذ ب » و « گزافه » و نسل اول منورین را که به نام مشروطه خواهان،منورین و متجددین یاد می شوند افرادی نا آگاه از مفاهیمی چون مشروطه و تجدد و قانون و شورا و فرهنگ و جامعۀ مدرن و مدنی و شهروند و… میداند ( ص – 32 ) و در جای دیگری می نویسد : «… .نسل های گذشته در مقایسه با وضعیت فعلی،متفکرانه تر و عملی تر می اندیشیدند.با سنت و قدرت و استبداد معامله نمی کردند،اما امروزه با سرکار و سنت برخورد منفعت جویانه صورت می گیرد…» ( ص– 25)

زیر عنوان « سنت و مدرنیته » ضمن شنا سایی این دو مقوله از دیدگاه شارل بودلرشاعر و منتقد سمبولیست قرن نوزدهم فرانسه وپرداختن به  پاره یی از مسائل جدی وکاستی ها وآسیب های مزمن و دست و پا گیر کنونی درحلقات روشنفکری افغانستان میخواهد برای این پرسش پاسخی پیدا نماید  که چرا «سَیرالعبادإلی المعاد » سنایی غزنوی بزرگترین قصیده گوی ومثنوی سرای متصوف زبان فارسی درقرن یازدهم میلادی  با وجود دوقرن قدامت نتوانسته است همانند « کمیدی الهی » دانته آلیگری شاعرقرن سیزدم ایتالوی که شهر فلورانس و ایتالیا و اروپا را تکان داد وبه  لرزه آورد  و کلید ورود به رنسانس شد ، کم ازکم شهر غزنه را تکان داده و به کلید رنسانس غزنه و خراسان مبدل گردد  ؟!  و در پاسخ به این پرسش تیشه به ریشه نزده و به جای پرداختن به آموزه های بنیادی خرد سوز و عقل ستیز اسلام ؛ به مسائل فرعی و پیرامونی پرداخته است، مگر با این هم  با اشاره به آسمانی بودن پیام سنایی و زمینی بودن پیام دانته و منفعل بودن تفکرصوفیانۀ سنایی و سیر وسلوک وعشق و شهود وانفصال وی ازتعقل و آگاهی وخرد ورزی، در برابر تحرک و پویایی و عصیانگری دانته در کمیدی الهی درجهت شوراند ن و تحرک بخشیدن به عقل نقاد و ویژه گی های دیگری از این دو اثر به نکات جالب و قابل توجهی انگشت گذارده است ، که درخور ستایش است.

آنگاه که ازدین و دین باوری زیر عنوان « دینخویی » سخن به میان می آورد ، به تأسی از گرایش های لیبرالیستی  و پوپولیستی یی که بخش بزرگی از جهان بینی اورا تشکیل میدهد به جای اینکه رگه ها و لکه های ننگین دینخویی موجود در باورها و کنشهای مدعیان روشنفکری را مستقیما نقد و نکوهش کند به سراغ پرچمی ها و خلقی ها رفته جنایات هولناک و نا بخشودنی یی را که آنان در دوران حکمروایی شان  در حق مردم افغانستان روا داشته ا ند و سرخ نمایی های مسخره ودین ستیزی های احمقانۀ آنان رابه گونه واقع بینانه به باد انتقاد گرفته و نکوهش می نماید . و اما در مطابقت با عنوان این مبحث به گونه یی بسیار عامه پسند وسطحی نگرانه تنها اینقدریاد آور می شود که گویا تنظیمهای جهادی و طالبان مقولات ” جهاد و مجاهد و نعرۀ تکبیر و دولت اسلامی وطلبه وملا ”  را بدنام کرده اند ، در حالی که آنان  جز تطبیق شرع اسلامی و إحیای اسلام ناب محمدی وتلاش درجهت وادار ساختن مسلمانان به زنده گی در شرائطی همانند با شرائط صدراسلام  کار دیگری انجام نداده اند.

وی تحت همین عنوان بازهم به عام گویی و تکرار مکررات روی آورده می نویسد : «إعتراف نمائیم که ما روشنفکر مفلوجیم،روشنفکر تنبل و تیارخور،روشنفکر گم شده در فتوای ایزم ها و جزم ها.بعد از طی صدسال هنوز نشسته بر یابوی قرن بیست و یکم ،نه به درک عقلانی روشنگری و مدرنیته و پسامدرن رسیده ایم و نه به فهم و گفتگوی  متعارض سنت.درک مان درک مفلوج است.به همین خاطر گاهی صد فیصد روشنفکر هستیم و گاهی صد در صد ضد روشنفکر… کار ما زمانی زارتر می گردد که هنوز مسئله و پرسش های دشوار و بنیادین را مطرح کرده نمی توانیم.بجای پرسش بدنبال پرستش تابو های موروثی سردر گریبانیم … هنوز میترسیم که تاریخ خونآلود این خطه را به نقد بکشیم.کشمکش فکری بپا کنیم.هر تعلقی را بیباکانه مورد بررسی قرار بدهیم….» و بیانات و اعترافات دیگری ازاین دست.

او این مبحث را با آوردن نقل قولی از کتاب « خدمت و خیانت روشنفکر» نوشتۀ جلال آل أحمد به پایان میبرد که نوشته است : « روشنفکر کسی است که فارغ از تعبد و تعصب و دور از فرمانبری ،اغلب نوعی کار فکری می کند و نه کار بدنی و حاصل کارش را که در اختیار جماعت می گذارد کمتر قصد جلب نفع مادی می گذارد ،یعنی حاصل کارش بیش از اینکه جلب نفع مادی و شخصی باشد حل مشکلی اجتماعی است.»

 دراین زمینه قابل یاد آوریست  که جلال آل احمد قبل از آنکه در برخورد با دین و دین خویی با خود کناربیاید و تصفیۀ حساب نماید زنده گی را وداع گفت ، او یک غرب  ستیز، استقلال طلب، ناسیونالیست ودموکرات بود وازآزادی  هما ن را که آقای فرهود « حریت » می نامد درمد نظر داشت.

زیر عنوان « غم نان » ، انگیزه ها ودشواری ها و ناگزیری هایی را که بینش و کنش روشنفکر را پیریشان ساخته و او را از مسیرستمگر ستیزی  منحرف وبه انسانی مأ یوس ، منفعل ومنزوی ویا هم ستمگر و ستمگرنواز وشارلتان و مداح ومتملق مبدل می نماید بر شمرده و می نویسد : « … عصر ما عصری است که روشنفکر را از پرسشگر به پرستشگر تبدیل کرده است.» واین مبحث را با این جمله که « غم نان نمی تواند بهانۀ خوبی برای مسخ شدن روشنفکر باشد.» به پایان می برد.

هرچند جناب فرهود در لابه لای این اثر وزین خویش با حقیقت نگري  و جرأتی بی نظیربه روشنگری ستایش بر انگیزی پرداخته و از روی بسیاری از واقعیتهای تلخ تاریخ معاصر کشورپرده برداشته است ، مگر با اینهم متأسفانه مترسکهایی هست که مصلحت جویانی چون وی را هراسان نگهداشته و به تناقض گویی وامی دارد وصراحت لهجه یی را که یک روشنفکر واقعی باید داشته باشد ازوی می رباید ، ورنه چگونه میتوان شخصی را ( منظور محمد بیگ طرزی است ) در عین زمان هم « مدرنست ، شخصیت ملی، دانشمند ، شاعر، مترجم و سیاست مدار عالی مقام» ( ص – 46 ) نامید و هم « نویسندۀ سنتی ، غیر مدرن و مدافع سلطنت مطلقه و استبداد، ناتوان  از درک مقوله  هایی چون  شورا و جمهور و جمهوری و آزادی  و گیر مانده در منگنۀ سنت و دین خویی » ( ص – 44-45)  و  « گیر مانده در عقل تکنولوجیک ، ناسیونالیسم قومی ، سلطنت اسلامی و پان اسلامیزم » ( ص – 40 ) آری این مترسکهای نیرومند امروزیست که فرهود را از روشنگری در مورد استبداد حکام و سلاطین  پشتون تبارو شؤونیسم قومی عظمت طلبانه و تمامیت خواه ملیت  پشتون که طرزی به مثابۀ بازوی آهنین فرهنگی آنان  آنرا به تقلید و پی روی از آنچه درترکیه جریان داشت و به گونه یی آگاهانه بذرافشانی نمود و اعوان و انصار و دنباله روانش آنرا آبیاری نمودند تا آنکه در امتداد صد سال گذشته جوانه زد و رشد ونمو کرد و شاخ و ریشه درآورد و اکنون دارد تلخ ترین میوه ها را برای باشنده گان این مرزو بوم به بار می آورد و قرار است آنان را چنان  به جان هم بیاندازد  که هزاران انسان بی گناه به دام مرگ و نیستی کشانیده شده و روند رشد و نمو عادی این جامعه بد بخت و عقب نگهداشته شده ده ها سال دیگر نیز به عقب برگردد. اوبا اختراع اسم بی مسمای ” ملت افغان ” و تحت شعار سراب گونۀ ” وحدت ملی ” وإطلاق نام بی محتوای « زبان افغانی ملتی » برای زبان پشتو وتلاش بیهوده درجهت تعمیم وتحمیل آن بالای سائر ملیتهای ساکن کشور و قراردادن زبان فارسی دری در زمرۀ زبانهای متفرقه نظیر عربی و ترکی و انگلیسی و غیره  زمینه های مناسب را فراهم آورد تا گرایشهای زهر آگین ناسیونالیسم قومی و زبانی و شؤونیسم ملیت پشتون در جامعه نهادینه شده و نسل امروز وشاید هم چندین نسل دیگر برای آن قربانی بدهند. دراینجا قابل یاد آوریست که همه آثار به جامانده از او به زبان فارسی آمیخته با ترکی و انگلیسی و عربی نوشته شده است که این خود پرسش برانگیز چه، که تبسم برانگیز نیز است.

اگر طرزی واقعا دانشمند و روشنفکرستمگر ستیز وپاک طینت و با شهامت  بود باید باشجاعت روشنفکرانه و دانشمندانه لب به سخن می گشود وواقعیتها را بی هراس آشکار می ساخت وهرگاه توان بیان حقائق را در خود نمی دید بهتربود تا به جای آنهمه تملق وشاه نوازی های چاکرمنشانه و تمسخرهای کودکانۀ مشروطه خواهان ایران و نظامهای جمهوری وانتخابی وسکوت در مورد انقلاب سوسیالیستی اکتوبرواسلام پناهی های مزورانه و فتنه انگیزی های قومی و تباری و زبانی تحت نام وحدت ملی وشعارهای عوامفریبانۀ دیگری ازاین دست، مهرسکوت برلب زده و شرافتمندانه گوشه گیری اختیار می کرد.

فرهود بعد از تاخت و تازهای جانانه و نق زدنهای فراوان بر آنانی که مدعی روشنفکری بوده و دربسا موارد شبیه و همگون خودش هستند کتاب را با گفته های زیرین ، که آنهم بیشتر بیانگر حالت خودش و همفکرانش هست ، پایان می بخشد:

روشنفکر اگر منفرد باشد در کالبد پنلوپه ظاهر میگردد و با تعویق انداختن زمان پیوسته کفن می دوزد … و اگر گروه باشد مثل دستۀ ارکستر کشتی تایتانیک است که در هنگام غرق شدن سرود فتح می نوازد.

پایان بخش  سوم

بخش چهارم

در این بخش آنچه را که آقای علی امیری تحت عنوان « خواب خِرَد …» و زنده یاد قسیم اخگر تحت عنوان « آسیب شناسی جنبش روشنفکری در افغانستان » نوشته اند، به گونه یی فشرده وگذرا مورد بررسی قرار میدهیم.

« خوا ب خِرَد : تآملاتی در باب زمان حال »  نام کتابیست که پژوهشگر گرامی علی امیری در لابه لای آن جنبشهای اندیشه یی و به ویژه روشنفکری و روشنفکران را درافغانستان به بررسی گرفته است. امیری در این کتاب که در برگیرندۀ 360 صفحه بوده و برعلاوۀ مقدمه و درآمد ، حاوی سه دفتر: تأملات افغانی ، تأملات دینی و تأملات غربی میباشد ، مقوله های روشنفکری و روشنفکران را درقالب بیانات مطنطن فیلسوف مئابانه و از موضع ایدئولوژیک و دینمدار با گرایش هایی آمیخته با چشمداشتهای تباری و مذهبی مورد بررسی قرار داده و درحالی که خود هنوز در خواب به سر میبرد و در جهان رؤیا هایش در حسرت باز آفرینی گذشته های فرهنگی وبدون شک ” دیداررؤیایی ” با مولانا و ابوریحان بیرونی و إبن سینا و فردوسی وغیره زار زار می گرید واز اینکه به کنه افکار ناب  صلاح الدین سلجوقی و محمد اسماعیل مبلغ پی برده است به خود میبالد و به ریش همقطاران و بغل دستان به خواب رفتۀ خویش چون محمود طرزی و جمال الدین افغانی ودیگران قه قه می خندد و چپهای پوپو لیست و بورژوازی تبار و ناسیونالیست  را که میان پوزیسون ( پرچم و خلق ) و اپوزیسون آن ( شعلۀ جاوید ) از دیدگاه مارکسیسم راستین وسوسیالیسم کارگری و منافع ومطالبات اساسی طبقۀ کارگراندک تفاوتی نمیتوان دید ، تقلیل گرایانه برچسپ « سوسیالیست و کمونیست » زده وآنان را در پهلوی اسلامستها قرار میدهد و همه را یکسره خشن و جاهل به حساب می آورد. واین که خودش هنوز هم درهمان خواب گران هزارو چهارصد ساله به سر می برد یا هنوز واقف نیست ویا اینکه  می خواهد آگاهانه خاک به چشم مخاطبین خویش بپاشد و توهم بیافریند.

آقای امیری سنت را به گونه یی تعریف میکند که با ماهیت و جوهر آن در تناقض است ، او سنت را « نظام آگاهی » مینامد و تأکید برآن دارد که این نظام آگاهی قرنهاست که از افغانستان رخت بر بسته است . و این که آن نظام آگاهی چه نظامی بوده است و حدود و ثغورش چه بوده است و چه دست آوردهایی داشته است که بتوان ازآن در زنده گی امروزین مردمان این سرزمین بهره جست حرفی در میان نیست.

او از« روشنفکر پیرامونی » که به گمان غالب منظورش روشنفکران کشورهای پیرامونی باید باشد مصرانه می خواهد که  نسبت خود را با آنچه که او « عقلانیت مدرن » می خواند روشن کند ، واما این مقوله را به گونه یی تعریف ناشده و مبهم به جا گذاشته واز کنارش می گذرد.

آقای امیری به اینکه در جهان اسلام از تجدد خبری نبوده است معترف است  مگر در مورد علل و انگیزه های آن که بنهفته در متن آموزه های کلیدی اسلام است سخنی به میان  نمی آورد، زیرا همان گونه که در بالا یاد آور شد یم ایشان خود به نحوی درسنگری از دین باوری قرار داشته وازهمین موضع بر دیگران می تازد .

امیری نیز همانند دکتور اکرم عثمان وضعیت روشنفکری افغانستان را « برزخی » تعریف نموده و با این تعریف در حقیقت موقعیت خود و همفکران خود را نمایش میدهد.

یکی دیگر از قلم به دستانی که پیرامون روشنفکران و روشنفکری قلم فرسایی نموده است زنده یاد قسیم اخگراست که میتوان او را در میان ستمگر نوازان روشنفکر و ناسیونا ل لیبرال واسلامگرای افغانستان که بیشترین شما رآنان به گونه یی نا آگاهانه وساده لوحانه و بدون دریافت کوچکترین پاداشی در خدمت نظام حاکم وطبقات بالایی جامعه قرار دارند فرهیخته ترین ، با شهامت ترین ،آزاد اندیش ترین ،راستگوترین و رادیکال ترین فرد به شمار آورد.

زنده یاد اخگر در سال 2007 مقاله یی تحت عنوان « آسیب شناسی جنبش روشنفکری در افغانستان » نوشته است که اینک آنرا به گونه یی فشرده به بررسی میگیریم.

استاد اخگر فقید در نخستین سطور مقالۀ خویش پایان جنگ سرد آغازروند پی ریزی نظم نوین جهانی را به فال نیک گرفته و تأکید برآن داشته است که جامعۀ ما گویا به یمن این تحول در سرآغاز فصل تازه یی از تاریخ خویش قرار گرفته است، فصلی که به قول او نطفۀ تحولات و دگر گونی های وسیع وعمیق و بی سابقه یی رادر بطن خویش می پرورد. و در إدامه با به کاربرد عبارت « جامعۀ بین المللی » به جای « دولتهای اشغالگر سرمایه داری وناتو»  به إجلاس بن چشم امید دوخته آنرا ارمغان آور خاتمۀ جنگ و استقرار صلح وامنیت و دموکراسی و پلورالیزم وتأمین آزادی می پندارد.

در این رابطه باید با قاطعیت خاطر نشان ساخت که به فال نیک گرفتن پایان جنگ سرد و مدیون دانستن جوامع کشورهای پیرامونی و از آن جمله افغانستان به ” نظم نوین جهانی ” سطحی نگری و کوتاه بینی یی بیش نبوده ونشان دهندۀ عدم شناخت ماهیت زشت و جنگ جویانۀ نظام سرمایه داری حاکم برجهان وشیفته بودن و امید بستن به ظواهر امور وباور داشتن ساده لوحانه به ادعاهای تبلیغاتی سردمداران این نظام جنگ افروز و سود جو می باشد. چنانکه سیرتحولات در چهارده سال اخیر و اوضاع ناهنجار وروبه وخامت کنونی در منطقه و جهان و به خصوص در افغانستان میتواند بهترین شاهد برای این مدعا باشد.

زنده یاد اخگر درمقدمۀ مقالۀ خویش در مورد روشنفکران افغانستان به گونه یی عام وهمه پسند و نامشخص و بدون آنکه به تعلقات اجتماعی و طبقاتی آنان إشاره یی نماید صحبت نموده است، وهمینکه  « …آنان در دروه های مختلف مورد انواع شکنجه وزندان و تبعید و تحقیر قرار گرفته اند و در پایان هر دوره یی از این تاریخ صد و چند ساله ، جزیأس و شکست وتجرید و أحیاناً ملامت و سرشکسته گی عائدی نصیب حال شان نگردیده است .» برای زنده یاد اخگرکافی بوده است تا حضور آنان را در عرصه های حیات سیاسی و اجتماعی چشم گیر و غیر قابل انکار بداند.

استاد اخگر روشنفکرمورد نظرش را با آوردن مشخصه های سه گانۀ زیرین تعریف مینماید:

 تعهد فکری واعتقادی.

تعهد اجتماعی.

آینده نگری، دروی از مسند قدرت و سنت شکنی.

و با این مشخصات نامشخص که هیچ کدام آن از ویژه گی « جامع الأجزاء و مانع الأغیار» بودن برخوردار نیست ، جمع غفیری از همان روشنفکرانی را که در صفحۀ قبلی حضورشان را به گونه یی ضمنی غیر قابل انکار پنداشته ومورد ستایش قرار داده است ، از حوزۀ تعریف خویش به دور می ریزد ، وبا الگو قرار دادن سید جمال الدین افغانی ، این شخصیت بوقلمون گونه و شارلتان و این  بنیان گذار إخوان المسلمین ومبلغ اسلام سیاسی ، وشخصیت هایی چون شریعتی و اقبال لاهوری  ، مشخصه های متذکره راو اینکه منظورش از تعهد های إعتقادی و اجتماعی چه باید باشد !..  به گونه یی توضیح و در مورد مشخصۀ سومی، خود راآشکارا درگیر تناقض گویی نموده و خودش را نیز از حوزۀ تعریفش به بیرون پرتاب کرده است.

ایشان درپهلوی سائر استدلال ها و نتیجه گیری ها ی آرمان گرایانۀ خویش از کندی و نا پیوسته گی پیشرفت پروسۀ تشکل ” ملت ” إبراز نارضائیتی می کند و آرزومند رسیدن به ” وحدت ملی راستین ” بوده و می نویسد : «… در واقع آن وحدت ملي ميكانيكيی كه اميرعبدالرحمان خان ، با سر كوب بيرحمانۀ اقوام و طوايف افغانستان ، پايه گذاري كرد ، امكانات تحقق وحدت ملي راستين را براي يك قرن تمام به عقب انداخت و با اخلال در پروسۀ طبيعي تشكل دولت-ملت ، تجزيهء پنهاني را به ارمغان آورد ، كه از ميان برداشتن آن مشكل ترين و فوري ترين وظيفۀ مردم ما را در آغاز قرن بيست و يكم تشكيل ميدهد و در زماني كه سخن از جهاني شدن است و ديگران براي ورود به آن آماده گی ميگيرند ما دست اندر كار ايجاد دولت ملي هستيم- كاري كه اگر حمايت وسيع جامعه جهاني را پشت سر نداشته باشيم ، اميد به سر رسانيدن آن از جمله خيالات محال به شمار مي رود. » (برجسته نگاری وتأکید روی واژه ها از ماست )

نا گفته پیداست که این موضع گیری اورا در زمرۀ ستمگر نوازان روشنفکر«  ناسیونال لیبرال » که ویژه گی های آنان رادر ادامۀ این مقال برخواهیم شمرد قرار میدهد. و از آنجایی که اوسربه آستان آموزه های سید جمال الدین افغانی و شریعتی و اقبال لاهوری  وامثالهم  نیز می ساید  صفت «اسلامست» را نیز میتوان به او نسبت داد.

پایان بخش چهارم

بخش پنجم

در این بخش آن چه را که دکتور اکرم عثمان و دکتورکبیر رنجبرو پروفیسور پوهاند محمد حسن کاکردر باب « روشنفکر » و« روشنفکری » نوشته اند باهم به گونه یی فشرده مرور و بررسی می نماییم.

دکتور اکرم عثمان پژهشگر، حقوق دان و مؤلف کتابهایی چون « مقدمه ای بر چگونگی نهضت های مشروطه خواهی » و « چگونگی تحول تاريخ در خاور زمين » و نویسندۀ رمان بلند ودوجلدی« کوچۀ ما » که بانوی فرهیخته وژرفنگر فرزانه فاراني درسایت جرمن آنلاین با نقدی کوتاه و کوبنده و سروده یی دلنشین به سراغش رفته و به دادش رسیده است ،در پاسخ به پرسش نشریۀ آسمایی پیرامون روشنفکر و نقش اودرجامعۀ افغانی  پس از شرح فشرده یی پیرامون روند ناموفق و تلاشهای نا کام و بد فرجام فعالین جریانهای مشروطۀ اول ، دوم وبه قول خودش ” حتی سوم ” چنین ادامه میدهد:

«… در جامعهء پسماندهء ما ناممكن بود كه با پيكار چند نفر محدود انسداد سياسي و تصلب شرايين و بن بست فكري و تاريخي جامعهء ما رفع شود و روشنفكران ما با يك خيز بلند بتوانند چند پلهء تاريخ را بپيمايند . ” مادر تاريخ ” در هر زمانه يي براي ولادت نوزاد تازه محتاج گذراندن مدت بارداريست ورنه نوزادش ناقص الخلقه و حتّا ” گورزاي ! ” به دنيا خواهد آمد . »

و در إدامه می افزاید:

« قراري كه اطلاع داريم ، از ديرگاه نظريه پردازان اديان يهودي و مسيحي ، با اجتهاد قفل تيوري حاكميت را با كليد عقلانيت باز كرده اند و مسايل دنيا و دين را از يك ديگر تفريق نموده اند .»

به نظرمیرسد که ایشان با برجسته ساختن نقش ” نظریه پردازان ادیان یهودی و مسیحی ” عمداً  ویا هم نا آگاهانه شرائط زمان و رشد مناسبات اجتماعی و اقتصادی دراروپای قرنهای شانزدهم و هفدهم و هجدهم که ستاره های درخشان جنبش روشنگری را به صحنه آورد و دفاع جانانۀ آنان از سکولاریسم را اقلا در محدودۀ همین نوشتارش یکسره  نادیده میگیرد و امتیاز ” تفریق مسایل دنیا ودین ” را به ” نظریه پردازان ادیان یهودی و مسیحی ”  که جز خاخامها وپاپها و پستورهای یهودی و میسحی کسان دیگری بوده نمیتوانند  تفویض نموده وساده انگارانه  و تقلیل گرایانه می خواهد همچو امتیازی را در افغانستان قرن بیست ویکم نیزبا قامتی خمیده و شرمسار به دایناسور هایی  چون ایازنیازی ها و حکمتیار ها و سیافها ودر بهترین حالت به شریعتی ها و اکبرگنجی ها وفرید یونس ها آغاسی ها و شفیع عیارها امثالهم تفویض نماید چنانکه می نویسد :

« بر روشنفكران ما ، به خصوص روشنفكران ديني است كه بايد با استفاده از عقل نقاد ، حصار بستهء تاريخ انديشه را نقب بزنند و راه را براي آزادي هاي مدني و سياسي باز نمايند . »( برجسته نگاری وتأکید روی واژه ها از ماست )

هرچند بایسته است تا با درنظرداشت  اینکه بسیاری از مدعیان روشنفکری در کشورما ایشان را پیشوا و مرجع تقلید خویش می پندارند  روی این گفته های وی مکث بیشتر نماییم مگر از آنجایی که به نظر من او خود در پایان گفته هایش  حالت  خود وهم فکرانش را به روشنی بیان داشته است ، به نقل آن بسنده مینماییم که نوشته است :

« نتيجتاً نظر نگارنده اين است كه علت ناكامي روشنفكران ما در گذشته و حال پرادوكس ناشي از ناسازگاري خاستگاه هاي فكري امروزين آنان ، با پايگاه هاي واقعي اجتماعي شان است . شماري از ما عليرغم حضور فيزيكي در قرن بيست و يكم ، كماكان از تفاله هاي فكري قرون وسطي تغذيه مي كنيم و هنوز راه ورود به دوران جديد را كشف نكرده ايم .

اساساً روشنفكر ما از بي زماني رنج مي برد و در دو زمان متناقض زنده گي مي نمايد . از نظر اعتقادي خود را انسان معاصر و امروزي مي پندارد ، امّا در عمل وقتي كه در تنگنا گير مي كند ، گذشته گرا مي شود و به اصلش بر مي گردد .»

مرجع:

http://www.afghanasamai.com/asaausgabe/Roshanfekr11.htm

کاندید اکادمیسن دکتورکبیر رنجبر سابق عضوپارلمان  و مؤسس و رهبرحزب جدید التشکیل  «دموکرات افغانستان» و یکی از کادر های برجستۀ حزب دموکراتیک خلق افغانستان که بعدها به ابتکاردکتورنجیب الله به نام « حزب وطن » مسمی گردید ضمن مقاله یی تحت عنوان « جنبش های روشنفکری قرن بیستم افغانستان » که در سایت آریایی قابل دسترسی میباشد، به پیروی از سائرین یازدهم جنوری 1906 میلادی مطابق بیست و یکم جدی 1285 خورشیدی را که تاریخ نشر نخستین شمارۀ سراج الأخبار میباشد نقطۀ آغاز جنبش روشنفکری افغانستان تعیین نموده و آنرا در پیوند با فعالیتهای اعضای انجمن سراج الأخبار و مشروطه خواهان اول و دوم وسوم به گونه یی ژورنالیستیک و گزارش گونه بیان داشته است که پرداختن به آن درحیطٌۀ این مقال نمی گنجد و اما برخی نکات قابل توجه درآن امده است که بر شمردن آن ضروی به نظر می آید ، ایشان گسترش مائوئیسم را در افغانستان  به پخش آثار مائوتسه دون در میان روشنفکران توسط کارمندان سفارت چین و گسترش اخوانیسم را به وارد کردن ایدئولوجی اخوانی ازمصر توسط مولوی نیازی به افغانستان منوط و مربوط دانسته و بروز اختلآفات میان مردم را به مرام نامۀ حزب دموکراتیک  خلق. به نظرآقای رنجبر این مرام نامۀ  حزب دموکرایتک خلق بوده است که با طرح طبقات متخاصم در جامعه ، اختلافات را میان أهالی دامن زده و به برادری اسلام صدمه رسانیده است و با طرح تضاد خلق افغانستان با « امپریالیسم »  بی طرفی عنعنوی  ا فغانستان را نقض نموده و افغانستان را در قطارکشورهای به زعم او سوسیالیستی و در موضع دشمني با کشورهای پیشرفتۀ سرمایه داری قرارداده است…و از آنجایی که سطحی بودن این گفته های آقای رنجبر أظهر من الشمس است من از تبصره روی آن منصرف میشوم و قضاوت را به خواننده گان گرامی میگذارم.

در جای دیگری از این مقاله آقای رنجبر برای اینکه بتواند در مراتب قدرت در نظام پوشالی کنونی که ستون فقرات آنرا همان مجاهدین جنگ سالار تشکیل میدهند جای پایی و نان ونوایی به دست آورد به تئوری بافی های جالب و عجیبی دست یازیده مینویسد :

« آیدیالوژی اسلامی به مثابه آیدیالوژی بیگانه در مخالفت با فرهنگ اسلامی و افغانی قرار دارد. فرهنگ اسلامی با آیدیالوژی اسلامی فرق ریشه یی داشته  و حتی گفته می توانیم که در ماهیت خویش با همدیگر درتضاد اند. فرهنگ اسلامی دارای مفهوم وسیع و همه جانبه ایست که ارزش های والای انسانی … را در برمیگیرد. فرهنگ اسلامی مسلمانان را مکلف به زندگی مسالمت آمیز و همسایگی نیک با پیروان عقاید، ادیان و مذاهب دیگر میسازد و با ارزش های عام بشری مطابقت و همخوانی کامل دارد. درحالیکه آیدیالوژی اسلامی به مفهوم انحصار دین اسلام از جانب یک گروه و مبدل کردن آن با سلاح مبارزه با غیر اندیشی و مخالفان سیاسی ووسیله رسیدن به قدرت دولتی می باشد.» ( برجسته نگاری وتأکید روی واژه ها از ماست )

و در پایان مقاله اش به پرسش چه باید کرد ؟  پاسخی إرائه نموده است که شامل پنج مورد بوده و میتوان آنرا پنج دستور ویا پنج فرمان تلقی کرد ، ایشان به همه روشنفکران دستور میدهند تا باکنار گذاشتن کدورتها و اختلافات و دشمنی ها و قطع روابط قبلی شان بارهبران واعضای گروهک های مربوطۀ آنان و با ترک خصایص و عادات منفی وقطع روابط و پیوند های قبلی، متحدانه و یکپارچه در تمام ولایات افغانستان و همهء شهر های کشورهای مختلف جهان به صورت عاجل کار تشکیلاتی را به خاطر ایجاد سازمان های محلی حزب دموکرات و ارگان های رهبری آنها از پائین تا بالا از طریق انتخابات دموکراتیک آغاز نمایند.

اما جناب کاندید اکامیسن دکتوررنجبرباهمه فرزانه گی اش یک نکتۀ بسیار مهم را به فراموشی سپرده است وآن اینکه به قول شاعر:

به هررنگی که خواهی جامه می پوش

من از طرز خرامت می شناسم

زیرا همه میدانند که ایشان یکی ازرهبران وکادرهای شناخته شدۀ « حزب دموکراتیک خلق افغانستان» بوده و هیچگاه و تحت هیچ نام و نشانی نمیتواند خود را از آنچه که این حزب به یادگارگذاشته است تبرئه نماید  ، مگر باید یاد آور شد که ایشان نسبت به بسیاری از کادرها واعضای حزب دموکراتیک خلق که هنوزهم مدال افتخارکارنامه های حزب مذکور را به سینه می آویزند  اندکی بهتر و اصولی تر عمل کرده همه را به باد انتقاد گرفته است ، مگر اینکه منظورش از این کار چه بوده میتواند جای سؤال هست.

پروفیسور پوهاند محمد حسن کاکر سابق استاد تاریخ دردانشگاه کابل نیز در پاسخ به پرسشهای نشریۀ آسمایی پیرامون روشنفکرونقش او درجامعۀ افغانی نوشته است :

« كلمهء روشنفكر و منور در افغانستان قرن بيستم – به خصوص در نيمهء دوم آن – در نوشته هاي چيزنويسان و چپ گرا ها به نظر مي رسد . من هميشه به آن به نظر شك و ترديد ديده ام . بنابرآن ، اين نوشتهء من نيز  انتقادي خواهد بود .»

استاد کاکر واژه های منور و روشنفکر را ( کسی که روشن ودرست فکر میکند ) معنی کرده و ازکم بود وحتی نبود همچو اشخاصی در افغانستان شاکی است . سپس به ریشه یابی این واژه ها پرداخته و مراد ف آ نرا در روسیۀ تزاری و کشورهای غربی انگلیسی زبان پیدا و می نویسد: « در افغانستان به لحاظ تاريخي هم كلمهء روشنفكر بي جا استعمال شده است . اين كلمه – به احتمال غالب – از واردات اتحاد شوروي به افغانستان زمان شاه امان الله است … شايد در اثر نفوذ دو اصطلاح ياد شدهء روسي و غربي باشد { منظورش انتلجنسيا (  Intelligensia  ) روسي و انتيليكچوول ( Intellectual ) انگلیسی است } كه اطلاق كلمه هاي منور و روشنفكر به دسته هاي تحصيلكرده گان معارف عصري افغانستان ، اختصاص يافته است … اصطلاحات “ روشنفكر “ و “ منور “ كه بين افغان هاي چيزفهم و به خصوص چپ گراها مروج شده است ، تقليدي از خارج بوده و “ روشنفكران “ افغان دانسته و يا ندانسته “ روشنفكري “ را منحصر به خود دانستند … معناي ضمني اين ذهنيت آن است كه به نظر اينان ساير افراد جامعه فكر روشن و يا درست نداشتند يا مثل آنان نداشتند …  اكثر خلقي ها و پرچمي ها چنين ذهنيتي داشتند … اعضاي حاكم  دورهء تنظيمات اسلامي هم مانند آنان به تقليد پرداختند ؛ امّا ، منابع تقليد آنان متفكران معاصر  و عمدتاً افراطي جهان اسلام بودند . با آن كه اينان مانند خلقي ها و پرچمي ها خود را روشنفكر نمي خواندند ، امّا خواص اين نوع “ روشنفكري “ را از خود شان نشان دادند كه عبارت از تقليد ، انحصارگري ، نابردباري و جزمي بودن بود . تمام اين خواص بين خلقي ها ، پرچمي ها ، اسلاميست ها و طالبان مشترك بودند و آنان را در يك رديف  به مقابل ملي گرا ها ، ليبرال ها و  دموكرات ها  قرار مي دهند .»

پروفیسور کارکر پس از بر شمردن مظالم و ستمگری های خلقی ها و پرچمی ها و اسلامستها علیه به قول او ” طبقۀ متوسط تعلیم یافته ” که البته خودش را نیز شما مل همین طبقه میداند چنین إدامه داده می نویسد : « …اگر “ روشنفكران “ حاكم به راستي روشنفكر مي بودند ، و اسلاميست ها به ارشادات اسلامي عمل مي كردند ، هرگز چنين اعمالي را مرتكب نمي شدند … ناروشنفكري آنان از اين هم معلوم است كه پرچمي ها و خلقي ها و  نيز  اسلاميست ها در سال هاي ناكامي شان ، به قوم گرايي ، سمت گرايي و زبان گرايي پناه بردند… »

استادکاکر از بحث خویش – اگر بتوان آنرا بحث نامید –  چنین استنتاج می نماید :

« از اين بحث به دو نكتهء مهم مي رسيم : يكي اين كه روشنفكر بايد مقلد نباشد و در  زنده گي اجتماعي  از  اصول معيني كه  مولود انتخاب آگاهانه و مسؤولانهء خودش باشد ، پيروي نمايد . دوم اين كه چه بايد بشود  تا افغانستان داراي چنين روشنفكراني  گردد .»

به نظر استاد یگانه راه رسیدن به این آرمان ” تعمیم معارف عصری ” میباشد مگر با درنظر داشت وقت گیر بودن این روند چنین پیشنهاد مینماید :

 « …در حال حاضر حكومت افغانستان مي تواند تحصيل كرده گان سابق و جديد افغان را كه در اروپا و امريكا به سر مي برند ، جذب نمايد … اينان بدون شك در تقويهء طبقهء متوسط تعليميافته و هم در بازسازي افغانستان ويران شده نقش مهمي بازي كرده مي توانند …»

پروفیسور کاکر نیز همانند سائر نخبه گان و روشنفکران لیبرال ناسیونالیست ملیت پشتون آرمان وحدت و حاکمیت ملی را به سر می پروراند در حالیکه رسیدن به وحدت ملی در افغانستان از دیر باز و به ویژه در شرائط کنونی آرمان و آرزویی بیش به حساب نمی آید.

نا گفته پیداست که جناب استاد کاکر با وجود داشتن گواهی نامۀ دکتورا وحمل لقب پوهاند و داشتن سابقۀ چندین ساله د رتدریس تاریخ  در دانشگاه کابل متأسفانه مسألۀ روشنفکر و روشنفکری در افغانستان را به گونه یی بسیار سطحی و عامه پسند به بررسی گرفته است.

مر جع: http://www.afghanasamai.com/asaausgabe/Roshanfekr10.htm

 پایان بخش پنجم

 

بخش ششم

 چنانکه در بخشهای پیشین دیدیم بیشتر کسانی که پیرامون روشنفکران و جریانات روشنفکری مقالات و مباحثی از خود به جا گذاشته اند، به گفتۀ خانم فروغ اسد پور، آن­را همچون مقوله یی دارای ارتباطات درونی با جامعه و نظم موجود مورد بحث قرار نداده اند. خانم فروغ در صفحات 34 و 35 کتاب وزین خویش که در ماه ژوئن 2014 تحت عنوان « روشنفکران و پروژه های هژمونیک – بانگاهی به آرای هایک و نئولیبرالهای ایرانی » از جانب نشرات انترنتی  پراکسس به نشر رسیده است می نویسد : « پرسشهایی که همیشه در ارتباط  با یک مقوله یا یک مفهوم برای من اهمیت دارد از این دست است:

این مقوله از کجا ناشی میشود؟ سیر تاریخی آن چیست؟ به کجا روان است؟ چه رابطه یی با شیوۀ تولید سرمایه داری دارد و یا ساده تر بگویم چه رابطه یی با مرحلۀ تاریخی معین نظام سرمایه داری دارد و در طول تحولات سرمایه داری دچار چه تغییراتی می شود ؟ چه نقشی در این سیستم و مناسبات اجتماعی دارد؟ در جوامع مختلف چگونه باید بررسی شود؟… در کتابهایی که در این رابطه مرور کردم، بررسی زیادی پیرامون “روابط درونی” این مقوله با ساختارها و ساز وکارهای اصلی جامعۀ تاریخی سرمایه داری ندیدم … به هر روی ، در راستای مطالعاتی که داشتم به تعریفها و بررسی های متنوع و جالبی بر خورد کردم ، اما آنچه نظرم را جلب کرد ، کاری بود که انتونیوگرامشی برای ایشان قائل شده است: “روشنفکران سازمان دهنده­گان هژمونی یک طبقه هستند”. نقش آنان “به هم پیوستن زیربنا و روبنا” است.

خانم فروغ می­افزاید :«جمله های گرامشی بسیار مجرد و کلی هستند و برای شفاف شدن درک محتوایی آنها نیاز به پژوهشهای نظری و تاریخی است … دو جملۀ گرامشی که به آنها اشاره شد، وضعیت کلی روشنفکر در جوامع معاصر را تشریح میکنند…. برای من این دو جمله، خط راهنمایی شد تا مقولۀ روشنفکر را به طور عمیق تری مطالعه کرده و تلاش کنم تا آن را به سازو کارهای جامعۀ موجود پیوند دهم.»  و ما نیز به تأسی ازهمین رویکرد دانشمدارکه دانشمند گرانسنگ فروغ اسد پور آنرا برگزیده است جریان روشنفکری و روشفکران  افغانستانی را در پیوند با جامعۀ افغانی و تحولات تاریخی آن مورد بحث و بررسی قرار داده مواصفات و ویژه گی های آنان را برخواهیم شمرد.

در افغانستان معمولا یازدهم جنوری 1906 میلادی مطابق بیست و یکم جدی 1285 خورشیدی را که تاریخ نشر نخستین شمارۀ سراج الأخبار میباشد نقطۀ آغاز جنبش روشنفکری پنداشته و آنرا با آنچه که به نام جنبش مشروطیت مسمی شده است و به کارنامه های مولوی عبدالرؤوف خان قندهاری متخلص به « خاکی » وسائر اعضای انجمن سراج الأخبار ومولوی محمد سرور خان قندهاری الکوزایی متخلص به « واصف » و محمود خان طرزی و همراهانش دراقتفا و الهام گیری از سید جمال الدین ” افغانی”  و جنبش های پان اسلامیسم وپان ترکیسم و جنبش ملی گرای ترکهای جوان ( حزب اتحاد و ترقی ) پیوند داده وآنرا در بسته بندی ها ولفافه هایی به مراتب بهتر و بیشتر از آنچه بوده است به خورد نسلهای کنونی و آیندۀ این سرزمین داده ومیدهند . واما اینکه آیا قبل از این تاریخ نیز روشفکر و روشنفکری یی در کار بوده است یانه ؟ پرسشی ست که پرداختن به آن بحثی جدا گانه را ایجاب مینماید.

در نتیجۀ کمبود دانش و نا آشنایی روشنفکر افغانستانی با گرایشها و مکتب های سیاسی و جهان بینی های فلسفی کلاسیک و تحولات و نو آوری های معاصر در این زمینه ها و پرداختن آنان به استنتاجها   و من درآوردی های روزمره وعامه پسند ،دیده میشود که جهت گیری های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی آنان یکسره التقاطی و متنافض و پوپولیستی بوده واز هر چمن سمنی را درخود نهفته دارد چنانکه در عین زمانی که تظاهر به لیبرال بودن و دموکرات بودن مینمایند ناسیونالیست و تبارگرا واسلامست و اسلام پناه و جزم اندیش نیز هستند. لذا حالت کنونی این روشنفکران « لیبرال ناسیونال اسلامست » را میتوان به گروه هنری یی همانند دانست که نوازنده گانش باهم یک جا روی صحنه آمده چنان وانمود کنند که گویا نغمۀ واحدی را می نوازند ولی در واقع هر یکی نغمه و آهنگ خودش را مشق وتمرین میکند و هیچ گونه همسویی میان آنان موجود نیست.

با اینکه اکثریت قاطع روشنفکران افغانستانی را همان « ستمگر نوازان روشنفکر» و « مداحان متملق  » و « خدایی خدمت گاران ساده لوح » تشکیل میدهد وهمه درخدمت سرمایه داران وطبقۀ بورژوازی نوپا و تازه به دوران رسیده قرار دارند وبه گفته گرامشی روشنفکران ارگانیک طبقات بالایی جامعه محسوب می شوند ؛ هریکی به راهی روان بوده وآن دیگری را برنمی تابد و به خاطر خشنودی ولی نعمتان و  باداران و پیشوایان خویش از هیچگونه خصومت ودشمنی وانتقام کشی در برابرهم دریغ نمی ورزند ، وبا در نظرداشت این واقعیت تلخ می توان گفت که فضای روشنفکری افغانستان به آشفته بازاری می ماند که از کوچکترین نظم و هنجاری برخوردار نبوده وهمه معامله گران آن به فریب دادن همدیگر کمر بسته اند ، دراین زمینه به بیانی صریحتر و شاید هم رکیک تر و خراشنده تر میتوان گفت که تا زمانی که در نزد این به اصطلاح روشنفکران ما أحمد خان ابدالی و ظاهر خان محمد زایی  باباهای پشتونها و به قول خودشان باباهای ” ملت افغان ” و حبیب الله کلکانی ” امیر حبیب الله خادم دین رسول الله  و عیاری از خراسان ”  و احمد شاه مسعود ” آمرصاحب شهید و شیر پنجشیر و قهرمان ملی ” و عبدالعلی مزاری ” پدر ملیت هزاره  و بابه مزاری” و سید منصورکیانی ” پدر و پیشوای اسماعیلیان ” و عبد الرشید دوستم ” رهبر و پاد شاه یوزبیکها ” و حامد کرزی ” زعیم ملی ” و أحمد غنی أحمدزی ” دومین مغز متفکر جهان ”  و عبدالله عبدالله ” علمبردار ملیتهای تحت ستم ” و عبداللطیف پدرام ” سخن گوی و مدافع حقوق تاجک تباران ” و عطا محمد نور ” والی فرزانۀ بلخ ” به حساب آیند هرگز نمیتوان به بهبود وضعیت آشفته و رقت بار روشنفکران این کشورامید واربود.

به نظر من هرگاه قرار باشد که مشخصات و ویژه گی های روشنفکری را که  واقعاً مدافعِ منافع و خواستها وآرمانهای کارگران و سائر لایه ها و اقشار محروم وبینوای جامعه  بوده و به مثابۀ روشنفکر ارگانیک این بخش از مردم نقش ایفا نماید  بر شماریم ، باید خاطر نشان سازیم  که وقتی او میتواند حد أکثر این ویژه گی هارا داراباشد که.

١ – قبل از همه معتقد و پا بند به آزادی بی قید وشرط  بیان و إبراز وجود معنوی و إجتماعی به مثابۀ سنگ بناء ورکن اساسی و جوهر أصلی همۀ آزادیهای فردی و إجتماعی بوده و بدون کوچکترین ترس ودلهره یی سخت ترین ، زمخت ترین ، ناهنجارترین و ناگوارترین حرفهای إنتقادی خودرا بر زبان بیآورد  و مقدس ترین أرزشها و تابو های متعارف را به چالش کشیده و به باد انتقاد گیرد و به دیگران نیز با کمال تواضع و شکسته نفسی اجازه بدهد که عقائد و باورهای خودش را مورد نقدقراربدهند.

٢ – نباید ارج گزاردن به شخصیت فردی و حیثیت انسانی اشخاص را با ارج گزاردن به عقائد و باورها ی افراد همسنگ و برابر بداند . به این شرح که در پهلوی رعایت اکید ارج گزاری واحترام به شخصیت و حیثیت فردی وانسانی افراد عقائد آنان را بی رحمانه مورد نقد قرار دهد زیرا ارج گزاردن به عقائد و باورها ی دیگران نتیجه یی جز خود سانسوری در پی ندارد، که این خود به نحوی یکی از موارد نقض آزادی بیان به حساب می آید.

٣ – ماتریالیست بوده و به ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی باورمند باشد ودر تحقیقات و پژوهشهای خویش  أصول ، مبادئ وروشهای ماتریالیستی رابا جرأت و متانت دانشمندانه به کار بسته و علل واسباب رویدادها را در متن  اجتماع و طبیعت جست وجو کند نه در ماوراء وبیرون از آن و در آسمانها و افلاک و درآفاق و انفس ودرخیالات و اوهام عصر حجری وقرون وسطایی.

٤ – اگرتاب و توان صعود ورسیدن به قله های شامخ ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی را نداشته وآنرا به دیدۀ شک مینگرد أقلاَ  خِرَد گرا بوده و به زعم دل بسته گان این گرایش ،  به ” اصالت عقل ” باورمند باشد و از انواع ابتدایی و نابخردانه و خرد ستیزانۀ خرافات و افکار میتا فزیکی و آیدیالیستی  بریده باشد. در اینجا لازم به یاد آوریست که هرچند مکتب فلسفی اصالت عقل و خرد گرایی مطلق خود بخشی از اعتقادات و گرایشهای میتافزیکی و ایدیالیستی هست و عقل محض و یا عقل کل را به مثابۀ  عنصراولیه ویا حقیقت اصلی و علت العلل می پندارد و عقل را یگانه منبع معتبرشناخت میداند … مگربا اینمهم دیده میشود که پیروان این مکتب با به کارگیری عقل و منطق به مثابۀ ابزاری برای پژوهشهای خویش توانسته اند بخش بزرگی ازجزم اندیشی ها و تحجرهای فکری سنتگرایان مذهبی و نابخردیهای آشکاروکودکانۀ فلاسفه ایدآلیست و متصوفین و دین باوران مؤمن وجزم اندیش را زیر سؤال برده به چالش بکشند و آنرا به پشت پازده از بالایش عبور نمایند. دراین مورد در بهترین حالت میتوان از احمد شاملو وامثال او و در مرتبۀ دوم و پایینتر از شجاع الدی شفا و همفکرانش نام برد

٥ – روشنگر، تابو شکن وخرافه ستیز  بوده و روشنگری و تابو شکنی  را در گفتار و کردار مخلصانه و صادقانه در نظر داشته باشد.

٦ – نقاد بوده و نا برابریهای اقتصادی و طبقاتی موجود میان افراد جامعه و مظاهرأخلاقی ، حقوقی، ادبی ،هنری و فرهنگی ناشی از آنرا بیرحمانه و بلا استثناء به نقد بکشد

٧ – معالج بوده  و برای آسیبها ،  بیماریها و دشواریها ی گوناگون جامعه نسخه و بر نامۀ مشخص علمی و عملی إرائه کند و در تطبیق آن تا پایان کار شخصاً وعملا سهم داشته باشد.

٨ – خط فکری صریح و روشن داشته و نظم پذیر باشد و از تک روی و خود مرکز بینی لیبرال مئابانه  بپرهیزد زیرا اکنون مانند آفتاب ثابت شده است که بدون فعالیت سازمان یافته ومنظم هرگز نمیتوان در وضعیتهای اقتصادی و اجتماعی جوامع بشری تغییری وارد نمود ، لذا برای تغییر حالت وإرتقاء مناسبات اقتصادی و اجتماعی  از پایین به بالا و از غیر انسانی به انسانی… ناگزیر از داشتن تشکل و سازمانی هستیم که بتواند از عهدۀ چنین کاری به درآید.

٩ – نیت و توانایی به گفتۀ گرامشی  پیوند دهی میان زیربنای اقتصادی  وروبنا ی فرهنگی و عینیت بخشیدن به هژمونی طبقات پایینی و محرومین جامعه رادر تقابل با هژمونی و سیطرۀ طبقۀ مسلط بورژوازی در همه عرصه ها وزمینه ها  دارا باشد و این کاریست بس بزرگ و دشوار و در برگیرندۀ شبکۀ گسترده یی از کار و فعالیت در عرصه های سیاسی ، اقتصادی ، إجتماعی و فرهنگی  .

حالا از هر کسی که خود را مدافع خواستها وآرمانهای کارگران و سائر لایه ها و اقشار محروم وبینوای جامعه قلمداد می نماید و می خواهد به مثابۀ روشنفکر ارگانیک این بخش از مردم نقش ایفا نماید صمیمانه در خواست مینمایم تا لحظه یی با خویشتن خویش کنار آمده و خود را صادقانه  با معیار هاید نه گانۀ بالا بسنجدوببیند که آیا  چند در صد با آن مطابقت دارد. هرگاه آن شخص بیشتر از نود در صد با این معیارها مطابقت داشته باشد میتواند خود  را روشنفکر مردمی و هدفمند  به  حساب آورده ودر راه اکمال هرچه بیشتر شخصیت ومؤثریت خویش گام بردارد، در غیرآن به نامهای دیگری چون : نخبه ، فعال مَدَ ني ، تحصیل یافته، آموزش دیده ، نویسنده ، متفکر ، عالم ، دانشمند ، پروفیسور، استاد ، اکادیمی سین ، متخصص، تکنوکرات  و غیره که با کمال تأسف شمار زیادی ایشان ویژه گی های « ستمگر نوازان روشنفکر » را دارا هستند  بسنده و گذاره نماید، نه روشنفکرستمگر ستیز و آنهم   خدمتگزار کارگران وسائر محرومان و تهی دستان…

در پیوند با معیار های یاد شده و آسیب شناسی جریان روشنفکری و روشنگری در افغانستان عجالتاً موارد زیرین را شایسته یاد آوری دانسته خاطر نشان می سازیم که در این زمینه ها در بخشهای بعدی به تفصیل صحبت خواهیم نمود .

روشنفکری که باوجود مشاهدۀ جنایت ها و وحشی گری ها ی نئولیبرال ها به سردمداری ایالات متحدۀ امریکا درعراق و سوریه ولیبیا و افغانستان و سائر نقاط جهان  وهمچنان  بربریت و درنده خویی های مزدوران اسلامست آنان از داعش گرفته تا جیش النهضة و رژیم فاشیست ترکیه به ریاست رجب طیب اردوغان در خدمت گزاری و معامله گری های آشکار و پنهانی شان با امپریالیست ها  و سرمایه داران  ، هنوز نتوانسته است موضع خود را دربرابر اسلام سیاسی و در برابرمذهب و خداپرستی روشن سازد. چگونه می تواند مدعی روشنفکری و روشنگری باشد ؟

روشفکری که شاهد عقیم بودن مبارزات ناسیونالیستی و نا کارآمدبودن این نوع جان فشانی های بیهوده و نافرجام بوده و نتائج زیان بارآن را درهمه زمینه های سیاسی و إجتماعی عملا تجربه نموده است مگربا آنهم بر طبل ناسیونالیسم کوبیده خود را انقلابی می نامند.

روشنفکری که به طبقات اجتماعی و مبارزۀ طبقاتی کوچکترین أهمیتی نمیدهد واصلا موجودیت طبقه ها و کتله ها یی به نام کارگر وسرمایه دار را به رسمیت نمی شناسد.

روشنفکری که فخر فروشانه از سوسیالیسم و مارکس و مارکسیسم دم می زند ولی به تشکل و سازمان پذیری و سازمان دهی کوچکترین وقعی نمی گذارد.

روشنفکری که خود خواهانه و بدون إرائۀ بحثهای نظری و مستدل و در بسا موارد بدون آنکه یکی از آثار مارکس و انگلس و لینن ویا یکی دیگراز نظریه پردازان کمونیست و سوسیالیست را  أقلا یک بار تا آخرین صفحۀ آن مطالعه نماید ، خود را یک سر و گردن ازهمۀ آنان بلند تردانسته وآنان را در مرتبه یی پایینتر از خود قرار داده  و خویشتن را نظریه پرداز و اندیشه ورز وعقل کل پنداشته  نه تنها برای ” علاج درد های جامعۀ افغانستان ”  بلکه برای جوامع دیگر در منطقه و جهان به گونه یی آرمان گرایانه  و سطحی نگرانه ومن درآوردی و فخرفروشانه  نسخه نویسی می کند.

روشنفکری که به جای فکر کردن در مورد نجات ملیون ها انسان مظلوم و ستمکش در فکرپرکردن جیبهای خودش از طریق اشتراک در دزدی و چپاول دارایی های عامه و به فکر توطئه های سیاسی وشارلتانیزم باشد.

روشنفکری که به جای برجسته ساختن آسیبها و دشواری های جامعه وتشخیص درد های اجتماعی و پرداختن به معالجۀ آن  تلاش به خرج میدهد تا این رنجها و آسیبها را  ماست مالی نموده آنرا کتمان و حتی انکارنماید. چگونه وبا چه زبانی می تواند مدعی روشنفکری و روشنگری باشد ؟

روشنفکران سنت گرا و پوپولیست مان ، که از پذیرش این پسوند ها در نامها یشان به شدت امتناع می ورزند، ضمن استدلالهای متنوع و گونا گون خویش به خاطر تبرئۀ سردرگمی ها و بی محتوابودن فعالیتهایشان و حتی در برخی از موارد به خاطر اثبات به اصطلاح و به زعم خودشان  ” برحق بودن ”  و ” هدفمند بودن ” فعالیتهای خویش ، میگویند : جامعۀ افغانی به شدت سنتی است و بایستی این نکته جداً در نظر گرفته شود و فعالیتهای روشنفکرانه باید به تأسی ازآن صورت گیرد، وبرای آنکه بتوان توجه ، تأیید و همکاری توده هارا با خود داشت ، باید به ارزشها و معتقدات آنان ارج و احترام گذاشت و نباید علناً آنرازیرسؤال برد و به چالش کشید ؛ زیرا در این صورت توده ها ازما می رمند و آزرده میشوند و کار به جایی نمی کشد … و استدلالهای دیگری ازهمین قبیل.  از این خانمها و آقایان باید در گام  نخست پرسید که  آن کاری که شما میکنید چیست ؟ و اگر آن کار به جایی بکشد  چه هدفی را برآورده خواهد ساخت؟  ودر قدم دوم از ایشان باید پرسید که  شما خود میگویید که جامعۀ افغانی سخت سنتی است و می افزایید که نباید علیه سنتها و ارزشهای آن اقدام و آنرا زیر سؤال ببریم وباید در پرتو همین سنتها ومعتقدات و ارزشها به کاروفعالیت بپردازیم … یعنی شماخود میگویید که بایستی  به گونه یی سنتی وبا پیروی از توده ها حرکت نماییم ، پس چرا از پذیرش پسوند های ” سنتی ” و ” پوپولیست ” در عقب نامهایتان شرم و عار دارید و  حاضر نیستید آن صفات را پذیرفته و خودتان به زبان خود وبدون ننگ و عار خویشتن را ( سنتی ) و ( پوپولیست ) بنامید ، آیا این درذات خود عوام فریبی و شارلتانیزم نیست ؟   در حقیقت این عمل و این طرزدید ایشان ، تقلید و پیروی از برداشتهاو آرمانهای طبقات بالایی و استثمارگر جامعه است که در قالب و چهره یی روشنفکرانه و فلسفی که با ژیستها و اداهای روشنفکرانه و چپ نما و به گونه یی بسیار خنده آور به نمایش گذاشته میشود. درحقیقت همین چپهای بورژوازی وپوپولیست اند که خواسته و یاهم نا خواسته و نا آگاهانه آب به آسیاب ادیان و باورهای ماوراء الطبیعی ریخته تلاش می ورزند تا سوسیالیسم علمی و ماتریالیسم دیالکتیک وتاریخی  را بی اعتبار و بی اهمیت جلوه دهند. این انسانهای سطحی نگر وکوتاه بین با صوفیان صوفی با ملایان ملا با دموکراتها دمکرات با لیبلرالها لیبرال با ناسیونالیستها ناسیونالیست با سوسیالیستها سوسیالیست با ماتریالیستها ماتریالیست با مارکسیستها مارکسیست هستند ، خلاصه اینکه مانند آب در هرظرفی می گنجند وبه هیچ مبدأ واصولی پابند نبوده به نرخ روز میخورند ، و ناگفته پیداست که همچو انسانهایی شایستۀ هرگونه تقبیح و نکوهش اند

در بساموارد به گونه یی آشکار دیده میشود که میان ایده ها ، آرمانها و آرزوهای بلند پروازانۀ روشنفکر وعمل و حرکتی که اودر پراتیک اجتماعی و در تعامل وارتباط با اعضای فامیل ،دوستان ، همکاران و سائر کسانی که با وی در ارتباط مستقیم قرار دارند فرسنگها فاصله و جود دارد. در این ارتباط آنچه که به روشنفکران افغانستان مربوط می شود متأسفانه در اغلب موارد دیده میشود که این روشنفکران عملاً در جهتی روان هستند که با آرمانها و ایده هایی که در سر میپرورانند در تقابل و تناقض و حتی تضاد مطلق قرار دارد ، اینان در حرف و در بیانیه ها و خطابه ها یی که ایراد میفرمایند دیموکراتها ، لیبرالها ، وطن پرستها ، کمونیستها و سوسیالیستهای دو آتشه و سه آتشه هستند مگر در زنده گی شخصی و در تعامل با زن وفرزند واعضای فامیل و خویشاوندان و آشنایان خویش عملا عقبمانده ترین و خرافاتی ترین باورهارادر اذهان و اعماق و جود خویش حمل نموده و دررفتار و کردارخود عملا  نمایش میدهند . هر چند این نقیصه و آسیب شامل حال  تمام نحله ها و گونه های روشنفکران افغانستان میشود مگر من آنرا بیشتر در وجود روشنفکرانی که خود را یک سرو گردن بالاتر از دیگران دانسته ودر رأس هرم روشنفکران می نشینند و عنوان کمونیستها و سوسیالیستهای کارگری راید ک میکشند قابل محاسبه میدانم  و در بخش انواع روشنفکران افغانستانی به آن خواهم پرداخت.

پایان بخش ششم

 

بخش هفتم

چنانکه قبلا یاد آور شدیم محمود خان طرزی و همکاران و شاگردانش با الهام گیری از سید جمال الدین حسینی ” افغانی”  و جنبش های پان اسلامیسم وپان ترکیسم و جنبش ملی گرای ترکهای جوان ( حزب اتحاد و ترقی )  جنبش روشنفکری را درافغانستان بنیاد نهاده و آنرا در همسویی با خواستها وآرمانها وآماجهای ناسیونالیستانه وتبارگرایانۀ  خویش سمت وسودادند، سپس پیروان آنان با برخورداری از حمایتهای سخاوتمندانۀ مادی و معنوی طبقات حاکمه و دولتهای برسر اقتدارومستبد وراسیستی و به منظور مشروعیت بخشیدن به فعالیتهای خویش از سیدجمال الدین ” افغانی”  و محمود طرزی بتهای غول پیکرو مقدسی تراشیدند و رویکردها و گرایشهای عظمت طلبانه و رسیستی خویش را به هالۀ مقدس آنان  پیوند داده وآنرا در بسته بندی ها ولفافه هایی به مراتب بهتر و بیشتر از آنچه بوده است به خورد باشنده گان این سرزمین داده ومی دهند ومجدانه در تلاش اند تا این وضعیت اسف بار همچنان ادامه یابد ، و در این کار خویش کامیاب نیز بوده اند ، چنانکه توانسته اند بسیاری از روشنفکرانی را که سنگ مبارزه علیه ناسیونالیسم تباری و اسلامیسم و اسلام سیاسی  را به سینه می کوبند چنان تخدیرنمایند و از خود بیگانه سازند  که سید جمال را ” متفکر و مترقی و مبارزنستوه و آزادی خواه …  ”  قلمداد نمایند  و  محمود بیگ طرزی را “مدرنست ، شخصیت ملی، دانشمند ، و سیاست مدار عالی مقام و شایستۀ تعظیم و تکریم …”  چنان که آقای محمد شاه فرهود در کتاب عصر مترسک  این شخصیت مشبوه و بوقلمون صفت وبنیان گذارپان اسلامیزم وپدرمعنوی اخوان المسلمین واسلام سیاسی راسخنور،سیاستمدار،وعمل ورزپرشور( ص -24 ) ومتفکر مترقی وتحول طلب  ( ص – 35 ) قلمداد نموده است.

در اینجا قبل از پرداختن به دیگران پای صحبت آقای میر غلام محمد غبار می نشینیم که با آنهمه شهرتی که در روشنفکری و ستمگر ستیزی به او نسبت داده می شود ، ورود سید جمال الدین به عرصۀ سیاست در افغا نستان را چنان وانمود کرده است که گویا روستا زاده یی گم نام وارد کابل شده و به ساده گی تمام و بدون واسطه و وسیله ومعرفی نامه یی به دربار امیردوست محمد خان و حلقۀ سیاستمداران راه می یابد. چنانکه در صفحۀ ( 587 ) جلد اول افغانستان در مسیر تاریخ ، چاپ چهارم 1384 ه ش ، انتشارات میوند  می نویسد:

« … در هیمن سال 1857 م  بود که یک جوان 20 سالۀ کنری به نام سید جمال الدین به در بار امیر دوست محمد خان پیوست ولی البته این درباری نبود که بتواند از لیاقت های رجال افغانستان به نفع کشور استفاده کند .»  و این درحالیست که او پس از اتمام نخستین مرحلۀ تحصیلات در قزوین و تهران ونجف رخت سفر بسته و از همدان راهی عراق و شام و حجاز و هندوستان گردیده  و سرانجام در عبا وقبای سید رومی یا استانبولی و با سفارش نامه یی در دست  به نزد امیر دوست محمدخان به کابل آمد و یازده سال تمام را دردربارپر از زدو بندها ونوسان های سیاسی ورویداد های خونین او و فرزندانش سپری نمود تا انکه به صلاح دید شیرعلی خان این ساحه را ترک و به منظور دق الباب کردن مراکزقدرت وپیدانمودن ولی نعمتان جدید راهی هندوستان و مصر وترکیه و ایران  و روسیه و فرانسه و لندن و جرمنی شد . در تأیید این مدعا  نیکی آر.کدی زنده گی نامه نویس شناخته شدۀ امریکایی وی در صفحات 481 إلی 486 دانشنامه ایرانیکا می‌نویسد که سیدجمال در زمانی که به افغانستان می‌رود خود را سید رومی یا استانبولی واهل استانبول معرفی می‌کرده‌است. جمال‌الدین در کابل با احترام توسط امیر کابل پذیرفته می‌شود و به سمت مشاور امیر برگزیده می‌شود. به گفته نیکی کدی این احتمالاً به سبب نامه محرمانه‌ای بوده که او به امیر نشان داده‌است. این مساله سبب شده‌بود که نماینده گان بریتانیا در افغانستان او را مامور دولت روسیه بپندارند. او در آنجا سعی کرد که امیر را به اتحاد با روسیه و مخالفت با بریتانیایی‌ها وادارد.

آقای غبار نیز همانند سائر روشنفکران ناسیونالیست و سطحی نگرافغانستانی در صفحات 592 – 594  کتاب خویش  افغان بودن سید جمال الدین را بدیهی و مسلم پنداشته وبا چشم پوشی ازبوقلمون صفتی ها و به نرخ روز خوری های وی می نویسد « … گاهی به تشکیل حزب ومبارزه بایکات مردم را رهبری می کرد …. در افغانستان دولت قوی مرکزی …و در ایران وترکیه رژیم دموکراتیک  می خواست … در هندوستان و مصرمبارزۀ ملی و ضد استعماری را مشتعل می ساخت و در کشورهای اسلامی آسیا و افریقا به غرض تمرکز قوا درمقابل اروپای متجاوزاتحاد اسلام ( پان اسلامیزم ) را شعار میداد…» وبرای آنکه شیفته گی خویش را به سید جمال هرچه بیشتر نمایش دهد در لابه لای صفحات یاد شده  صفاتی چون  « مرد سیاسی و انقلابی » ، « خطیب آتشین نَفَسِ متهور و بی باک » ، « لرزانندۀ پشت سلاطین مستبد » و « مرد بزرگ افغانی » را به او نسبت داده و مراسم تشییع جنازه و تدفینش  را چنان مبالغه آمیز و مزدحم نشان میدهد که گویا در آن هنگام هجده نفر زیرپاهای مشایعت کننده گان جان باختند

و این درحالیست که هفته نامۀ « المؤید » به تاریخ چهاردهم مارچ 1897 یعنی پنج روز بعد از مرگ سید جمال الدین حسینی  نگاشته است هنگام وفات سید تنها خادمش حضورداشت و در جنازه اش نیز شمار اندکی از دوستانش اشتراک نموده بودند و برای اینکه مردم آگاه نشوند درساعت 10 صبح یعنی حدود سه ساعت بعد از وفاتش او را در گورستان ویژۀ شیخ ها به خاک سپردند

یکی دیگر از همین راستگریان چپ نما آقای محمد عالم افتخار است که ،با نوشتن مقاله یی تحت عنوان « سید جمال الدین افغانی ؛اَبَر انسانی که از نو باید شناخت !» در سایت های انترنتی مانند سایت مصالحۀ ملی  ، اورا در جایگاهی بس رفیع و والا قرارداده و آموزه هایش را قطب نمای جنبشهای چپ درمنطقه و جهان به شمار می آورد ، ایشان با پیچیدن یک مشت باورهای من درآوردی وبی بنیاد در لفافه هایی از کشفیات نوین علمی به طرز مضحک و تبسم بر انگیزی میخواهد ثابت کند که دین باوری و خداپرستی با افراد بشر یکجا زاده شده و در ژنهای آنان جا دارد و از این طریق می خواهد حقانیت اسلام وتجسم اسلام حقیقی و نه إخوانی و طالبانی را در آموزه های سید جمال الدین افغانی ثابت کند

او در بخشی از این مقاله برای جنبش چپ که نتوانسته است از ” دین مبین اسلام” و از راهنمایی های ” داهیانه و بی نظیر”سید جمال الدین به شکل درست آن استفاده کند اشک حسرت می ریزد و رفقای خویش را توصیه می نماید که بعد از این حقانیت اسلام ومسلمانی را درنظر داشته واز آن در مبارزه  علیه إخوانی ها وسلفی هاو وهابی ها وطالبان و القاعده و داعش و باداران اشغالگر وامپریا لیست آنان به وجه احسن استفاده نموده واشتباهات گذشته را تکرار ننمایند. و این که در این سرهم بندیها و استدلالهای این آقا  تا کدام حد تناقض و سطحی نگری وجود دارد ناگفته پیداست!..

 

همچنان زنده یاد قسیم اخگر نیز ، در همسویی با آقای محمد عالم افتخار، در مقالۀ بلند بالایی که تحت عنوان  «  آسيب شناسی جنبش روشنفکری در افغانستان » نوشته و ما در گذشته آنرا به گونه یی فشرده مورد بررسی قرارداده ایم ، سید جمال الدین را به مثابۀ مبدأ و آغاز جنبش روشنفکری افغانستان  می پندارد و از اینکه  روشنفکران ما از او به حیث یک مصلح دینی تجلیل به عمل نیاورده اند إظهار تأسف میکند ، و همین غفلت را عامل افتادن سکان کشتی ” اسلام عزیز ” در انحصار متولیان رسمی و انحصاری آن می داند.

دکتورسید حسن اخلاق یکی دیگر از اسلامستها ، ضمن مقاله یی تحت عنوان « سید جمال الدین و سیاست زده گی » در سایت آریایی  می نویسد: « سید جمال الدین، نقطه عطفی در جهان اسلام است که می توان در آن وبا آن، راه امروز جامعه اسلامی را به خوانش گرفت. یکصدوده سال پیش او از دنیا رفت ولی راهی را گشود که همچنان تامل برانگیز و حیاتی است. اندیشه ها، نقاط قوت وضعف او برای ما آموزنده است. شورسیاسی او مسیر مبارزه را برای مسلمانان گشود ولی شعله تفکر وی خاموش ماند. لذا مامسلمانان علیرغم  یک سده فاصله زمانی با او ، باحسرتِ او بر عقب مانده گی، فاصلۀ چندانی نیافته ایم.»

آقای سید حسن نیز همانند سائر اسلامستها و هواداران سیدجمال الدین برای آنکه تناقض گویی ها و به نرخ روز خوری های و ی را پرده پوشی و ماست ما لی نماید چنین استدلال می نماید :« سیّد، انقلابی وبه دنبال تحول اساسی بود ولی نمی دانست که این تحول را باید از کجا آغاز کند وچگونه به انجام رساند. اوچندان مشغول فعالیت وجمعیت بود که فرصتِ خلوت نمی یافت؛ موضع گیریهای گاه متعارض سیّد(مثلا در نسبت بین علم ودین، فلسفه ودین) شاهدی روشن براین ادّعاست.»

در همین راستا دکتور شمس الحق آریانفر به گونه یی خوشبینانه و سطحی اندیشانه در مقاله یی تحت عنوان « آشنایی با آثار وتالیفات سید جمال الدین افغانی» می نگارد :« ارچند سید از جهان رفت ، اما افکارش  ببار نشست . نهضت بیداری ورهایی شرق فقط با الهام از او تشکل یافت وآزادی کشور های اسلامی و شرق را سبب گردید .»

خواجه بشیر احمد انصاری مؤلف کتاب  « افغانستان در آتش نفت »  با طرح پرسش و پاسخ خیالی و فانتزی با سید جمال الدین در رابطه به اوضاع و احوال کنونی در افغانستان ، منطقه و جهان پرسشهایی رامطرح نموده و پاسخهای آنرا از لابه لای آثار و نوشته های او  برون نویس می نماید و چنان وانمود می نماید که آموزه های وی  هم اکنون نیز تازه و کارآ بوده و می تواند راه نما و راه گشای جنبشهای رهایی بخش باشد . و در مقدمه یی که به این  مصاحبۀ فانتزی  افزوده است با اسلوبی شاعرانه و به طرزی آرمان گرایانه می نویسد:

« او موجود شگفتی بود که چون طوفانی از كابلستان برخاست و افق خونين مشرق را فرا گرفت. نهيب رعد گونه اش کران تا کران را پر نمود و آذرخش تازيانۀ منطق کوبنده اش بر پشت و پهلوی ستم پيشگان روزگار فرود آمد

این اظهارات در واقع اشک حسرتی است که  اسلامستها ودین باوران اتیوپیایی مویه کنان بردامن آرزوهای دست نیافتنی خویش ریخته و کما کان  در تلاش اند تا با پیروی از سید جمال الدین وبا پیاده کردن به اصطلاح “شریعت غَرَّاءِمحمدی ” به رفاه ابدی دست یابند.

اینکه اسلامستها و تبارگرایان تمامیت خواه  پشتون  از سید جمال الدین شخصیتی افسانه یی ساخته و او را اسعد آبادی و کنری و پشتون تبار و افغانستانی می پندارند و با افسانه بافی های متنوع  اسد آبادی بودن وهمدانی بودن و ایرانی بودن او را به شدت و قاطعیت تمام رد می نمایند و اینکه ناسیونالیستها و اسلامستهای ایران او راسید جمال الدین حسینی اسدآبادی همدانی مشهوربه افغانی نامیده نسب او را به امام سجاد می رسانند وباصفاتی چون ‏« مرد اسطوره‌ یی » ،  «حكيم مُجَدد»، «پيشواى مصلح‏»،«قطب دايرۀ علوم‏»،«نادرۀ دوران‏»،«آيتى‏ از آيات خدا » (آيت الله)، « اندیشمند بزرگ جهان اسلام »، « بیدارگر مشرق زمین »، « بزرگترین فیلسوف شرق » ، « مبارز ضد استعمار» ، « پدر رنسانس جدید در اسلام » وغیره متصف و ایرانی بود نش را  امری مُسَلّمَ به حساب می آورند نیازی به إثبات و شاهد آوردن ندارد ، مگرضمن این که برای ما  ایرانی بودن وافغانستانی بودن او کوچکترین اهمیتی ندارد،  باید یاد آورشد که در نتیجۀ تقیه ها و پنهان کاری های خود وی تا اکنون هیچ کس نتوانسته است و نخواهد توانست اورا قاطعانه  « افغانستانی »  و یا « ایرانی »  به شمار آورد و بهترین شاهد برای این ادعا مقاله ییست که محمود طرزی در شمارۀ پنجم سال ششم سراج الأخبار( 21 میزان  1295 ه ش  = 13 اکتوبر 1916 م) به نشرسپرده و در آن آمده است :

«…شنیدنیهای من عبارت از بعضی فقرا تیست که در حق حضرت علامه از زبان والد بزرگوار مرحومم حضرت طرزی صاحب و استاد مرحومم ملامحمد اکرم و برادر بزرگوارم خازن الکتب صاحب شنیده بودم. می فرمودند که: درزمان سلطنت اعلیحضرت امیرمحمد اعظم خان مرحوم یکی از اجله علمای روم از راه کراچی اول به قندهار و باز به کابل آمده بود که در علوم نقلیه و عقلیه صاحب ید طولی و در حکمت و فلسفه بی همتا بود. زی و قیافتش به زی و قیافت علمای روم بود..اعلیحضرت امیر محمد اعظم خان نیز گرویده فضل و کمالات علامه گردیده مقامش را خیلی محترم می داشت بعد از انقراض حکومت امیر محمد اعظم خان و استقرار حکومت امیر شیرعلی خان، از کابل به راه پیشاور عازم دیار هندوستان گردید. … اما چیزی که شایان دقت و جالب نظر اهمیت است اینست، که جناب علامه مرحوم، در افغانستان سید جمال الدین رومی بوده، در بلاد روم سید جمال الدین افغانی بوده است… معلومات قسم شنید نی ما همین قدر بود که عرض شد.»

در إدامۀ این مقاله محمود طرزی بعد از ذکر این که پدرش غلام محمد طرزی با نوشتن سفارش نامه یی و ی را از شام ( سوریه ) به خاطربهره گیری از ” فیوضات” سیدجمال الدین به استانبول فرستاده بود و او نیز به نزد وی رفته وبرای مدت هفت ماه که ظاهراً واپسین روزهای زنده گانی جمال الدین نیز بوده است در حلقات درسی وی همه روزه حضور می یافته است ، می نویسد : « … روزی بود که بسیاری از ارباب دانش، در دالان بزرگ خانۀ اقامتگاه سید جمع بودند. در آنروز، جناب علامه، یک قدری آتشین مزاج بود. شخصی از حاضرین از بعضی اختلافاتی که ارباب جراید و نامه نگاران، در باب کی و کجایی بودن علامه در میان آورده بودند، باب مباحثه را باز نمود. براستی که از باز شدن این بحث بدل مسرورشدم، که شاید جناب علامه، یک چیزی بگویند، تا این شبهه که دل مرا نیز همیشه درخلجان می داشت، رفع و زایل شود. اما هزار افسوس که این آرزویم به رایگان رفت، زیرا از زبان مبارک جناب علامه، اینچنین یک سخنی نشنیدم که رفع اختلاف و شبهه نماید. نی! بلکه مسئله را سراسر در اغلاق و اشکال انداخت! چونکه فرمودند: «خوبست! افغانی مرا افغانی نگوید، ایرانی مرا ایرانی نداند، ترکی مرا ترکی، اروپایی مرا اروپایی نشناسد، اما کدام ملت پدر سوخته در دنیا خواهد بود. که جرأت کرده بگوید: جمال الدین از نسل آدم و حوا نیست؟

درمیان کسانی که او را ایرانی الأصل ملقب به افغانی میدانند به محمد عبده شاگرد وهمکارو مترجم کتاب نیچریۀ وی به زبان عربی بسنده می‌کنیم  که در مقدمه ترجمۀ کتاب می‌نویسد، سید جمال الدین ایرانی بود ولی به دو علت خود را افغانی معرفی می‌نمود: اول اینکه بتواند در کشورهای عربی خود را سنی معرفی کند و به هدف‌هایش برسد. دوم اینکه خود را از دست مقررات سختی که دولت ایران برای اتباعش در خارج قرار داده بود برهاند.

اکنون داوری و گزینش را به خواننده گان گرامی وا می گذاریم تا دیده شود که میان گفته های محمود طرزی ومحمد عبده ، که همصحبت و شاگرد او بوده اند و افسانه سرایی های تبارگرایانۀ عبدالحی حبیبی وسائرتاریخ سازان دروغ پرداز،  کدام یک را خواهند پذیرفت .

و اما در مورد اینکه آیا او از ته دل و به راستی یک مسلمان ویا هم یک دگر اندیش راستین  بود یا اینکه ظاهر و باطنش همسان نبوده و بوقلمون صفتانه از اسلامیت و دگر اندیشی  هردو استفادۀ ابزاری می کرده است ، دید گاه ها و برداشتهای گوناگونی وجود دارد ، چنان که  برخی از پژوهشگران با تکیه برپاسخ منفعلانه و کرنش گرانۀ وی به سخنرانی ارنست رنان فیلسوف و خاورشناس فرانسوی که در دانشگاه سوربن فرانسه به تاریخ 29 مارس، سال 1883، در نقد و نکوهش دین اسلام و تحت عنوان “اسلام و دانش”إرئه کرد و متن آن به تاریخ 30 مارس 1883 در نشریۀ “دیبا” به چاپ رسید، وی را در جایگاهی والاتر از یک مصلح دینی قرار داده اورا روشنگر و دگر اندیش به شمار آورده اند و  با تأکید خاطر نشان می نمایند که این پاسخ بیانگر مکنونات قلبی سید جمال الدین بوده ونشان دهندۀ آن است که نامبرده در واقع خدا ناباورد و نامسلمان بوده است  واین که او از اسلام سخن می زند در حقیقت تظاهر و اسلام پناهی یی بیش نبوده و او از اسلام استفادۀ ابزار ی می نماید.

چنانکه آقای عبد الرحمان بدوی ( 1917 – 2002  ) دانشمد و نویسندۀ چیره دست و پرآوازۀ مصری در کتاب « موسوعة المستشرقین » ( دانشنامۀ خاورشناسان ) خویش با  آوردن نقل قولهای یی از پاسخ سید جمال الدین به ارنست رنان فیلسوف فرانسوی فعالیتهای وی را به دیدۀ قدر نگریسته و  تاکید برآن دارد که سیدجمال یک روشنگرو دگر اندیش مانند ولتر بوده است ولی محمد عبده و شاگردان دیگرش اورا اصلاح گر دینی معرفی کرده اند

آقای بدوی بعد از آوردن نمونه هایی از سخنرانی ارنست رنان و جوابیۀ سید جمال الدین می افزاید : سیدجمال و ارنست رنان هردو، “عرب” و “تمدن اسلامی” را درهم آمیخته اند. به نظر می رسد که این درهم آمیختن، آگاهانه صورت گرفتهاست. لذا هر دو فیلسوف گرفتار مغالطه های جدی شده اند.

آقای عبد الرحمان بدوی این مبحث را این گونه به پایان می برد :

درپایان یک نکتۀ مهم را نباید ناگفته بگذاریم و آن این که حاشیه نویسی سیدجمال الدین افغانی/ اسدآبادی برسخنان ارنست رنان، به خوبی ما را از طرز فکر سیدجمال آگاه می سازد. از حاشیه نویسی هایش پیداست که وی یک شخص دگراندیش بوده و اندیشه یی آزاد داشته است . ومی توان وی را در آزاداندیشی با ولتر- فیلسوف فرانسویِ عصر روشنگری- مقایسه کرد. برخلاف آن چه شاگردش محمد عبده و پیروانش پنداشته و سید جمال را برای مسلمانان به عنوان “اصلاح گر دینی” وانمود کرده اند. “اصلاح گر دینی بودن” کاملا با حقیقت اندیشه ها و طرز فکر جمال الدین در تضاد است. جمال الدین افغانی( اسد‌آبادی) در گام نخست، سیاست پیشه و اندیشه وری بوده است که هیچ نوع پایبند ی یی به باورهای اسلامی نداشته از اسلام به مثابۀ ابزاری برای مبارزه با قدرت های استعماری( بریتانیا، روس، فرانسه) استفاده می کرده است .وی هیچ گاهی در پی اصلاح گری دینی به معنای دقیق این اصطلاح نبوده است . و این شیخ محمدعبده و دست اندرکان مجلۀ “المنار” بوده اند  که چهرۀ وی را دگرگونه نشان داده و حقایق را در باره اش تحریف کرده اند و او را به مثابۀ ” مصلح دینی” نمایانده اند. روزنامه نگاران و قلم به دستان سطحی اندیش دیگری هم در مصر و شام سخنان شیخ محمد عبده و یارانش را تکرار کرده اند. باید این اسطوره یی را که به شدت دروغین و ساخته گی است درهم شکست؛ اسطوره ای که جمال الدین افغانی را به عنوان ” شخصیتی اسلامی” و” اصلاح گری دینی” قلمداد می نماید.

در حالیکه برخی دیگر از پژوهشگران با درنظر داشت همان پاسخ ها  ومواردی دیگرتأکید بر آن دارند که نامبرده نه یک مسلمان راستین ونه هم یک دگر اندیش و روشنگرواقعی بلکه یک شارلتان و عوام فریب راستین بوده  و از هردو گرایش استفادۀ ابزاری می کرده است.

در این میان هستند پژو هشگرانی که با آوردن اسنادومدارکی معتبربه شمول  نقل قولهایی از خود وی او را آدمی ضعیف النفس، متلون ،استفاده جو ، بوقلمون صفت ، جاسوس، شارلتان و وابسته به حلقات و تشکلات ماسونری معرفی نموده اند . چنانکه چارلز کلارنس ادامس امریکایی ( 1948 – 1883 م ) نویسند ۀ کتاب « اسلام و مدرنیسم در مصر» که به سال 1933 م به زبان انگلیسی در نیورک چاپ شده است درصفحۀ 10 فصل نخست آن به نقل از شاعر ، نویسنده و خاور شناس معروف انگلیس ولفرید سکاون بلونت ( 1922 –  1840 م ) که با سید جمال الدین پیوند دوستی و مودت داشت نوشته است که سید جمال الدین به سال 1885 م در لندن ضمن ملاقاتی با  مقامات بلند پایۀ جاسوسی وروابط خارجی بریتانیا طرحی را برای آنان پیش کش نمود که بر مبنای آن هرگاه مقامات  یاد شده متمایل و علاقه مند بوده و حمایتهای لازم  را فراهم نمایند ، او تعهد می سپارد تا به خاطر ایجاد و حدت جهانی اسلام به ویژه  مصر، ترکیه ، سودان ، ایران وافغانستان  به نفع بریتانیای کبیر و علیه روسیۀ تزاری کار و فعالیت نماید.

در همین  راستا آقای رابرت دریفوس در صفحات 40 و 42 جلد  نخست کتاب « بازی شیطان » که به قلم شیوای آقای فریدون  گیلانی به فارسی بر گر دانده شده و به سال 2007 م در کولن آلمان به چاپ رسیده است می نویسد:

«  مردي که در 1885 متشکل ساختن جنبشي پان اسلاميستي با هدايت بريتانيا را پيشنهاد داد سيد جمال الدين افغاني بود. از سالها ی 1870 تا 1890 سيد جمال الدين اسد آبادی تحت الحمایۀ امپراتوری بريتانيا بود . و بنا به اسناد رسمی ، دست کم يک بار –  در سال 1882 در هندوستان و بنا به سند محرمانۀ سرويس اطلاعاتی دولت هند وستان – رسما پيشنهادداد تا به عنوان مأمور سرویس اطلاعاتی بريتانيا به مصر برود.

سيد جمال الدین بنیان گذارپان اسلام، نه از لحاظ بیولوژیکی ، بلکه ازنظر ایدئولوژیک ، جد بزرگ اسامه بن لادن است…. سیدجمالدین اسد آبادی با حمایت  بريتانيا وکمک ها بی دریغ پیش گام  شرق شناسان   انگلستان  ادوارد براون نهادِ روشنفکری جنبش پان اسلامیک را ایجاد کرد. عبده شاگرد ارشد سید جمال الدین اسد آبادی، به کمک  «اولين باينگ لرد کرومر»فرماندار انگلیسی مصر، جنبش راست وتند رو سلفيه را   سازمان داد که هنوز و همچنان با زمینه های اساسی بنیاد گرایی ، و جود دارد. براي پی بردن به نقش کامل سید جمال الدین اسد آبادی و شاگر د ممتاز اومحمد عبده بسیار حائز اهمیت است  به ایشان به عنوان متخصصان کوشش صد سالۀ بریتانیا برای سازماندهی جنبش پا ن اسلاميک طرفدار بریتانیا نگریسته شود. سيد جمال الدین اسد آبادی ، هم پیمان خيال پرست و بی ثباتی بود، که خدماتش را به سائر قدرتهای جهانی هم عرضه می کرد. و سر انجام نظریۀ صوفی منشانه و نمیه مدرنیست او در بارۀ اسلام بنیاد گرا ، نتوانست تبدیل به جنبش مردمی شود. شاگرد ارشد او محمد عبده اما ، با جدیت بیشتری به حکام بریتانیایی چسپید و إخوان المسلمین را پیایه گذاری کرد که در طول قرن بیستم، برطیف راست اسلامی مسلط بود.»

رابرت دریفوس در صفحۀ 43 همین کتاب می افزاید : « … او { سید جمال الدین } جادو گری سیاسی بود که دین را به خدمت امور دنیوی در آورده بود و در عین حال، متحد ، مامور ، پادوسیاسی و ابزار قدرتهای جهانی بود . اگرچه سید جمال الدین اسد آبادی به ندرت فرصتها را  برای عرضۀ خدماتش به بریتانیا، فرانسه و روسیه از دست می داد وبه عنوان مامور به هرسه قدرت خدمت می کرد، مریدان او اما – به خصوص محمد عبده – به طور فزاینده یی انگلیسی بودند. »

سید جمال الدین با وجود شعارهای ضد انگلیسی در لژهای فراماسونری عضو شده و با مهم‌ترین فراماسونرها و عالی رتبه ترین دولتمداران انگلیسی مراودات دوستانه داشت . چنان که اسماعیل رائین در کتاب خود « فراموش‌خانه و فراماسونری در ایران » ( جلد نخست ، ص 365 ، انتشارات امیر کبیر سال 1357 ) می‌ نویسد: «سید جمال الدین اسدآبادی معروف به افغانی، یکی از فراماسون‌های اولیه ایران است که در ۹ لژ ماسونیک عضویت داشت. او در لژ فراموشخانه ملکم رئیس لژ و ویزیتور بوده‌است»

 

هم چنان سند شماره 59 مجموعۀ اسناد و مدارک چاپ نشده در بارۀ سید جمال الدین مشهور به افغانی که آقایان اصغر مهدوی و ایرج افشار آنرا تدوین نموده اند و به سال 1342 ه ش از جانب دانشگاه تهران چاپ شده است آشکارا مؤید آن است که سید جمال الدین در فبروری 1876 در خواست پیوستن به لژ فراماسونری کوکب شرق در قاهره را می نماید که مورد پذیرش قرار می گیرد.

سند دیگری که نشان دهندۀ فراماسونر بودن جمال الدین بوده میتواند گزارش محرمانه ییست که فرانک لاسل نمایندۀ سیاسی و کنسول انگلیس در مصر به تاریخ 30 آگست سال 1879 به مارکیز آف سالیسبوری وزیر امور خارجۀ بریتانیا فرستاده و در آن نوشته است : « سید جمال در سال 1878 عضو لژ فراماسونری منتسب به منشور اسکاتلند گردید مگر طولی نکشید که از عضویتش در آن لژ پوزش خواستند» و گفته می شودعلت این پوزش خواهی  ناباوری سید جمال به جود خدا بوده است.

باتکیه بر اسناد  فوق الذکرمی شود پذیرفت سید جمال الدین از سال1876 به بعد با تشکیلات و محافل فراماسونری همکار بوده است ، مگراز آنجا که وی به فعالیتهای سیاسی پرداخته و در بیانات خود علناً و جود خدا را نفی میکرده است  محافل یاد شده دل خوشی از او نداشته اند.

برای اثبات ناباوری سید جمال الدین به وجود خدا و دروغ پنداشتن دعوتهای پیامبران چنانکه قبلاً نیز اشاره نمودیم ، بهترین سندی که در دست است همان پاسخی است که سید جمال الدین به مقالۀ ارنست رنان فیلسوف فرانسوی داده است ، هرچند در این زمینه اسناد وشواهد دیگری مانند فتواهای تکفیر وی ازجانب مراجع اسلامی در ترکیه و مصر نیز وجود دارد مگر به منظور جلو گیری از اطالۀ سخن به آوردن جستارهایی از مقالۀ ارنست رنان و پاسخ جمال الدین به آن بسنده می نماییم.

ارنست رنان فیلسوف و خاورشناس پرآوازۀ  فرانسوی به تاریخ 29 مارچ، سال 1883، در دانشگاه سوربن فرانسه  بیانیه یی در نقد و نکوهش دین اسلام و تحت عنوان “اسلام و دانش”إرئه کرد که متن آن به تاریخ 30 مارچ 1883 در نشریۀ “دیبا” به چاپ رسید.

رنان در این سخنرانی خویش قبل از همه یاد آور شد که ادیان  در مجموع ، که دین اسلام نیز شامل آن می‌باشد، در بر گیرندۀ اصول جزمی بوده و سنگین ترین زنجیر بر پای بشریت راتشکیل می دهند  و باعث شده اند تا راه تربیت عقلانی بشر مسدود گردد.

وی می‌گوید: «اسلام تنها زمانی که ناتوان بود آزد اندیش به نظر می آمد و لی هنگامی که از توانایی‌های لازم برخوردار گردید فوق‌العاده خشن گردید؛ اسلام فرسنگ‌ها از اصالت عقل یا علم فاصله داشته و برای عقل انسان زیان آور بوده است، اسلام فکر آزاد وتفکر فلسفی را سرکوب کرده است؛ نمی‌خواهیم بگوییم شدیدتر از نظام‌ های سائر ادیان ولی به هرصورت دقیق‌تر و موثرتر از آنها».

و در ادامۀ سخنانش می افزاید : «به فکر من باز سازی کشورهای مسلمان با به کارگیری آموزه های دین اسلام تحقق نخواهد یافت بلکه با تضعیف آن صورت خواهد گرفت، همانطور که جهش بزرگ در کشورهایی که مسیحی نامیده می‌شوند با انهدام کلیسای قرون وسطی انجام پذیرفته است».

سید جمال الدین افغانی که در آن هنگام در پاریس به سر می‌برد و با ارنست رنان از نزدیک آشنا بود بانوشتن مقاله یی که به تاریخ 18 میِ همان سال در همان نشریه چاپ شد  به  سخنان ارنست رنان پاسخ گفت.

پاسخ سیدجمال الدین افغانی به حرف های رنان بسیارمنفعلانه وکرنش گرانه  بود، چنان که با بسیاری از دیدگاه های ارنست رنان درزمینۀ این که اسلام دانشمندان را سرکوب کرده وجلو رشد دانش وفلسفه را گرفته است خود را هم نظر نشان داد. شیخ محمدعبده، شاگرد سیدجمال، که درآن هنگام در بیروت به سر می برد، خواست تا پاسخنامۀ استاد خویش را به زبان عربی ترجمه و در نشریات لبنانی به نشررساند مگرهمین که ازجزئیات آن آگاهی یافت برایش عجیب و باور‌نکردنی بود لذا به منظور جلو گیری از رسوایی استادش در جهان اسلام از نشر و پخش آن خود داری ورزید.

سید جمال الدین در این پاسخنامه ویا بهتر بگوییم تأیید نامه می نویسد:

مخالفت بادانش و فلسفه منحصر به اسلام نیست بلکه همه ادیان در آغاز کار از دلایل عقلی محض ودانش و فلسفه روی گردانند؛ زیرا ملت یا ملتهایی که در حوزۀ خطاب آنها در میآیند؛ گوئی در مرحله کودکی به سر میبرند و از عقل و فلسفه چیزی در نمییابند تا به خودی خود حق را از باطل تمیز دهند….پیامبران از میان جامعۀ بشری برخاستند و کوشیدند تا آدمیزاده گان را به پیروی از فرمان عقل فراخوانند ولی چون در این کوشش کامیاب نشدند، ناگزیر اندیشه های خردمندانۀ خویش را به خدای بزرگ و یکتا نسبت دادند تا مردم را به پیروی از آنها وادارند. از آنجایی که انسان در آغاز، علل اموری را که در برابر دیده گانش میگذشت و همچنین رازها را نمیدانست، ناگزیر اندرزها و فرمودههای این آموزگاران را که همه رویدادها را به خدا نسبت میدادند و به مردمان اجازه نمیدادند تا درباره سود و زیان این فرمانبرداری بحث کنند ، پذیرفته و به آن ایمان بیاورد….. من میپذیرم که این فرمانبرداری یکی ازسنگین ترین و حقارت آورترین یوغها برای انسان است…. قدمت مسیحیت موجب شده است که مردم مسیحی زودتر از مردم مسلمان خود را از قید تعصبات بیجا برهانند …..   تمام ادیان بدون استثناء با فلسفه اختلاف ذاتی دارند و به هر نامی که خوانده شوند مشابه هم اند، هیچ نوع همسویی و آشتی بین دین و فلسفه امکان ندارد؛ دین به انسان ایمان و اعتقاد میدهد در صورتیکه فلسفه انسان را به طور تام و یا به هر طریقی از قسمتی از آن بی نیاز میسازد؛ پس چگونه میتوان انتظار داشت که این دو با هم  کنار بیایند؟… دین موجب میشود که مومن خویشتن را حق به جانب و باورهای خود را مطلق بپندارد و بدین سبب دانش وخرد ورزی را خوار میشمارد….. تا زمانی که بشر در جهان است پیکار میان پژوهش آزدانه و احکام جزمی دوام خواهد داشت و بیم من آن است که فرجام این پیکار، پیروزی اندیشه آزاد نباشد، زیرا توده مردم از عقل بیزارند و تنها خواص و هوشیارانند که از عقل بهره مندند و علم هر چند لذت بخش باشد آدمی را سیراب نمیکند، زیرا انسان جویای کمال مطلوب است و خوش دارد که در جهانهای تاریک و دور زیست کند که فیلسوفان و پژوهندگان نه آنها را درک میکنند و نه میجویند

این بود فشردۀ آنچه که در پاسخنامۀ سید جمال الدین به ارنست رنان آمده و به گونه یی انکار ناپذیر نشاندهندۀ ناسازگاری وی با دین ومذهب می باشد. و اما برای اثبات شارلتان  بودن و بوقلمون صفتی وی  به رسالۀ مشهور او که تحت عنوان « رسالۀ نیچریه » نوشته است مراجعه نموده و باچشم پوشی از إهانتها و تمسخرهای کودکانه وگستاخانه و کوته بینانۀ وی به چارلز داروین و داروینیسم وماتریالیسم و دست آوردهای دانشهای باستان شناسی و بشر شناسی وفزیک و فزیولوژی  که درمتن رساله آمده و تنها برای اسلامستهای متحجر و تنگ نظر گوارا وپذیرفتنی می باشد؛ به آوردن افتتاحیه و اختتامیۀ این رساله که بیانگر موضع گیری وی در برابر دین ومذهب بوده و با آنچه که در پاسخ .به ارنست رنان گفته است آشکارا در تنافض است بسنده میکنیم

سید جمال در افتتاحیۀ این رساله مینویسد:

الدینُ قِوامُ الأمم و بِهِ فَلاحُها و فیه سعادتِها وعلیه نَدارتُها ، و النِّیشَرِیَّة جُرثومةَ الفسادِ و اروِمةَالأدادِ ومنها خرابُ البلادِ و بِها هلاکُ العباد.

ترجمه : دین (شالودۀ) استواری امتها و ( مایۀ ) رسته گاری و خوشبختی وبی همتایی آنان است ، و طبیعت گرایی ریشۀ فساد و اساس اختلاف هابوده وباعث خرابی شهرهاومرگ بنده گان می شود.

و در اختتامیۀ این رساله مینویسد : … آن مدینۀ فاضله که حکماء به آرزوی آن جان سپردند، هرگز انسان را دستیاب نخواهد شد مگربه دیانت اسلامیه … این است مجمل آنچه میخواستم بیان کنم در مضارو مفاسد طریقۀ نیچریه در مدنیت و هیأت اجتماعیه و منافع دین اسلام.

تمت

راقم : جمال الدین حسینی

باید یاد آور شد که  در طول مدت صدو چند سال گذشته هم اسلامستها و هم روشنفکران به اصطلاح مترقی و دموکرات هریک به نحوی تلاش ورزیده اند تالکه های ننگ « ملحد بودن » و « اسلامست بودن » را از پیشانی سید جمال الدین پاک نمایند مگراز بس که این لکه ها ژرف و پررنگ است نتوانسته اند آنرا زدوده و شارلتان بودن او را پرده پوشی نمایند.

در این میان انگشت انتقاد بیشتر متوجه آنانی است که خود را روشنفکر و مترقی و دموکرات ولیبرال وسکولارتعریف می نمایند ونمیدانند که با تمجید و بالیدن به یک چنین شخصیتی درواقع بی افقی و کوته نگری خود را دارند به نمایش می گذارند.

در ادامۀ این بحث به شناسایی محمود بیگ طرزی میپردازیم که یکی از شاگردان وفادار سیدجمال الدین بوده و همانند استادش  دارای شخصیتی چندبعدی و فریبنده می باشد

 

 

بخش هشتم

محمود طرزی اسطوره یی هولناک در جنبش روشنفکری افغانستان

بزرگترین و هولناکترین اسطوره یی که در جنبش روشنفکری افغانستان تا اکنون ساخته و پرداخته شده و به خورد نسلهای امروز و شاید هم فردای کشور داده می شود  محمود بیگ طرزی است که باید قبل از پرداختن به بحثهای اساسی مان در زمینۀ این جنبش از  نیم رخ ناپیدای او پرده برداشته چهرۀ اصلی اش را آشکار سازیم .

 

محمود طرزی در حوزه های سیاسی ، روزنامه نگاری، فرهنگی و ادبی افغانستان که همه وهمه مربوط و وابسته به دم ودستگاه بورژوازی حاکم براین سرزمین بوده وهست معمولاً به مثابۀ « استاد سیاست » ، « شخصیت برازندۀ ملی»  ، « پیشرو جنبش آزادیخواهی و نهضت طلبی افغانستان» ، « پدر ژورنالیزم متعهد افغانستان» ، « علامه  » ، « دانشمند » ،  «نویسندۀ چیره دست » ، « شاعرو ادیب  توانا » و ویژه گی های دیگری از این دست تعریف و تداعی می ‌شود و برایش بنیاد برپا گردیده  و همه ساله با برگزاری محافل پرهزینه یی از وی تجلیل و بزرگ داشت به عمل می آید؛ بدون شک هرگاه به او اززاویۀ منافع طبقات حاکمه واز دیدگاه لیبرالیستی نگاه شود این صفات و ویژه گی هابرای او تا اندازه یی خوانایی می ‌یابد  مگرهرگاه قرارباشد تا پیرامون شخصیت چند بعدی وی اندکی ژرفتر و از زاویۀ وسیعتری که منافع وآرمانهای طبقات و گروهای پایینی و محرومین جامعه وبه خصوص طبقۀ کارگر  را نیز در برداشته باشد بنگریم و نتائج و پی آمدهای عملی  تلاشها وگرایشهای سیاسی و اجتماعی وی را از آن زمان تا اکنون مورد بررسی قرار بدهیم به ابعاد دیگری از شخصیت وی برمی‌خوریم که می توان آنرا با آنچه در بالا به آن اشاره نمودیم ناسازگاریافت ؛ به گونۀ مثال او که ملهم از جنبشهای ناسیونالیستی مشرق زمین وبه ویژه ترکیه بود ودر رؤیای ایجاد ” دولت ملی” مقتدرو “هویت ملی افغانی” به سر می ‌برد، ودر بهترین حالتی که می توان تصور کرد، رسیدن به این آرمان را به گونه یی خوش باورانه درسیمای ملیت پشتون ووحدت سائر ملیت های ساکن در کشور با این ملیت و پذیرش ارزشها ونورمهای رائج درمیان قبائل متنوع ملیت پشتون به مثابۀ نورمها و ارزشهای سراسری ملی ویا به گفتۀ خودش ” ملیتی أفغانی ” می دید وبا استفاده از امکانات و هزینه های فراوانی که دردسترسش قرار داشت ؛ صمیمانه تلاش می ورزید تا این رؤیا را واقعیت بخشیده و به آرمان خویش نائل آید. مگر متأسفانه غافل از آن بوده  است که این گرایش و تلاشها و تقلاهای منوط به آن وی را در موقعیت نا هنجار و دشواری قرار می دهد که شاید خودش به گونه یی آگاهانه و عمدی خواهان آن نبوده است . به عبارت دیگر گرایش ناسیونالیستی و تلاشهای مجدانۀ وی وشاگردان و دنباله روانش در این عرصه و در امتداد هشتاد و اند سالی که از مرگ وی می گذرد عملا به نتائج نا خوش آیندی انجامیده است که جامعه را به سوی عمیقتر شدن هرچه بیشتر ناسازگاری ها و برخوردهای خونبار و زیان آورقومی وتباری وقبیلوی چنان سوق می دهد که کوچکترین منفعتی برای کسانی که در این راه خون می ریزند و جان می دهند در پی نداشته و نخواهد داشت

 

 شخصیت  وگرایش های تبارمحور او امروزه  از جانب قلم به دستان و تحلیل گران  یا به گونه یی آگاهانه ویا هم نا آگاهانه و ساده لوحانه نادیده گرفته می ‌شود ، زیرا  بیم آن می ‌رود که اگر کسی به این بعد از شخصیت وی پرداخته و او را به نقد و چالش بکشد متهم به یاوه سرایی و گزافه گویی و بی حرمتی در برابر “شخصیتِ بلند مرتبه و والا یی ! ” چون شخص شخیص ایشان گردیده و پیشانی اش  با مُهر ها و برچسپ هاییی چون «خیانت ملی » و « نفاق افگنی » و « تجزیه  طلبی » ملوَّن شود . مگر با تأسف حقیقت همین است که هست و او نه تنها این که آن صفات وویژه گی هارا با آن ابعادی که برایش تفویض نموده اند دارا نیست  بلکه در برخی از موارد در جهت مخالف آن قرار می گیرد  به گونۀ مثال به این بیانات وی توجه بفرمایید:

زبان افغانی ما، یک زبان بسیار خوب و باقاعده یی میباشد. قواعد یعنی صرف ونحوآن بسیار متین ومنتظم است. متانت وصلابت آن، مانند متانت وصلابت خود ملت افغان، مردانه وپرمهابت میباشد و ازین است که بکمال فخروسرور میبینیم، که زبان عسکری دولت مقد سهُ ما، عموما “زبان ملتی افغانی است، همه بولیها وقومانده ها وتعلیمات قواعدعسکری نظامی به زبان افغانیست، زیراصلابت مهابت این زبان، برای این مسله خیلی موزون ومتناسب افتاده، ویک شان وشوکت جسورانه بقواعد عسکری بخشیده است. اگر بولیهای قواعد عسکری به زبان فارسی میبود، بسیار سست وکشال وغیر موزون دیده میشد…» ( برگرفته از : مقالات محمودطرزی در سراج الاخبار افغانیه 97 ــ 1290ش ، تدوین ومقدمه ا زروان فرهادی، موسسه انتشارات بیهقی، حوت1355،  صفحۀ 775 )

مگرمتأسفانه اکثر قلم به دستان ونویسنده گان ما یا او را به گونه یی مبالغه آمیز مورد ستایش قرار داده اند ویا در بهترین حالت او را به گونه یی ضمنی و روبنایی و در حیطۀ جزئیات به نقد گرفته اند مگر همه یکسره  یا عمدا و آگانه و یا هم ناشیانه و نا آگاهانه در زمینۀ تلاشهای برتری جویانۀ وی  یا لب به سخن نگشوده و سکوت اختیار کرده اند ویا به گونه یی آنرا ماست مالی و مرمت کاری نموده اند، چنانکه زنده یاد میرغلام محمد غبار با آنکه درزمینۀ اوضاع و احوال کشور دردوران های امیرعبرالرحمان و امیرحبیب الله وشاه امان الله گزارش های مفصل و در بسا موارد ملال آور وخسته کن إرائه داشته و به کلی گویی های من درآوردی و جزئی گویی های غیر ضروری پرداخته است ، در مورد اوضاع فرهنگی آن دوره ها وفعالیت های  محمود طرزی و دنباله روانش در زمینۀ چهره بخشیدن به تمامیت خواهی وشؤونیسم فرهنگی و زبانی ملیت پشتون و فارسی ستیزی های ساده لوحانۀ او کوچکترین اشاره یی نکرده است، این که چرا ؟! پرسشی است که از روشنفکران و قلم به دستان امروزی مان جداً خواهان پاسخ یابی وپرداختن به آن می باشد.

در همین راستا می توان یاد آور شد که سلیمان راوش نویسندۀ کتابهای «سیطره ء هزار و چهارصد سالهء اعراب بر افغانستان» و « نام و ننگ – تولد دوبارۀ خراسان کهن در هزارۀ نو »  در فصل چهارم  کتاب « نام و ننگ » که  با تکیه بر منابع و مأخذ نه چندان مؤثق و با آوردن نقل قولهای دراز و خسته کننده و در بسا موارد متناقض و من درآوردانۀ خویش حوصلۀ خواننده را به سر می آورد، می خواهد ثابت کند که میان به گفتۀ او «افغانستان امروز» و« افغانستان دیروز» و بالتبع میان « پشتون ها » و « افغان ها ویا اوغان ها » هیچ گونه رابطه یی و جود ندارد و آنگاه پشتونها را قوم دلیر و افغانها را طایفه یی شبرو و دزد و خونی و فتنه انگیز می نامد 

 و این در حالیست که محمود طرزی خودش با در نظر داشت و اقعیت عینی و تاریخ حقیقی باشنده گان جغرافیایی به نام افغانستان واژه های « پشتون » و « افغان » را مرادف هم دانسته زبان پشتو را « زبان ملیتی افغانی » وجَدِ بزرگ  تمام زبان های آرین (هندو- ایرانی) قلمداد نموده و می نویسد : «ماراملت افغان، وخاک پاک وطن عزیزما را افغانستان میگویند. چنانچه عادات، اطوار، اخلاق مخصوص داریم، زبان مخصوصی را نیزمالک می باشیم که آن زبان را «زبان افغانی » میگویند. این زبان را مانند حرزجان باید مخافظه کنیم، در ترقی واصلاح آن جدا” کوشش کنیم. تنها مردمان افغانی زبان نی، بلکه همهُ افراد اقوام مختلفه ملت افغانستان را واجب است که زبان افغانی وطنی ملتی خود را یاد بگیرد .درمکتبهای ما، اهمترین آموزشها، باید تحصیل زبان افغانی باشد. از آموختن زبان انگلیزی، ترکی حتی فارسی ، تحصیل زبان افغانی را اهم و اقدم باید شمرد.» ( بر گرفته از مرجع پیشین ، صفحۀ 774 )

 و آقای سلیمان راوش چون می داند که سخن گفتن از محمود طرزی مسلماً او را به تناقض گویی و پا نهادن روی استدلال های من درآوردی و بی پایه خودش خواهد کشاند ، خاموشی را بر سخن گفتن ترجیح داده از پرداختن به آن ماهرانه طفره می رود.همچنان پژوهشگر گرامی آقای محمد کاظم کاظمی ضمن مقاله یی تحت عنوان « فارسی  افغانستان و چالش های پیش رو » به جای اینکه از روی  فارسی ستیزی های زهر آگین محمود طرزی و فارسی نویسی های بی مایه و عجین سازی عمدی واژه گان فارسی با پیشوند ها و پسوند های عربی و انگلیسی پرده برداشته و آنرا به نقد بکشد  وی را یکی از  خدمتگاران زبان فارسی به شمار می آورد و به این  دل خوش می کند  که  او زبان  « فارسی دری »  را  « دری» نه بلکه « فارسی » نامیده است. همچنان قابل یاد آوریست که آقای کاظمی در این مقاله تا آن اندازه خوشبینانه وسطحی نگرانه داوری می نماید که کله منار سازی های امیر عبدالرحمان را نادیده انگاشته و به پاس اقدام وی به گماشتن واصل کابلی شاعرشناخته شدۀ کشور به حیث دبیر ویژۀ دربارش وی را به گونه یی برائت می‌دهد ، در این مورد می‌توان به لینک زیرین مراجه کرد

http://mkkazemi.persianblog.ir/post/880

یکی از ویژه گی های برجسته یی که در تمام انواع گرایشهای ناسیونالیستی به چشم می خورد تاریخ سازی ها و قهرمان آفرینی های مبالغه آمیز و افسانوی و استفادۀ ابزاری از آن در راستای تحقق بخشیدن به اهداف سیاسی یی می باشد که جز فریب و تحمیق توده های مردم و چپاول و بهره گیری ازآنان در حراست از منافع آزمندانۀ طبقات مسلط و برسراقتدار چیز دیگری بوده نمی تواند ، چنانکه در ورای بزرگ نمایی  شخصیت محمود طرزی  نیز چنین هدفی نهفته است. طرزی به مثابۀ بازوی فرهنگی حکام مستبد وستم پیشۀ پشتون تبار و به تقلید و پی روی از ناسیونالیست های ترکیه و با برخورداری از کمک ها و مساندت های گسترده وبی شائبۀ دربار های حبیب الله وپسرش امان الله “غازی !” که  “افتخار” خُسُر ( پدرزن ) بودن وی را نیز داشت شؤونیسم و برتری جویی تباری و زبانی را همان گونه که در بالا نیز اشاره نمودیم به گونه یی آگاهانه و یا هم نا آگاهانه و با “ نیات خیر! “ درافغانستان بذرافشانی نمود و اعوان و انصار و دنباله روانش آنرا آبیاری نمودند تا آنکه در امتداد صد سال گذشته جوانه زد و رشد ونموکرد و شاخ و ریشه درآورد و اکنون دارد میوۀ نا گوار تفرقه وتشتت وتنفر قومی و نژادی را برای باشنده گان این مرزو بوم به بار می آورد و قرار است آنان را چنان به جان هم بیاندازد که هزاران انسان بی گناه به دام مرگ و نیستی کشانیده شده و روند رشد و نمو عادی این جامعۀ بدبخت و عقب نگهداشته شده ده ها سال دیگر نیز به عقب برگردد

  اوبا اختراع اسم بی مسمای “ملت افغان” و تحت شعار سراب گونۀ “وحدت ملی” و إطلاق نام بی محتوای «زبان افغانی ملتی» برای زبان پشتو وتلاش بیهوده درجهت تعمیم وتحمیل آن بالای گوینده گان سائر زبان های کشور و قراردادن زبان فارسی دری در زمرۀ زبانهای متفرقه نظیر عربی و ترکی و انگلیسی و غیره و همچنان با همکاری های هدفمندانه با شاه امان الله  و اراکین بلند پایۀ و پشتون تبار دولت  امانی در تدوین ، تصویب و تطبیق « نظام نامۀ ناقلین به سمت قطغن » و تشویق وترغیب باشنده گان پشتون تبار ولایت کابل ولایات شرقی و جنوب شرقی کشور به کوچیدن به مناطق تاجک نشین و ازبک نشین شمال کشور و إعطای بهترین و حاصل خیز ترین زمین های زراعتی متعلق به باشنده گان اصلی این مناطق برای مهمانان تازه وارد به نام «ناقلین » و اعطای وامهای دراز مدت دولتی با امتیازات فرا وان مالیاتی زمینه های مناسب را فراهم آورد تا گرایشهای  ناسیونالیسم قومی و زبانی و شؤونیسم ملیت پشتون در جامعه نهادینه شده و نسل امروز وشاید هم چندین نسل دیگر برای آن قربانی بدهند. دراینجا قابل یاد آوریست که همه آثار به جامانده از او به زبان فارسی  نوشته شده است که این خود پرسش برانگیز چه، که تبسم برانگیز نیز است

در همین راستا پروفیسور رسول رهین در لابلای مقاله یی تحت عنوان  « محمود بیگ طرزی بانی ناسیونالیزم قومی »  ضمن مغرضانه پنداشتن و نکوهش فارسی ستیزی ها ی محمود طرزی و تلاشهای وی به خاطر نهادینه ساختن ناسیونالیسم قومی ملیت پشتون تحت شعار فریبندۀ وحدت ملی و تلفیق آن با اندیشه های پان اسلامیستی و مرادف پنداشتن من درآورانه  و بی نتیجۀ وطن دوستی و دین دوستی به گونۀ طنز آمیزی که خالی از عقده گشایی های تاجیک تبارانۀ خودش نیز بوده نمی تواند می نویسد : « … محمود طرزی خود یکی از مردان پیشتاز زبان و ادب فارسی دری در قرن بیستم است که نو گرایی را در شعر و نثراین زبان ایجاد کردو با چنین نقش و تأثیری به عنوان پدر ژورنالیزم مدرن افغانستان شناخته شد، ولی تا حال کسی اورا به حیث پدر ناسیونالیزم قومی پشتونها نمی داند و از این بابت چندان احترامی هم کماهی نکرده است بلکه به لکه یی مبدل گشته است که سیاهی آن دامان آن پدر بزرگ ژورنالیزم و آزادی خواهی افغانستان را داغدار کرده است »  

 

و اما درمورد صفاتی چون « علَّامه » ، « دانشمند » ، «نویسندۀ چیره دست » ، « شاعرو ادیب  توانا » و صفات و یژه گی های دیگری از این دست که به وی نسبت داده می شود به نمونه یی از نوشته های خودش اکتفا می کنیم که در شمارۀ شانزدهم سال هفتم سراج الأخبارافغانیه به نشرسپرده وخواسته است از یک سو ( چیره دستی ! ) اش را در نثر نویسی فارسی به نمایش بگذارد و از سوی دیگرشخصیت والای خویش را در آیینۀ استادش به رخ خواننده گان خویش بکشد و چنان وانمود کند که گویا این همه( فصاحت ! ) و( بلاغت ! ) را از او آموخته است، چنانکه  می ‌نویسد

« ….خود این سر محرر حقیر یک استاد داشتم که ملا محمد اکرم هوتک نام داشتند و از مردم قوم هوتکی قندهار بودند. این ذات ستوده صفات محترم علیه رحمة غیر از اخلاق حسنه یی که از صدق و وفا و اخلاص و راستگویی را مالک بود، در علوم اصولیه و فروعیه وفنون حکمت وفلسفه بدرجه عالم ماهر بود که انسانرا بوسعت معلومات علمیه، براهین، حاضر جواب منطقیه خویش حیران میساخت. در مجالس و محافل علمیه شهر شام شریف با فحول علمای آنجا در مباحث ومناظرات علمیه و مذهبیه و حکمیه و منطقیه هیچگاه مغلوب نمیگردید

با اطمینان کامل می توان گفت که هرگاه قرار باشد همین چند سطر را ازنگاه  إملاء و إنشاء و دستور زبان فارسی دری به بررسی بگیریم سخن به درازا خواهد کشید.

برخی از روشنفکران ونویسنده گان سطحی نگر و تقلیل گرا و مصلحت جو ضمن این  که پارچه های نظم گونه و بی سروته اورا در وصف ریل وراه آهن و تلگراف ومدرسه وکتاب و … « شعر»  و حتی « غزل » نامیده اند به این باور اند که محمود طرزی محتوای شـعـر را نیـز دگرگون سـاخـت و واژه هایی چون برق، تلگراف، ریل و … را وارد عـرصهء شـعـر نمود و راه را برای(  نوآوری ها و نوجویی های آینده ! ) باز کرد.

این که محمود طرزی شاعر نیز بوده است یا نه و اینکه آیا پارچه های نظم گونه اش را می توان شعر ویا غزل نامید یا نه ، بحثی است که باید وقت بیشتری برایش هزینه شود و اما عجالتا خواننده گان عزیز را به خوانش مقاله یی از آقای کامران میرهزار سردبیرو ناشر سایت وزین کابل پرس دعوت می نمایم که تحت عنوان « فاصلۀ دور محمود طرزی از شعر» به رشتۀ تحریر در آورده است ودر لینک زیرین قابل دسترس می‌باشد ، مقالۀ یاد شده را در لینک زیرین مطالعه نمایید

 http://kabulpress.org/my/spip.php?article2146

 

اگر طرزی واقعا دانشمند و روشنفکرستمگر ستیز وپاک طینت و با شهامت بود باید باشجاعت روشنفکرانه و دانشمندانه لب به سخن می گشود وواقعیتها را بی هراس آشکار می ساخت وهرگاه توان بیان حقائق را در خود نمی دید و از بسته شدن به دهن توپ ترس و هراس داشت ، به جای آنهمه تملق وشاه نوازی های چاکرمنشانه  و تمسخرهای ناشیانۀ مشروطه خواهان ایران و نظامهای جمهوری وانتخابی وسکوت در مورد انقلاب سوسیالیستی اکتوبر روسیه  واسلام پناهی های مزوِّرانه و فتنه انگیزی های قومی و تباری و زبانی تحت نام” وحدت ملی ” وشعارهای عوامفریبانۀ دیگری ازاین دست

 که برای هریک ازآن می توان گواهی هایی فراوانی از نوشته های خود آقای طرزی که در سراج الأخبار به نشر رسیده است آورد بهتربود مهرسکوت برلب زده و شرافتمندانه گوشه گیری اختیارمی ‌کرد

شاه پرستی ها و تملق محمود طرزی و نادیده گرفتن جنایات هولناک و نا بخشودنی عبدالرحمان و پسر عیاش او حبیب الله به حدی بود که در رابطه  به نسل کشی ها وکله منارسازی های عبدالرحمان و کشتارو اعدام بی رحمانه و بدون سؤال جواب واثبات جرم و محاکمۀ ده‌ها تن از مشروطه خواهان مانند مولوی محمد سرور واصف ـــ سعدالله خان الکوزی ــ عبدالقیوم خان ــ محمد عثمان خان پروانی ــ محمد ایوب خان پوپلزائی ــ لعل محمد خان تگاوی و پادشاه میرخان و جوهر شاه خان غوربندی و ده‌ها تن دیگربه امر شفاهی حبیب الله مهر سکوت برلب کوبیده و به جای پیوستن به جنبشی که آنان به راه انداخته بودند ویا حد اقل گوشه گیری از دلقک بازی‌های دربار ، به تملق و چاپلوسی های حقیرانۀ خویش ادامه داده عبدالرحمان را « ضیاءالملة و الدین » و حبیب الله را«  سراج الملة والدین » و« پادشاه مقدس » و « سایۀ خدا در روی زمین » خطاب و در وصف شکاررفتن های اومدیحه سرایی نمود. پس همچو آدمی را چه گونه می‌توان بنیان گذار و پیش تاز جنبش روشنفکری افغانستان و آنهم از نوع “ متعهدش “ دانست؟

در فرجامین سطور این بحث جا دارد که خواننده گان گرامی را به پژوهش ها ی  آقای نجم کاویانی  در مورد محمود طرزی  و سراج الأخبار رهنمون شویم  که در بسیاری از سایتهای انترنتی به ساده گی قابل دست رسی هست

کلام آخر این که از محمود بیگ طرزی ابر انسان و قهرمانی  ساخته اند و او را در بلندترین برج عاجی نشانده اند که در بسا موارد نمی تواند شایسته گی آنرا داشته باشد. و از آنجایی که اسطوره زدایی یکی از بنیادی ترین کارهای روشنفکران ستمگر ستیز را تشکیل می دهد ، چشم امید باید بست تا این گروه از روشنفکران با درک وجائب و اولویتهای خویش این اسطوره  را از برج عاجش به پایین کشیده در جایگاهی قراردهند که شایسته گی آنرا واقعاً دارا باشد.

 

پایان بخش هشتم

إدامه دارد

 یادداشت: مسوولیت محتوای این نبشته به دوش نویسنده آن میباشد

 

 

Permanent link to this article: http://workersocialist.org/%d8%b1%d9%88%d8%b4%d9%86%d9%81%da%a9%d8%b1%d8%a7%d9%86-%d8%b3%d8%aa%d9%85%da%af%d8%b1-%d8%b3%d8%aa%db%8c%d8%b2-%d9%88%d8%b3%d8%aa%d9%85%da%af%d8%b1-%d9%86%d9%88%d8%a7%d8%b2%d8%a7%d9%86-%d8%b1%d9%88/

Leave a Reply

Your email address will not be published.