گزارش سمینار “صد سال توهم رهایی با استقلال”

  • -گزارش و پیاده کننده متن: نوشین فرامز

بتاریخ ١٣٩٨/٨/١٠ سمیناری در انجمن تحقیقات علوم اجتماعی تحت عنوان ” صد سال توهم رهایی با استقلال ” از سوی جواد طیب فعال کارگری با شرکت جمعی از دانش آموخته های علوم اجتماعی و نماینده­گان احزاب و سازمان های “چپ” در تالار انجمن برگزار گردید. قابل ذکر است که مطابق برنامۀ از قبل تعیین شده در این روز باید دو سمینار اجرا می شد که ارایه کنندۀ سمینار دوم آتیلا مهربان از اعضای رهبری سازمان سوسیالیست های کارگری افغانستان از کشور ناروی از طریق اسکایپ  وصل بود؛ اما با تاسف سمینار دومی به دلیل مشکلات تخنیکی و قطع انترنیت برگزار نشد.

برنامه با گردانندگی و پیشگفتار اخگر رهنورد استاد دانشگاه و مدیر مسؤول نشریۀ “پیرامون” حول مفاهیم و معانی ناسیونالیسم آغاز به کار کرد و به تعقیب آن جواد طیب با یک مقدمۀ فشرده از اوضاع و احوال عمومی جهان و مشخصآ افغانستان ضرورت و نیازمندی چنین نشست ها و تبادل دیدگاه ها را هرچه بیشتر روشن ساخته، ظرف یک ساعت سمینار خود را پیشکش کرد. بعد از ارایۀ سمینار و تنفس ده دقیقه یی بیشتر از یک ساعت جلسه پرسش و پاسخ در فضای کاملا رفیقانه ادامه یافت و موخرۀ جلسه با جمع بندی و اظهار سپاس از حضور شرکت کننده­گان به وسیلۀ اخگر رهنورد پایان یافت. در زیر متن پیاده شدۀ سمینار “صد سال توهم رهایی با استقلال” همراه با مقدمۀ ارایه شده توسط جواد طیب را می خوانید.

مقدمه :

قبل از همه از حضور هر یک از شما رفقا و دوستان در این سمینار صمیمانه ابراز سپاس می نمایم. اجازه دهید با مروری کوتاه اوضاع و احوال عمومی جهان و به گونۀ اخص وضعیت هولناک امروز کشور نیاز و ضرورت این جمع شدن ها، بحث و تبادل دیدگاه ها در چهارچوب سمینار، کنفرانس و هر اسلوب و راه­کار دیگری که رفقا تصور می کنند مفید واقع شده و موثریت دارد را هرچه بیشتر نمایان سازم.

نظام سرمایه داری جهانی که هنوز قادر نشده است تا از بحران مالی سال های ٢٠٠٨ – ٢٠٠٩ قد راست نماید، بار دیگر به رکود و بحران مالی و اقتصادی مزمن و خطرناکتر از بحران سال ٢٠٠٨ مواجه شده است. تیتر اکثریت مجله ها و نشریات معتبر اقتصادی با قلم مؤمین ترین نیولیبرال ها پر است از این که قطار رشد و توسعۀ اقتصاد سرمایه داری به گِل نشسته و آخرین دم و باز دم های خود را دارد. ولی همین جا باید گفت که این عدم رونق و بحران اقتصاد سرمایه داری همان گونه یی که نخستین بحران اش نیست دقیقاً که واپسین آن هم نخواهد بود، مگر اینکه برده گی مزدی و کاخ مالکیت خصوصی به وسیلۀ طبقۀ کارگر فرو ریزد. سرمایه داری به قولی همان گونۀ که رونق همیشه گی ندارد، در نبود الترناتیو طبقۀ برابر ایستای آن یعنی طبقۀ کارگر، به عنوان یک الترناتیو قدرتمند، ظرفیت رفع و رجوع موقت بحران های ادواری و ذاتی سیستم و تداوم بربریت درچارچوب راه اندازی جنگ ها و خلق بحران و تحمیل ریاضت اقتصادی و فقر و محنت بیشتر را دارا است.

جنگ های نیابتی در افغانستان، منطقه و هر کجای دنیا بر سری تقسیم مجدد جهان، بزرگترین عقب گرد های فکری و فرهنگی در پنج قارۀ دنیا، تصمیم دوبارۀ برگشتاندن و مسلط کردن نیروهای قرون وسطایی و تروریستی بر سرنوشت بشریت قرن بیست و یکم و در کل بی افقی و بی آینده گی در زنده گی روزمرۀ آحاد انسان ها ناشی از همین بحران اقتصاد جهانی است. همان گونه که در آغاز اشاره شد فشارهای بیشتر از سوی سرمایه داری جهانی بر طبقۀ کارگر و مجموع طبقات فرودست تحت عنوان ریاضت کشی اقتصادی یا هر برنامۀ دیگری جهت زدن گستردۀ معیشت کارگران اساساً برای رفع و رجوع این بحران ها است.

 در یک چنین اوضاع و احوال اسفناک در کشور ما، اکثریت احزاب راست بورژوایی به دلیل تبانی و همسویی منافع شان با بورژوازی جهانی و قدرت های امپریالیستی در یک موقیت نسبتاً بهتری به لحاظ اجتماعی- طبقاتی قرار دارند. اما با تأسف وضعیت احزاب، سازمان ها و فعالانی که به خود “چپ” خطاب می کنند اسفبار است؛ نه تنها اینکه این نیروی وسیع متشتت و از لحاظ فعالیت تشکیلاتی در بدترین حالت قرار دارد، بل یک جو به شدت اپورتونیستی و سکتاریستی در بخش اعظم این نیروها حاکم است. پراکنده گی، گروه گرایی، محفل بازی، نبود موضع قاطع علیه سرمایه و مهم تر از همه جریان های بورژوا – ناسیونالیست که خود را به گونه یی با سوسیالیسم و طبقۀ کارگر تداعی می کنند و مدعی نماینده گی از آن هستند، با طبقۀ کارگر، اهداف و منافع آن در کل بیگانه اند. این وضعیت در کنار افت جنبش کمونیستی طبقۀ کارگر در سطح جهان، لا اقل از دید من آن عواملی اند که دست به دست هم داده و یک چنین وضعیتی را به بار آورده است.

افتراق، سیاست گریزی، ناامیدی، بی افقی و دوری از فرهنگ و سنت فعالیت سوسیالیستی که میراث جنگ های چهار دهه و شکست سوسیالیسم بورژوایی بر طبقۀ کارگر در افغانستان است، متأسفانه همچنان این طبقه، کنشگران و فعالان سوسیالیست آن را سخت همراهی می کند. این امر ناشی از فرایند تحلیل انتزاعی نیست بلکه عملاً یک داده و فکت مشهود است؛ شرایط جنگی با زدودن کل صنعت کشور این طبقه را از اصل و نسب صنعتی اش دور ساخت. اما در این دو دهۀ اخیر با پیاده شدن سربازان، مدیران و صدور سرمایه چهل و چند کشور سرمایه داری صنایع و شرکت های خرد و بزرگ در پهلوی مکاتب، دانشگاه ها و موسسات خصوصی در سراسر افغانستان ایجاد شده است؛ جمع زیادی از کارگران در هر کدام از این نهادها از یک مکتب و بانک خصوصی شروع تا به شرکت ذوب فولاد مصروف فروش نیروی کار شان استند.

به هر حال با این سخنان فشرده خواستم این را بازگو نمایم که شرایط عینی در سطح دنیا و به تبع آن در افغانستان، هیچ زمانی تا حد امروز خواهان الترناتیو سوسیالیستی نبوده است، ولی با تأسف آنچه در نبرد کار و سرمایه در همه جا از آنجمله در افغانستان غایب است، بدیل سوسیالیستی از طرف حزب طبقۀ کارگر است. امیدوارم این نشست ها، سمینارها و کنفرانس ها زمینه یی را فراهم آورد تا در دل این بربریت و سیاهی با ایجاد هسته های رزمنده، منضبط و کارا بنیاد حزب واقعی سوسیالیستی کارگری اساس گذاشته شود؛ تا در جدال شکل دادن به آیندۀ سیاسی جامعه و با تسخیر انقلابی قدرت سیاسی به رهبری طبقۀ کارگر و مجموع طبقات فرودست بتوان با الغای کارمزدی و مالکیت خصوصی جامعۀ در خور و شایستۀ انسان امروز را سازمان داد.

صد سال توهم رهایی با استقلال

با تغییر مناسبات اجتماعی در جامعه مفاهیم یک سری از پدیده ها و مقولات اجتماعی هم کاملاً تغییر می کنند؛حلقه زدن آدم ها حول یک پدیده آنهم با بار معنایی و مفهومی پیشا مناسبات نو، ماهیتاً هیچ معنای دیگری ندارد به جز این که یا از بُعد سیاسی – اقتصادی منفعت زا است و برای بخشی از طبقۀ فرادست سود می رساند و یا هم در جا زدن و ماندن نیروی ها را در دوران گذشته نشان می دهد؛ برخورد صد سالۀ بخش بزرگی از نیروهای “چپ” و راست در افغانستان با “استقلال” در همین محدوده است و شدیداً نیازمند بازبینی و باز اندیشی است. سطور زیر پیرامون استقلال بیشتر از این جنبه قابل فهم است تا جنبه های دیگر.

“استقلال” در واژه شناسی بیشتر “در باب استفعال با واژه های چون قلت، قلیل و تقلیل مرتبط است” و در بار معنایی اکثراً خود باشی، خود ایستایی و ناوابسته گی ترجمه می شود. در تعاریف اصطلاحی در دوره های استعمار زدایی و تیوری های پسا استعماری بیشتر تلاش شده است تا جنبه های وابسته گی ها را تقلیل داده و تکیه بر غیر و دیگری را به صفر برسانند. از استقلال تعاریف مختلفی از سوی متفکران سیاسی و حقوقی صورت گرفته است. بن مایۀ بیشترینۀ تعریف ها به گونه یی وابسته است به حاکمیت دولت ها و ناوابسته گی آنها به دولت های دیگر. به عنوان نمونه:

 “استقلال به شرایطی گفته می شود که یک ملت، کشور یا دولت توانایی خود گردانی و حاکمیت بر سرزمین خود را داشته باشد. یا استقلال صفت و وضعی را گویند که به موجب آن دولتی تحت سلطۀ دولت دیگری قرار نداشته باشد.”

و یا :

“استقلال برخورداری یك كشور ازحق حاكمیت ملی معنا می‌شود. به این معنا كه دولت برای ادارۀ امور داخلی كشور و روابط خارجی خود نیازمند جلب نظر و موافقت دولت یا دولت‌های خارجی نمی‌باشد.” {٢}

به همین گونه فرهنگ اصطلاحات حقوقی- سیاسی دکتر شمس الدین فرهیخته، استقلال را اینگونه تعریف میکند:

دولتی که در امور سیاسی- اجتماعی خود اعم از داخلی یا خارجی مخیر باشد حقوق بین الملل عمومی آن دولت را غیر وابسته و مستقل می شناسد.”{٣} (درشت سازی دولت در تعاریف از من است)

 من به تعاریف ذات باورانه نسبت به پدیده ها در هر گستره یی از ابعاد اجتماعی باورمند نیستم، به همین دلیل در آغاز تذکر دادم که پدیده ها و مقولات اجتماعی در فرایند دیگرگونی های وجه تولید در اجتماع  تولید و باز آفرینی می شوند و همانند موجودات زنده هر کدام که بیشتر با محیط و جو سیاسی- اقتصادی سوای تن و توشه اش سازگاری داشت، تجدید حیات می یابد

در تعاریف فوق که تقریباً چکیدۀ کل تعاریف از استقلال است نکات اساسی یی نهفته است که با تأسف نیروهای اجتماعی “چپ” و راست در کشور کمتر به آن پرداخته اند. نخست اینکه “ناوابسته گی”، ” بیگانه ستیزی”، ماندن در لاک “خودی” و زنده گی پشت دیوارهای خطوط برساختۀ خود کفایی دوره های پیشا سرمایه داری چیزی جز مفهوم خودکشی جمعی در عصر کنونی آنهم در دهکدۀ جهانی بشریت معنای دیگری ندارد، چون همۀ پنداشت ها و باورهای “خودی” دوران گذشته امروزه با گسترش هرچه بیشتر آمیزش و وابسته گی بین انسان ها به حکم روند خود گستر سرمایه در سراسر جهان در چمبرۀ فرایند جهانی شدن به باد فنا رفته است. امروزه در عصر امپریالیسم به قول لنین و عصر امپراتوری به قول آنتونی نیگری و مایکل هارت بدون تأثیر پذیری از محیط بیرون و در مقابل تأثیر گذاری بر جو دیگران نا ممکن است که دم و باز دم اقتصادی-سیاسی نمایید، آنهم در حصار یک کشور.

نکتۀ دیگر که خیلی مهم و اساسی است و بیشتر منجر به کژ فهمی از استقلال شده است قبول مفاهیم حاکمیت در شکل و شمایل مطلق، مردمی و ملی در فرایند تاریخ است که زنجیره وار به ما رسیده و ما هم با تأسف با همان سرشت و ویژه­گی های کهنه اکثراً قبولش کرده ایم؛ در حالی که ماهیت و منش امروزی حاکمیت همانند گذشته نافی قدرت مردمی و آحاد انسان ها است که در چهارچوب حاکمیت “مردمی” و “ملی” به خورد جامعه می دهند. حاکمیت از واژۀ لاتینی (Superanus) که قدرت برتر یا قدرت مافوق و مطلق است گرفته شده است و در اصطلاحات حقوقی- سیاسی به مفهوم تفوق داخلی و استقلالیت بیرونی در رتق و فتق دولت ها به کار می رود. از همان ابتدا که پادشاهان می خواستند از قید و بند کلیساها و فیودالها نجات یابند متفکرین درباری با تکیه بر اندیشه ها و دیدگاه های حقوق دانان آن زمان تلاش کردند تا نظریۀ حاکمیت مطلق را به منظور قدرت نامحدود و انحصاری شاه­هان جمع و بست کنند، در قوام نظریۀ حاکمیت مطلق و حاکمیت ملی فرانسوی ها پیشتر و بیشتر از دیگران قلم و قدم زده اند

پادشاه فرانسه سه هدف را به منظور نیل به حاکمیت مطلق دنبال می کرد: اول – طرد امپراتوری مقدس رومی. دوم –تثبیت استقلال خود در برابر پاپ و سوم- رفع موانعی که هنوز فیودال(ها) در برابر قدرت مستقیم شاه به وجود می آوردند.( ٤)٤

این قدرت نامحدود و انحصاری تحت عنوان حاکمیت مطلق آهسته آهسته از پادشاهان به دولت ها میراث ماند و تا امروز هر استبدادی که طبقات حاکم می خواهند می توانند در حق طبقات فرودست با استفاده از این حاکمیت انجام دهند، هرچند که در همین فرانسه بین سال های ١٧٨١ الی ١٧٨٩ مجلس موسسان انقلابی نام این حاکمیت را به حاکمیت ملی در مادۀ سوم اعلامیۀ حقوق شهروند ١٧٨٩ تغیر داد و اعلام کرد که “ریشۀ هرگونه حاکمیت اساساً در ملت است، هیچ هیأت یا فردی نمی تواند اقتداری را که ناشی از ملت نباشد اعمال نماید، حاکمیت که عبارت از مجموعۀ قدرت های کشور است، متعلق به کلیتی است به نام ملت. ملت شخصیتی است حقوقی و متمایز از کسانی است که آن را شکل می دهند”.

 اینجا مفهوم ملت کاملاً سیاسی مطرح است فقط در پرتو مفهوم دولت است که معنی می شود و اینکه ملت شخصیتی است حقوقی متمایز از کسانی که آن را شکل داده اند نمی تواند به جز دولت معنا داشته باشد، چون در اروپا مخصوصاً بعد از ” قرن هجده مفهوم ملت کلاً سیاسی می شود”. همین بود که همان حاکمیت مطلق با ویژه گی هایی چون دایمی، جدا ناپذیر، انحصاری، تقسیم ناپذیر و فراگیر برای دولت ها فقط با تغییر نام از مطلق به ملی و مردمی سرشت خود را تا کنون حفظ کرده و کماکان به عنوان پایۀ اصلی حقوقی دولت ها شناسایی می شود. این در حالی است که امروزه مطابق نظریۀ حاکمیت مردمی هر فردی از “افراد جامعه به شکل مساوی و بدون واسطه در تعیین سرنوشت خویش دارای حق و نقش اساسی می باشد، یعنی حاکمیت دولت مجموع اجزاء مختلف حاکمیت هایی است که به هر فرد در اجتماع تعلق دارد و هر فرد جزئی از این قدرت حاکمیت را در دست دارد”. حال آن که این امر با ویژه گی های جدایی ناپذیری، انحصاری و تقسیم ناپذیر حاکمیت از دولت در تضاد است، به هر حال با این فشرده خواستم بگویم حاکمیت در هر قالبی حاکمیت دولتی است که بر اساس استبداد حکومت ها در توالی تاریخ شکل گرفته است و دولت در مفهوم امروزی دقیقاً “چیزی جز کمیتۀ اداره کنندۀ امور مشترک مجموع طبقه {فرادست} یعنی بورژوازی نیست”.

بد فهمی دیگر از استقلال در فراز و فرود تاریخ، معادل دانستن و حتا مخرج مشترک پنداشتن این واژه یعنی استقلال برای رسیدن به آزادی های شهروندی، برابری، رفاه، توسعه، نبود استبداد و غیره مصالح اجتماعی بوده و همچنان است؛ حتا امروز هم نزد اکثریت چپ بورژوا-ناسیونالیست کشور آنگونه که از جزوه ها، مشی و برنامه های شان بیرون می زند گویا وجود تمام مصایب اجتماعی فقط از نبود حاکمیت (استقلال) در دولت ها است، در حالیکه کشورهای زیادی به مفهوم همین “چپ” در دور و بر ما است که مستقل هستند اما وجود استبداد، نبود آزادی های شهروندی، نابرابری، نرخ بالای استثمار و اشکال ستم اجتماعی در آن ها بیداد می کند مثل چین، ایران و کشورهای دیگر. هر چند القا این فهم که گویا با خودایستی کشوری می شود به همۀ آرزو های دست نیافتنی دست یافت از دوره های باستان به بشریت جریان داشته است. خیلی پیش از عصر استعمار و پیدایش استعمار زدایی، در دوره های دور امپراتوری ها، کشورها و انسان های زیادی را با کشور گشایی تحت سلطه و قیمومیت خود قرار می دادند، و در این فرایند تمام حقوق و آزادی های آحاد آدم های کشور تحت سلطه را اکثراً زیر پا می کردند و هرچه جنایت، فجایع و غارت که بود در حق شان انجام می دادند. میکانیزم رسیدن به رهایی از این قید و بند و دیدن روزنۀ آزادی های بیشتر فقط از طریق خلاصی از ظلم مضاعف امپراتوری ها محسوس بود و این امر در دورۀ باستان اکثراً با فروپاشی درونی امپراتوری ها عملی می شد، مثل رهایی تعداد از کشورها بعد از فروپاشی امپراتوری های روم و ساسانی. اما اساس این فهم بیشتر با جا به جایی دولت های مدرن بعد از قرن شانزده با نوشته های بُدن، ماکیاولی، جان لاک و دیگران ته نشین شد.

 در دوره های استعمار و استعمار زدایی بیشتر رهایی کشورها از روابط استیلا و تسلیم بر اساس جنگ های جنبش های آزادی بخش و استقلال طلبانه و گاهی هم رفتن به طرف ریفرا ندم و همه پرسی صورت گرفت و این امر توأم با تیوری های پسا استعماری استقلال دولت ها را به حدی در سطح جامعه و توده ها موضوعیت بخشید که استقلال براستبداد ترجیح داده شد و با تکیه بر تیوری های خودی و اجنبی زدایی در قسمت های زیاد جهان به بهانۀ بیگانه ستیزی تمدن ستیزی و تمدن گریزی رواج پیدا کرد و در این فرایند اجتماعاتی مثل افغانستان دهه ها در لاک بومی گرایی و جنگ های خونین فرو رفتند و استبداد داخلی را تجربه کردند و درست از همین نگاه است که اجتماع ما با برداشت انزواگرایی، بومی گرایی و بیگانه ستیزی از مقولۀ استقلال مانوس است؛ در اجتماعات جهان مخصوصاً کشورهای پسا استعماری سه برداشت از استقلال وجود دارد.

نخست همین برداشت انزواگرایی سیاسی یا هم بیگانه ستیزی است. مطابق این دیدگاه یک دولت زمانی به استقلال می تواند دست یابد که “کمترین روابط ومراودات را با دنیای بیرونی داشته باشد” و تمام امور را با اتکا به خود و فراورده های خودی بدور از بیگانه گان و اجنبی ها به پیش ببرد. این امر دردوره های وجه تولید پیشاسرمایه داری تا حدی ممکن بود اما در عصر کنونی با این برداشت و فهم از استقلال نمی شود در اجتماع جهانی حیات سیاسی داشت.

برداشت دومی نگاه بینابینی یا نسبیت به استقلال دارد، صاحبان این دیدگاه معتقدند که داشتن استقلال کامل و حفظ آن با درنظرداشت وضعیت پیش آمده در مناسبات بین المللی کار دشوار است چون کشورها مخصوصاً کشورهای در حال توسعه نمی توانند تمام نیاز های خود را به شکل دربست و همه جانبه مرفوع سازند پس می توان در بُعد سیاست داخلی استقلال کامل داشت ولی در ابعاد بیرونی و اقتصادی وابسته بود.

هواداران برداشت سوم دهکده گرایان جهانی است، طرفدران این نظریه که بیشتر به نفی گرایان استقلال مشهور اند بدین باور استند که “گسترش ارتباطات، رشد سریع علوم و فنون، مسائل جامعۀ بشری آن چنان به هم پیوند خورده‌اند که عملاً مرزهای جغرافیایی و تقسیم بندی منطقه‌ یی و قاره‌ یی معنا و مفهوم واقعی خود را از دست داده ‌اند. رفاه طلبی روز افزون، افزایش درخواست‌های مختلف برای استفاده از تسهیلات زنده گی و به موازات آن محدودیت‌ها، فقدان کارهای مناسب، امکان ادامۀ حیات جامعه مبتنی بر نیاز و امکانات داخلی را منتفی ساخته است.” مطابق این دیدگاه دیگر (independence) یعنی استقلال و نا وابسته گی جای خود را به (interdependence) یعنی اتکای متقابل و وابسته گی داده است.

حال اگر برگردیم به اصل مسأله، که چرا کشورهای زیادی با آنکه حتا به مفهوم کلاسیک “مستقل” شدند اما استبداد، فقر، اعتیاد، بی حقوقی، قتل، جنایت، جنگ، نا امنی و بدامنی نه تنها که از این اجتماعات رخت بر نبست بل با قد و قامت بزرگتر سایۀ شوم اش را بر اجتماع حال و آینده هرچه بیشتر گسترانید؟

در وهلۀ اول از همان ابتدا به گونه یی که دیدیم اساس بحث استقلال برسر رفع و زدودن استبداد، نابرابری ها و در کل استقلالیت توده های فرودست از اشکال ستم اجتماعی خواه داخلی یا هم بیرونی نبود و نه هم است؛ این موضوع هم در اجتماعات استعماری و هم اجتماعات پیشا استعماری صدق می کند. زمانی شاه خواسته از سلطۀ فیودالان و ارتجاع کلیسا نجات یابد و برای خود قدرت برتری به نام حاکمیت مطلق ساخته و بعد به ادامۀ آن دولت ها به وسیلۀ ایدئولوژی طبقات حاکم با خونریزی جمع زیادی از آدم ها در دو طرف جنگ، خواسته دولت خویش را با حفظ استبداد و مظالم داخلی از سلطۀ دولت دیگری در دوران سرمایه داری با رقابت آزاد تا حدی نجات دهد و تحت عناوین حاکمیت ملت و مردم سلطۀ بلامنازع خود را بر توده های زحمت کش، طبیعی جلوه دهد. بدون نیاز به هیچ دلیلی این میکانیزم ها برای نجات دولت ها و نگهداری استبداد داخلی شان تا کنون خیلی موثر بوده است. اما در زنده گی مادی توده های نود و نه در صدی نه تنها این که بهبود چشم گیری نیاورده بلکه دم و باز دم آنها را بیش تر از پیش به فقر و فلاکت مهلک روبرو ساخته است. چون استقلال و خود ایستایی بیشتر برای دولت ها و طبقات حاکم که دولت ها دست شان بوده است مفهوم ومعنا داشته تا اجتماع و توده ها

مسألۀ دیگری که باید در پاسخ به پرسش فوق بدان پرداخت این است که دنیای امروز دنیای دیروز نیست یعنی سرمایه داری امروزی دیگر سرمایه داری دوران رقابت آزاد نیست، که در آن بتوان سرمایه مستقل داشت تا از قِبَل آن استقلالیت سیاسی هم بدست آورد. سرمایه داری عصر حاضر (امپریالیسم) مخصوصاً در کشورهای پیرامونی به استبداد گرایش دارد و این گرایش در کشورهای تحت سلطه هرچه بیشتر خود را در قلمرو اقتصاد و سیاست نشان می دهد. از آوانی که تراکم تولید و سرمایه در کشورهای پیشرفتۀ سرمایه داری انبوه شد و امکان کسب سود با نرخ بالاتر در سرمایه داری رقابتی تا حدی منتفی گردید سرمایه داری به قول مارکس در مرحلۀ معین از تکامل وارد انحصار گردید، در این مرحله سرمایه مالی با سرمایه صنعتی درآمیخت، جای صدور کالا ها از کشور های متروپل به کشور هایی که در آن ها کسب سود مناسب و انباشت در وجه بهتر و ارزانتر بود را صدور سرمایه گرفت و از آن بعد تا کنون جهان میان بزرگترین دول سرمایه داری تقسیم شده است؛ افغانستان تافتۀ جدا بافته یی از سایر جهان نیست که قلمرواش برای سرمایۀ خودی یا “بورژوازی ملی” چپ بورژوا-ناسیونالیست هنوز دست نخورده باشد. در این کشور سرمایه داری وابسته حاکم است در سرمایه داری وابسته یا پیرامونی به حکم قوانین عام سرمایه داری عصر امپریالیسم “هیچ بخش سرمایه، مستقل از سرمایه امپریالیستی عمل کرده نمی تواند.” از این بُعد است که ما دل باختن به انقلاب چند مرحله ای و همراهی با بورژوازی را تحت عنوان “بورژوازی ملی” یک توهم و مالیخولیای چپ بورژوا-ناسیونالیست دانسته بی محابا به نقد می گیریم و درست از همین رهگذر است که استقلال اقتصادی و به تعقیب آن استقلال سیاسی در کشورهایی چون افغانستان نه تنها که برای طبقات پایینی جامعه بیگانه است بل باید به دلیل پرداخت سود فوق امپریالیستی، طبقات پایینی به ویژه طبقۀ کارگر مشقات چند برابر را نسبت به کارگران کشورهای متروپل بکشند.

برخورد مارکس نسبت به گرایش استقلال کشورها 

اما بحث استقلال از جنبۀ دیگری امروزه در سراسر دنیا آنهم برای طبقۀ بورژوا کاملاً دارای موضعیت و در خور تجلیل هرچه بیشتر است؛ این جنبه استقلال طبقاتی دولت است از اجتماع، هرچند در زمانی که مارکس مطرح کرد به حد امروز آفتابی نبود ولی مارکس خیلی دقیق متوجه این بحث شد و بدان منتقدانه پرداخت که یقیناً حق با مارکس بود. مارکس در آن زمان از دولت های مستقل و گرایش استقلال دولت ها سخن می گوید ولی این بحث از استقلال، هیچ سنخیتی با بحث های امروز از استقلال ندارد؛ چون بحث های امروزی در بُعد طبقاتی بودن دولت اکثراً کور است ولی مارکس با ریز بینی بیشتر رابطۀ دولت و طبقه را دقیق تحت ترصد داشت.

با آن که مارکس در مورد دولت هم از دید موافقان و هم از دید مخالفان هیچ گاه در صدد این نبوده که نظریۀ جامع و مانعی ارایه کند با آنکه در نامه هایی به لاسال و انگلس درسال ١٨٥٨ پیرامون کتابش در مورد نقد اقتصاد سیاسی در شش فصل ( سرمایه، مالکیت زمین، کاردستمزدی، دولت، تجارت بین المللی و بازار جهانی) نگاشته بود، اما عملاً نظریۀ مشخص پیرامون دولت ارایه نکرده است، ولی درمورد دولت از سویه های مختلف هر کجا خیلی نوشته است؛ مارکس دولت را “قدرت بیگانه گشته با آدمیان” می داند همان گونه یی که کار بیگانه شده از کارگر، برابر ایستای کارگر می شود و به ضد آن بدل می شود دولت نیز “توانایی مردان و زنان را برای تعیین سرنوشت خویش مصادره کرده است، و اکنون به نیابت از ایشان سرنوشت شان را رقم می زند” و معتقد است که این قدرت فرسخ ها از جامعه فاصله گرفته و تضاد فاحش میان این دو پدید آمده {است}. فی المثل، ما در مقام شهروندانی درون دولت به شکل انتزاعی با هم برابریم اما در حیات هر روزۀ اجتماعی بی اندازه نابرابریم. هستی و حیات اجتماعی ما بر اساس تضاد ها هزار پاره شده اما دولت می کوشد تصویری خیالی از آن به صورت یک کل یکپارچه و بی شکاف {جهت استمرار حیات و استبداد خود}عرضه کند. دولت به خیال خود جامعه را از بالا شکل می دهد؛ اما در واقع محصول جامعه است. جامعه از بطن دولت زاده نشده است، دولت انگلی است که به جان جامعه افتاده؛ کل قضیه سر و ته است

تری ایگلتون دقیق می گوید که بر خلاف خیل کثیری از لیبرال ها، مارکس به خودِ قدرت آلرژی نداشت. گفتن این که قدرت در همه حال مذموم است کمکی به حال ضعیفان نمی کند، خصوصاً اگر کسانی این را بگویند که جیب های شان همیشه پر است. آنان که واژۀ “قدرت” همیشه به گوش شان طنینی موهن دارد به واقع خوش بخت اند. قدرتی که در خدمت رهایی بشر است نباید با جباریت {دولت} اشتباه گرفته شود، شعار “مرگ برقدرت” بی اندازه ضعیف تر است از شعار “قدرت برای سیاهان”. اما فقط حواسمان جمع باشد که چنین قدرتی زمانی حقیقتاً رهایی بخش خواهد بود که بتواند نه فقط ساختار سیاسی موجود بلکه خود معنای قدرت را نیز تغییر دهد… مارکس هنگام صحبت از کمون پاریس گوشزد می کند که ” کمون انقلابی برای انتقال {دولت} از دست یک جناحِ طبقۀ حاکم به جناحی دیگر نبود بلکه انقلابی بود برای اوراق کردن این ماشین مخوف خودِ سلطۀ طبقاتی.” ( ٥)٥

دید گاه های مارکس و انگلس در مورد جنبش های آزادی خواهی و رد و تایید استعمار از لهستان و ایرلند گرفته تا هند، چین، افغانستان، ایران، ایتالیا، الجزایز، امریکا و دیگر کشور ها خیلی به دقت خوانده شده است اما متأسفانه در بُعد استقلال طبقاتی دولت ها کمتر بدان پرداخته اند؛ مارکس هم در تأیید استعمار و هم در تقبیح جنایات کشور های مستعمره دار هیچ گاهی عاطفی، وطن گرایانه یا هم “وطن پرستانه” همانند چپ بورژوا- ناسیونالیست ما برخورد نکرد در هر دو بُعد برخورد سیاسی و خیلی روشن داشت، تا آنجا که کار استعمار به پیشرفت وجه تولید سرمایه داری و زدودن مناسبات ارتجاعی پیشا سرمایه داری بود با آن مخالفت نمی ورزید آنهم فقط از رهگذر منفعت و رشد طبقۀ کارگر؛ در بُعد جنایات و مظالم استعماری هم نه تنها که هیچ گاه اغماض و اهمال نکرد بل با زبان تیز، زننده و کم پیشینه ای حتا در بین خودِ فعالان جنبش های استقلال خواهی علیه استعمار موضع قاطع گرفت

مارکس در اکثریت نوشته هایش مثل هجدهم برومر، جنگ های داخلی فرانسه، نبرد طبقاتی در فرانسه و مقالاتی که در آن زمان برای نشرات می نوشت از بلوک طبقاتی و تبانی و شراکت چندین طبقه در داخل ساختار های قدرت سیاسی آن زمان در فرانسه، انگلستان، آلمان و جا های دیگر خبر می داد، کنه مایۀ این تعریف ها و تحلیل ها موضوع  استقلال و پایه های طبقاتی قدرت بود. آنها (مارکس و انگلس) به درستی نشان دادند که “بورژوازی در سر آغاز قدرت یابی سیاسی اش پس از انقلاب های بورژوایی نمی توانست به تنهایی حکومت کند، ولی {نظام}  بورژوازی در روالی آرام و تدریجی، با توجه به چرخش ها، توقف ها و حتی به عقب برگشتن ها{حالا دیگر} حکومت ناب خود   را محکم کرده است. اکنون دیگر نمی توان گفت که بورژوازی فرانسه قدرت را با دهقانان یا اشرافیت زمین دار شریک می سازد

امروز دیگر در اکثریت جهان تنها سرمایه دارانند که افسار قدرت را بدون شراکت طبقات اجتماعی دیگر در دولت ها به دست دارند، اگر استقلالی به دست آمده تنها از آنِ طبقۀ حاکم یعنی بورژوازی است که نماینده گان آن امروز در افغانستان اشرف غنی و سران حکومت وحدت ملی هستند؛ اگر اینها درکشور فقر زده یی که میلیون ها آدم یک شکم غذا را درسه وعدۀ غذایی ندارند صد ها ملیون افغانی را صرف تجلیل از “استقلال” می کنند، جداً صبغۀ طبقاتی دارد. از همه مهمتر باید این جنبه از استقلال و تجلیل از آن را دید؛ این تجلیل و هیاهو بیشتر از همه این را می رساند که حکومت و در کل دولت از جامعه مستقل شده است. مباهات، شور و شعف طبقۀ حاکم برای استقلال در افغانستان امروز پیش از همه این مفهوم را دارد نه وابسته گی و عدم وابسته گی به فلان کشور و دولت را؛ بی تفاوتی مطلق ساختار قدرت سیاسی به قتل روزانۀ ده ها تازه جوان در صفوف ارتش، پولیس و بقیۀ بخش های نظام، بلند رفتن تلفات غیر نظامیان مخصوصاً کودکان و زنان، اعتیاد، بیکاری، بی حقوقی نه دهم جامعه، فقر مفرط و خشونت های بیشمار دیگر فقط و فقط نمایانگر آشکار بیگانه گی و جدایی کامل دولت از جامعه است. به قول مارکس امروز دیگر “دولت قدرت ملی سرمایه بر کار است” و اگر خواهان استقلال و آزادی برای جامعه و آحاد انسان ها هستید باید”دولت را از ارگان مسلط بر جامعه به ارگان یکسر تابع آن” تغییر دهید

امروز بیش از هر زمانه و زمینۀ دیگر فرصت آن فرا رسیده است که این قدرت بیگانه شده از انسان ها به آنها باز گردانیده شود. استقلال دولتی در هر زبان و کانتکست که ترجمه شود نمی تواند منجر به ناوابسته گی آدم ها به فقر و مجموع خشونت های اجتماعی شود. پس مشکل انسان های امروز خود ایستی یعنی استقلال دولت ها نیست بل وجود استبداد، فقر، بی حقوقی و همۀ اشکال ستم اجتماعی در جامعه است؛ استبداد چه داخلی باشد و چه هم بیرونی استبداد است هیچ تفاوتی ندارد که از کدام جناح است، هر خود باشی (استقلال) که استبداد را نهادینه می کند باید زدوده شود و هر وابسته گی ای که در جهت تقویت همبسته گی انسان ها برای رهایی بشریت از مجموع مظالم اجتماعی است باید استحکام یابد؛ این دیالکتیک وابسته گی و ناوابسته گی بر شانه های مجموع طبقات فرودست است که استقلال دولتی را به استقلال مردمی تغییر دهند. اکنون دیگر سلطه و انقیاد از سوی یک کشور نیست بلکه ازجانب یک نظام است، نظام و سیستمی که تمام کشورها و دولت ها را در نوردیده و جهان را به قلمرو بی چون و چرای خود مبدل ساخته است. نظام انسان ستیز، نظام خون آشام سرمایه داری. قبول هرگونه تسلطی ولو به قول گرامشی “تسلط مخملی” از جانب این سیستم برای انسان ها فقط ادامۀ فقر و فلاک است. خودباشی و استقلال آحاد بشریت از سلطه و استبداد، فقط در گرو رهایی از این سیستم است

Permanent link to this article: http://workersocialist.org/%da%af%d8%b2%d8%a7%d8%b1%d8%b4-%d8%b3%d9%85%db%8c%d9%86%d8%a7%d8%b1-%d8%b5%d8%af-%d8%b3%d8%a7%d9%84-%d8%aa%d9%88%d9%87%d9%85-%d8%b1%d9%87%d8%a7%db%8c%db%8c-%d8%a8%d8%a7-%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d9%82/

Leave a Reply

Your email address will not be published.